این چند روز کار چندان مفیدی نکردم؛ یادگیری یه مهارت جدید رو شروع کردم که فعلاً قصد ندارم ازش حرف بزنم، به‌جز اون تقریباً هیچ کار مفیدی نکردم. تنبلی و کسالت سریع‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم اومده سراغم. نه حال کتاب خوندن دارم، نه حال فیلم دیدن، نه ویرایش، نه ترجمه، نه بیرون رفتن از خونه و نه حتی خیال‌پردازی.

دارم قطار به‌موقع رسید نوشتۀ هاینریش بل رو می‌خونم. خیلی جلو نرفتم؛ ولی تا همین‌جا هم از ترجمه و جمله‌بندی‌هاش خوشم نمی‌آد. کتاب رو کیکاووس جهانداری ترجمه کرده که تا حالا کاری ازش نخوندم و نشر چشمه چاپ کرده و مشکل من همین‌جاست؛ نمی‌تونم این ضعف بیان رو تو اثر همچین نویسندۀ بزرگی از چنین نشری بپذیرم.

بگذریم. چند روز پیش کتاب 504 رو باز کردم و دیدم به‌به... چقدر همه‌چی یادم رفته. امروز هم داشتم با هانی این شعر سید مهدی موسوی رو می‌خوندم، دیدم اصلاً انگارنه‌انگار که n بار خوندمش. دارم نگران حافظه‌ام می‌شم؛ قوی بودن حافظه یکی از صفات شناخته‌شدۀ من برای خودم و دیگرانه. داشتم برای هانی تعریف می‌کردم پیش‌دانشگاهی که بودم منظومۀ آبی، خاکستری، سیاه حمید مصدق رو کامل حفظ بودم. نه فقط من، بیشتر هم‌کلاسی‌هام هم حفظ بودن. سوم که بودیم یکی از بچه‌ها اومد این شعر رو سر کلاس خوند و بیشترمون از روی برگه‌هاش کپی گرفتیم و انقدر خوندیم تا حفظ شدیم. الان که فکرش رو می‌کنم به نظرم می‌آد حتماً اون موقع گندش رو درآورده بودیم. آره می‌گفتم همین امروز که اومدم شعر رو بخونم از «کاشکی همچو حبابی بر آب / در نگاه تو تهی می‌شدم از بود و نبود» جلوتر نرفتم. بعدش که رفتم کتاب رو آوردم دیدم تا همون‌جا هم یه بخشی رو جا انداختم.

پی‌نوشت: نوشته‌ها دارن آب می‌رن، هم کمی و هم کیفی.