جرئت نداشت به پتی سانسر برگردد، شاید چون خیلی هوسش را داشت. به نحوهی فکر کردن خودش به نلی بدگمان و متوجه خطر بود.
پیش او به کنترل رفتار خود نیاز نداشت، راحت بود. پیچیدگیهای میدانچهی سباستینـدواز ناپدید میشد و اهمیت خود را از دست میداد، یا به نظر عجیب میرسید.
اگر جلو خودش را نمیگرفت بالاخره به ماندن در آنجا عادت میکرد و هر بار میلش میکشید مشروب میخورد و عشقبازی با نلی را میچشید.1
متن بالا داره دربارۀ شخصیت مرد داستان، امیل بوئن، که یه پیرمرد هفتادو سهساله است، صحبت میکنه.
همینطور که داشتم این متن رو میخوندم یهو متوجه شدم دارم خودم رو جای نلی میذارم و فکر میکنم از اینکه امیل دوباره نیومده سراغم ناراحت یا دلخور میشم یا نه؟ اینکه بعد از چند سال بیای کافۀ آدم و مثل قدیمها ـ به رغم پیری مثل قدیمها ـ تفریح کنی و بعدش دیگه پیدات نشه، ناراحتکننده است یا نه؟
از اینکه خودم رو جای زنی میذارم که نه تو زمانۀ من زندگی کرده، نه همسن منه، نه عادات و افکار و فرهنگش مثل منه و تنها شباهتش با من اینه که او هم زنه برام خیلی عجیب نیست، حتی اگه این زن همسرِ کافهداری توی فرانسه باشه که گاهی توی آشپزخونه با مشتریهای مردش میخوابه، اما گوشۀ خودش یا بهقول نویسنده خلوت خودش رو هم حفظ کرده بود. اینکه خودم رو جای این شخص بذارم برام عجیب نیست، همیشه گفتم، ما زنها هم یه راهبه توی خودمون داریم هم یه روسپی، فقط باید ببینیم به کدوم یکی چه جهتی میدیم؛ البته این تفاوت خصلتها رو توی ابعاد دیگه هم دیدم که اینجا جای گفتنش نیست.
میگفتم، از این تعجب میکنم که توی ذهنم خودم رو بهعنوان یکی از طرفین رابطه میبینم و چند تا عکسالعمل مختلف رو متصور میشم. ممکنه ناراحت بشم؛ نه به این خاطر که بگم طرف اومد حالش رو برد و رفت که رفت، نه، به این خاطر که یه دوست، یه دوست دیگه رو نادیده میگیره، نمیتونم بگم از یاد میبره، چون اگه از یاد برده بود بعد از چند سال دوباره برنمیگشت همینجا؛ اما اینکه میگم نادیده میگیره منظورم تمام جنبههاست. شاید هم اصلاً کَکَم نگزه؛ خب هرچی باشه فقط امیل نبوده که، کلی مشتری این مدلی داشتم دیگه، به این رفتن و برنگشتنها عادت دارم لابد. شاید هم فقط به روی خودم نیارم...
1. گربه، ژرژ سیمنون، ترجمۀ ناهید فروغان، نشر نیلوفر.