یهو به خودت میآی و میبینی که این حال رو هر سال همین موقع داری تجربه میکنی؛ همین که شبیه شوق و دلهرۀ ضعیفه. هر شب یلدا، وقت فال گرفتن که میرسه، میآد سراغت. هر سال هم دست خالی بر میگرده. یهو به خودت میآی و میگی من که به فال و این چیزها اعتقاد ندارم پس برای چی باید فال بگیرم؟ چرا باید دل به این دلهرۀ بیحاصل بدم وقتی میدونم که دیگه مطلع «شهریست پر حریفان...» نمیآد. و باز به خودت میآی و میبینی که دیوان حافظ رو کسی به دست گرفته که تا حالا نه حافظ برات خونده، نه فال گرفته و انقدر این فرد برات عزیزه که ناخودآگاه نیت میکنی. غزل سمت راست رو آروم برای خودش میخونه و وقتی ازش میخوای بلند بخونه غزل سمت چپ رو میخونه: «ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش...
- حوراء
- جمعه ۳۰ آذر ۹۷
- ۱۳:۱۶