تست چهارصفحهای رو برای بار سوم مرور میکنید و بعدش برگهها رو همونطور که تحویل گرفته بودید، مرتب میکنید طوری که برگۀ اطلاعات شخصیتون روی باقی برگهها قرار بگیره. بلند میشید و وسایلتون رو جمعوجور میکنید و تست نمونهخوانیتون رو به خانم ص ـ که احتمالاً سرویراستار این نشر بزرگ و پرآوازه هستش ـ تحویل میدید. بهش توضیح میدید که چون خیلی نمونهخوانی کار نکردید ممکنه چندجایی از دستتون در رفته باشه و ویرایش صوری هم انجام داده باشید. تشکر میکنید و با هم خداحافظی میکنید. هنوز یه قدم از اتاقش فاصله نگرفتید که باتعجب ازتون میپرسه سرویراستار مؤسسۀ فلان بودید؟ شما هم به گفتن یه بله اکتفا میکنید و وقتی میبینید سؤال دیگهای نداره کلمۀ خدانگهدار رو دوباره تکرار میکنید. به هر حال شما نمیتونستید تمام سؤالاتی که توی همون یه سؤال جاخوش کردن رو بکشید بیرون و یکییکی جواب بدید. نمیتونید براش توضیح بدید که هنوز هم حاضرید برای کاری که دوستش دارید از صفر شروع کنید. که اون فقط یه عنوان بوده و تموم شده. که همچنان میخواید بیشتر تجربه کسب کنید. که بالاخره باید یهجوری خودتون رو جمعوجور میکردید. نه، شما هیچکدوم از اینها رو نمیگید و الان که دارید تمام جوابهای ممکن رو مرور میکنید خیلی وقته که از ساختمون نشر بزرگ و پرآوازه اومدید بیرون.
حالا دارید انقلاب رو بهسمت تئاتر شهر پیاده میرید و از سرک کشیدن به ویترین کتابفروشیها و بساط دستفروشها لذت میبرید. اصلاً از شرایط امروز و این تصمیم ناراحت یا ناراضی نیستید. حتی اگه این نشر هم نشه باز این راه رو تکرار میکنید و بهشکل بیسابقهای امیدوارید که نتیجه میگیرید. توی همین حال خوش هستید که یاد ف میافتید؛ هروقت این مسیر رو با هم میاومدید بهتون میگفت وقتی دارم باهات حرف میزنم انقدر حواست به این کتابها نباشه، به من نگاه کن نه این کتابها، انگار هووی من شدن. هنوز هم از این حرفش خندهتون میگیره؛ ولی این بار تو دلتون میگید نمیتونم، الآن دیگه نمیتونم.