1. اولین بار که رفتم کتابخونه ملی بهار 95 برای پایاننامهام بودش. همین که پشت میز نشستم گفتم اینجا یکی از اون جاهاییه که نمیذاره من به پایانِ خودم برسم. الان که دارم فکر میکنم میبینم جهل میتونه یکی از بزرگترین نعمتهای انسان باشه، که اگه نبود علم هم بیمعنی میشد. و چه روزهای سختی که من به یه شاخۀ جهلم پناه بردم تا درد یه شاخۀ دیگه رو فراموش کنم.
2. حدوداً دو ماه پیش کتاب سواد روایت نوشتۀ اچ. پورتر ابوت رو خریدم؛ این کتاب رو نشر اطراف چاپ کرده، و راستش رو بخواید بهنظرم یکی از اون نشرهای کاردرسته؛ امیدوارم بتونم یه بار دربارۀ نفسیه مرشدزاده بنویسم.
بهخاطر رمانهای نخوندهای که روی هم تلنبار شده بود، نمیرفتم سراغ این کتاب؛ ولی امشب دیگه گفتم گور بابای همهشون، مخصوصاً اون نصفهنیمهها. راستش یه مدته رمان خوب نخوندم و میلم نسبت به آثار داستانی مثل قبل نیست. البته خوندن کتابهای غیرداستانی هم برام خیلی راحت نیست و دارم روشهای مختلف رو برای خودم امتحان میکنم.
3. یه زمانی با خودم میگفتم چیپتر از اینکه یه خواننده یا خریدار بخواد با کتاب ژست بگیره چیه؟ بعد که نوک شست پام به ساحل دریای چاپ و نشر خورد و برگشتم فهمیدم بیاخلاقیهای شبهمؤلف/مترجمها یا بازاریهای صنعت نشر احتمالاً چندصد درجه چیپتره. ولی چندی نگذشت که دیدم ژستهای کتابخون/کتابباز/کتابدوستی خودم هم دست کمی از بقیه نداره؛ به قول معروف آنچه خوبان همه دارند بنده یکجا دارم. دروغ چرا، دلم برای روزهایی که میرفتم کتابخونۀ محل و چشمم بین قفسههای داستانهای اروپایی و آمریکایی بالا و پایین میرفت تنگ شده. روزهایی که بیشتر برای دل خودم کتاب میخوندم. روزهایی که امروزم رو مدیونشون هستم.
- حوراء
- چهارشنبه ۲۶ دی ۹۷
- ۰۰:۴۴