نشستم و آروم خاک روی برگای باریک لیندا رو با انگشت شستم پاک می‌کنم و سعی می‌کنم بی‌صدا بینیم رو بالا بکشم که کسی متوجه نشه.

فکر کنم خود لیندا هم متوجه شده که از سر مهربونی خاکش رو پاک نمی‌کنم، بیشتر دنبال اینم که یه جوری حواسم رو پرت کنم از این موضوع که چطور می‌فهمم چیزای خوب داره تموم می‌شه ولی نمی‌فهمم کی قراره دوباره شروع بشه. این حالت خوبی نیست، مثل حس ششم می‌مونه، حتی اگر قرار نباشه تموم شه انگار به دلت میوفته. حالت خوبی نیست، مخصوصا که در مورد بعضی از اتفاقای بد هیچ خبری از تموم شدن نباشه.

لیندا انگار فهمیده که از سر مهربونی برگای شکسته‌اش رو ناز نمی‌کنم.