اینکه عینکم چطور شکست ماجرای جالبی داره که تعریفش می‌مونه برای بعداً؛ اما این متن دربارۀ تجربۀ دیروزمه. بیشتر از یه سال بود که نرفته بودم معاینۀ چشم، این خراب شدن عینک بهونه‌ای شد برم ببینم اوضاع و احوال چشمم چطوره. بعد از اینکه مثل همیشه پشت اون دستگاهه نشستم و اون خونهه واضح و تار شد و بعدش جهت همۀ Eها رو درست گفتم، دکتر گفت یه قطره می‌ریزم توی چشمات و بعدش دوباره معاینه می‌کنم که یه‌وقت عضلات چشمت انحراف نداشته باشه. منم تو دلم گفتم چه باحال، تا حالا تو چشمم قطره نریختم. هیچی دیگه منشی اومد بالاسرم که قطره رو بریزه گفت برای فردا کلاسی، کاری چیزی که نداری، آخه تا فردا نزدیک رو تار می‌بینی. تو یه لحظه مرور کردم که قرار بود ویرایش یه کتاب رو شروع کنم و تا حالا هم کلی تأخیر داشته، به یه مؤلف پیام دادم که دربارۀ کارش صحبت کنیم، قراره اینجا مطلب بنویسم و... . گفتم کار که دارم اما چه می‌شه کرد، بریزید دیگه؛ البته داشتم با خودم فکر می‌کردم خب مگه قراره چقدر تار ببینم؟ بالاخره یه‌ذره فاصله می‌گیرم از صفحه نمایش و درست می‌شه دیگه.

چند دقیقه گذشت و دیدم ای دل غافل، نزدیکم داره تار و تارتر می‌شه. فقط رسیدم به خواهرم پیام بدم و بگم قضیه چیه. حالت عجیبی بود؛ نمی‌تونستم توی گوشی هیچ نوشته‌ای رو بخونم، اما سرم رو که بالا می‌گرفتم همه‌چی عادی بود.

علی ای حال بدون هیچ مشکلی برگشتم خونه؛ ولی هیچ کاری نمی‌تونستم انجام بدم. موقعیت اعصاب‌خوردکنی بود؛ خطوط کف دستم محو بود، نمی‌فهمیدم لقمه‌ای که نزدیک دهنمه چه شکلیه، هیچ فعالیتی هم نمی‌تونستم انجام بدم، چه مفید چه غیرش؛ گوشی و لپ‌تاپ تعطیل، درس و کار و کتاب هم که هیچی، فقط می‌موند گزینۀ خواب. خب حقیقت امر اینه که خوابم کوتاه بود و نتونستم متوجه بشم دید نزدیکم تو خواب چطوره.

تو همین حال و اوضاع به این فکر افتادم گاهی ما نمی‌تونیم تا یه‌وجبی صورت‌مون رو درست ببینیم و فقط چشم‌مون به اون دور دورا هستش؛ در اصل یه وقتایی نمی‌تونیم، یه وقتایی هم نمی‌خوایم.

خدا رو شکر شمارۀ چشمم تغییر نکرده بود، هیچ مشکلی هم نداشت.