به پهلو دراز کشیده بودم، پشت به بخاری بگی‌نگی توی خودم جمع شده بودم و کف پام رو چسبونده بودم به پایین بخاری. انگشت اشاره و وسطی رو روی زمین عمود کرده بودم و داشتم باهاشون یه چند تا حرکت‌ رقص پا رو می‌رفتم. یکی از انگشت‌هام به‌جای یه بار ضربه، سه بار می‌زد و رقص به هم می‌ریخت. بعد اومدم یه حرکت دیگه رو بزنم ولی چون انگشتْ پاشنه و پنجه نداره بی‌خیالش شدم. 

برای چندمین بار توی چند ساعت پیش حواسم رفت سمت حرف‌هاش. گفته بود یکی از دلایلی که باهات دوست شدم این بود که توی مؤسسه یه چیزهایی رو توی تو می‌دیدم که دوست داشتم خودم داشته باشم. و من با شنیدن این حرف به‌جای اینکه خوش‌خوشکم بشه بغضم گرفت. بعد از اینکه هزاربار گفت سخت بگیری سخت می‌گذره و ذره‌ای تغییر حالت توی من ندید گفت آدمی به بدقلقی تو ندیدم. اما مگه خودش قبلش نگفته بود که برای کسی مثل تو که چهارچوب‌های خودش رو داره رسیدن به شرایط مطلوب راحت نیست؟ توی حرف‌هاش تعریف و تمجیدهای زیادی داشت که اغلب‌شون رو یادم رفته؛ چون این روزها گوشم از تو که خیلی فلان و بهمانی پر شده؛ چون به‌نظر خودم اصلاً این فلان و بهمان نیستم و اتفاقاً یه سری فلان و بهمان دیگه‌ام و به‌هرحال کلاً همه‌چیز از بیرون یه جور دیگه است؛ مثل همین که فکر می‌کرد این مدت خیلی آروم بودم و خوشحال بود؛ ولی امروز متوجه شد که درواقع این مدت فقط خیلی ساکت بودم. علی ای حال جلوی زبونم رو گرفتم که با مخالفت و شاخ‌وبرگ اضافه دادن به حرف‌هام سرش رو درد نیارم. کلاً سعی کردم خیلی آه و ناله نکنم پیشش.

برگشتنی که تنها بودم هندزفری تو گوشم بود. گوشی راست این یکی هم مثل اون شونصدتای قبلی چند روزیه خراب شده. توی اتوبوس یه لحظه چپیه رو از تو گوشم درآوردم که متوجه شدم راستیه صداش کاملاً قطع نشده؛ ولی خیلی‌خیلی ضعیفه. یاد حرف‌های آخرش توی ایستگاه دروازه دولت افتادم. برای آخرین بار گفت هرچی سخت بگیری سخت می‌گذره، باور کن تجربه کردم که می‌گم. این فنر تا یه جایی فشار رو تحمل می‌کنه، بعدش یهو ول می‌شه و جوری می‌زنه خراب می‌کنه که نمی‌تونی جمعش کنی. گفت دو تا حورا هستش، یکی که این شرایط سخت رو بدتر می‌کنه و الان قدرت زیادی داره و یکی که آرومه. برای این حورای دومی یه صفتی آورد که هرچی فکر می‌کنم یادم نمی‌آد چی بود؛ ولی توی اتوبوس احساس کردم اگه چنین چیزی باشه، احتمالاً یه چیزی شبیه گوشی راست هندزفری‌امه.