صفحۀ ۳۳۹ بودم، ۱۱ صفحه بیشتر نمونده بود کتاب تموم بشه که وسط‌های صفحه از حس طعم یه رمان خوب ایرانی مطمئن شدم. 
سبک و روایت و راوی و شخصیت‌پردازی و زمکان و بیان و کلی اصلاحات ادبی دیگه رو می‌تونم پشت‌سرهم زنجیر کنم و برای هرکدوم یه صفت بذارم؛ اما به‌جای همه‌چی می‌گم اگه دنبال یه رمان خوب ایرانی هستید سمفونی مردگان نوشتۀ عباس معروفی رو بخونید.
تیرگی‌های داستان چندبرابر روشنی‌هاشه و نویسنده هیچ رحمی به شخصیت‌های بی‌نواش نکرده، هیچ رحمی؛ اما این باعث نمی‌شه جنبه‌های قدرتمند رمان رو نادیده بگیرم و بگم شهرتش به‌خاطر سیاه‌نمایی و تلخی‌اشه.

سرمای اردبیل از نوک شاخه‌ها تا ته ریشه‌های خانواده رو سوزونده. سرمایی که کاری نداره «بچۀ اردبیل با برف می‌آید»، «سرمایی که سیاه می‌کرد. پوست کبود می‌شد، دور ناخن خون می‌افتاد، استخوان تیر می‌کشید و قلب آدم درد می‌گرفت»؛ چون ریشه‌اش توی جهل بود، نه باد و بوران.

نتونستم این رمان رو فقط روایتی از داستان یه خانواده ببینم؛ البته این دید منه. نمادهای زیادی توی داستان می‌شه پیدا کرد که با زندگی و جامعۀ ما مطابقت داشته باشه؛ حالا کمتر یا بیشتر؛ ولی به‌هرحال به‌نظرم انکار این موضوع کم‌لطفی در حق داستان و نویسنده است. 

نویسنده این کتاب رو از سال ۶۳ تا ۶۷ نوشته و ناشرهای مختلفی چاپش کردن؛ کتاب من از نشر ققنوس بود.

عنوان این نوشته هم جملۀ آخر کتابه.