خواهرم داشت تعریف می‌کرد یه بار که مهمون داشتن، بعد از چیده شدن سفره، مهمون کلی با خودش کلنجار رفته و آخر سر برگشته به خواهرم گفته آخه ببین چقدر خودت رو خفت دادی. ناخودآگاه اون فرد و موقعیت رو با خودم مقایسه کردم که گاهی حساسیتم توی انتخاب کلمات به وسواس تبدیل می‌شه.

اغلب مخاطب‌هام رو به چند دسته تقسیم می‌کنم:

افرادی هستن که خودشون به کلمات و عبارات‌شون خیلی دقت نمی‌کنن و توی کلام مخاطب‌شون هم چنین حساسیتی ندارن؛ خب این افراد انرژی چندانی از من نمی‌گیرن.

یه سری دیگه هستن که توی کلام خودشون این حساسیت رو ندارن، ولی توجه‌شون به گفته‌های مخاطب‌شون بالاست؛ خب من با این گروه هم مشکل چندانی ندارم.

اما یه گروه دیگه هستن رو هر دو بخش دقت ویژه‌ای دارن و از نظر من به دو دسته تقسیم می‌شن؛ اونایی که می‌دونی چی می‌خوان بشنون و اونایی که باید در لحظه به خودت رجوع کنی و باهاشون هم‌کلام بشی. این دستۀ آخر حساسیت من رو خیلی بالا می‌برن و در عین حال گاهی هم‌کلام شدن باهاشون این احساس رو بهم می‌ده که آره، حرف زدن با این آدم، گوش دادن به حرفاش، خوندن نوشته‌هاش و... یه تکونی توی فکر آدم ایجاد می‌کنه. با درصد بالایی از اطمینان می‌گم که حرف زدن با گروه‌های قبلی تمرین سبکیه برای حرف زدن با این افراد و حرف زدن با این افراد یه کلاس درسیه که توش یه چیزایی دربارۀ فکر کردن و حرف زدن یاد می‌گیرم.

خب جدای از هم‌کلامی با بعضی مخاطب‌های مشخص و نوشتن متنی که می‌دونم خواننده‌شون هستن، گاهی نوشتن برای خودم و مخاطب عام هم حساسیتم رو توی انتخاب کلمات و عبارات بالا می‌بره. بعضی اوقات چندین بار گفته یا نوشته‌ام رو مرور می‌کنم، چه قبل از بیانش چه بعد از اون. یه بار که توی این وضعیت بودم یهو به خودم گفتم که شک آدم کثیرالشک اعتبار نداره. اینکه از یه حکم فقهی توی یه موضوع کاملاً غیرفقهی استفاده کنم خنده‌دار بود، ولی یه‌ذره کارایی داشت. به‌نظرم این‌طوری ارزش شک هم حفظ می‌شه.