* یکشنبه قرار بود وسط روز از مؤسسه برم بیمارستان، وقت دکتر داشتم. به مامان زنگ زدم ببینم نوبت چندم به من افتاده که گفت نمیخواد بیای، دیگه نمیرسی. منم یه ذره الکی ناراحتی کردم ولی چون کلی کار داشتم واقعا خوشحال شدم.
مامان مثل دفعۀ پیش، وقت ویزیت زنگ زد بهم و تلفنش رو گذاشت رو بلندگو تا سوال و جوابها با خودم باشه.
دکتر گفت که هم غده کوچکتر شده هم میزان ترشح هورمون خیلی پایینتر اومده؛ ولی هنوز باید دز دارو رو بالاتر ببریم. این بخش از مکالمهمون جالب بود:
- هر روز کورتون میخوردی؟
- نه بعضی روزا.
- چرا این داروت رو مرتب نخوردی؟ دارویی نیست که بشه اینطور خورد.
- والا خانم دکتر میترسونن آدم رو.
- یعنی چی خانم رضایی؟ میترسونن یعنی چی؟ بچۀ تو قراره فردا رو بسازه. به خاطر حرف خاله و عمو و عمه و دایی قرصت رو قطع میکنی؟
- خانم دکتر پزشکا میترسونن، مرجع من خاله و عمو نیستن که.
- هر پزشکی که گفت، برام نامه بیار ازش. شیوۀ ویزیتت مال قرن بیستویکه ولی طرز تفکرت مال قرن شونزده هجریه.
- قرن شونزده هجری که نیومده هنوز :/
- شونزده شمسی.
- :/
* پارسال همین موقعها بهخاطر همین مشکل زندگیام روی بدی به خودش گرفته بود، خیلی بد. انقدر که به کنسل کردن سفارشها هم رسید. حالا... خدا رو شکر.
* قبلا فکر میکردم اگه زمان ناراحتی بیکار باشی خیلی سخت میگذره، الآن هم همین فکر رو میکنم؛ ولی اینا فقط پاک کردن صورت مسئله است.
* این دوهفته سخت بود، همهجوره، دوهفتۀ دیگه هم سخته، ولی بیشتر کاری. من با سه تا کارآموز در روز چه کنم؟ اونم وقتی که به موعد تحویل سفارشها نزدیک میشیم؟
* هیچ وقت به داشتنیها حسادت نکردم، همیشه این ساختنیها بودن که باعث حسادت من شدن. حالا اسمش هرچی میخواد باشه، رشک، غبطه، حسد یا هرچیز دیگه. بهنظر من این بازی با کلماته.
* جرئت نمیکنم برم داروخانه، یعنی داروهام چند شده؟
* شخصینویسی حق منم هست؛ درست مثل حذفش.