یه خورده صمیمی‌ترها متوجه می‌شن که سال ۹۱ زهرش رو به کل زندگی‌ام ریخته؛ البته انگشت‌شمارن کسایی که چون‌وچراش رو بدونن. همونا هم بیشتر به قسمت رمانتیک ماجرا نگاه می‌کردن و بدون کنار هم چیدن شرایط کلی اون موقع به نظرشون می‌اومد که خب حالا خیلی هم نباید مته به خشخاش گذاشت.

حالِ اون موقع‌هام مثل یه نقطۀ جوهر بود، نه رنگی‌رنگی، نه مشکی، توسی بدرنگ. کم‌کم لکه شد، بزرگ شد، اندازه‌ای که کل انرژی و امید ۹۱ و ۹۲ رو گرفت و یه جاهایی به چند سال بعد هم جوهر پس داد. 
کم‌کم فهمیدم عین این جوهرهای شوخیه و هرچی کمتر تو گذشته 
بمونم لکه کوچک‌تر می‌شه، مثل اون دختره تو فروزن که هرچی شادتر می‌شد قدرت انجمادش کمتر می‌شد؛ اما تو روزای شاد همیشه ته دلم می‌گفتم باید الآن می‌بود، توی این روز لعنتی که رو ابرا راه می‌رم، باید می‌بود. تقریبا پذیرفتم که زندگی روزای ناخوشی رو واسه هرکسی یه جور رو می‌کنه  و هرکسی یه جور باهاش کنار می‌آد؛ ولی این روزای شاد....

انقدر آسمون ریسمون بافتم که بگم روزای خوب سخت‌تره، که تنهایی تو این روزا بیشتر به چشم می‌آد، که نه می‌شه از ناخوشی فرار کرد نه از خوشی.