انقدر به جان خانه میافتم که بندبند انگشتانم درد میگیرد، اما بهار نمیآید.
هِی میروم حسم را در شلوغی خیابانها بهاری کنم، اما بهار نمیآید.
روی صندلی آرایشگاه نیمخیز میشوم، نگاهم توی آینه صورتم را بالاپایین میکند و صدای ذهنم میگوید: بهار نمیآید.
سبزه سبز میکنم، به مامان میگویم گندید، میگوید پارچه را بزن کنار. میبینم قد کشیده، اما بهار نمیآید.
ماهی قرمزها یک هفته قبل از سال تحویل مردند؛ چشمشان رو به بالا مانده و روی لبهاشان انگار یک جمله ماسیده بود: بهار نمیآید.
شبهای سرد از «خَزُن زرد ایسالُن نوبتی تَمُنِن / بهار از راه آرسیدِن زندگی چه جُنِن» امید میگیرم و در دلم رسیدنش را آرزو میکنم. امید میرود، آرزو میماند، اما بهار نمیآید.
دلم میخواهد تمام این سرما را توی یک کمد بچپانم و درش را قفل کنم و کلیدش را بگذارم جایی که جلوی چشم باشد و نباشد. سرما از هر درزی بیرون میزند، آفتاب را میبلعد، شکوفهها را میکُشد... بهار نمیآید.
- حوراء
- يكشنبه ۲۶ اسفند ۹۷
- ۰۰:۰۵