یعنی واقعاً شما هیچ‌وقت خواب‌های‌تان را به خاطر نمی‌آورید؟ تمام طول روز گوشه‌ای از ذهن‌تان نمی‌ماند؟ هرروز که نه؛ ولی لطفاً بگویید که هرچند روز یک بار، ماهی یک بار، دست کم سالی یک بار که چنین می‌شود. یعنی شما خبر فوت مادربزرگ‌تان، رتبۀ کنکورتان، عروسی عشق‌تان، مهمان‌های ناخوانده، گرفتاری فلان دوست و خیلی اتفاقات مهم و غیرمهم دیگر را اول از خواب‌های‌تان نگرفتید؟ حالا این‌ها به کنار، یعنی خواب‌های کودکی‌تان را مانند خاطرات بیداری در ذهن خود ندارید؟ مثلاً آن خوابی که اول ابتدایی دیدید، که بالاسر خانم معلم و هم‌کلاسی‌های‌تان پرواز می‌کردید، یا آن یکی دیگر که دختر غریبه‌ای از در حیاط خانه آمد تو و گفت: «دیدی گفتم برمی‌گردم، خواهر»؟ یعنی شما به اندازۀ موهای سرتان خواب آسمان شب و ستاره‌های منظم و غیرمنظمش را ندیدید؟ یعنی این اواخر صورت‌فلکی جبار را به‌راحتی بیداری در آسمان خواب‌های‌تان پیدا نمی‌کنید؟ به من بگویید ببینم، یعنی واقعاً آرزوبه‌دل نمانده‌اید که یک بار هم که شده شمارۀ پلیس را درست بگیرید و دقیقاً یک مأمور پلیس جواب‌تان را بدهد و به‌موقع به خانه‌تان بیاید؟ یعنی شما خواب باردار بودن، بچه‌دار شدن، بچه بغل کردن و بچه شیر دادن ندیده‌اید؟ بی‌نهایت‌بار در جاده‌ها و اوتوبان‌ها گم و پیدا نشدید؟ یعنی این اواخر چند شب مختلف خواب آن خیابان و آن ساختمانی را که هیچ‌وقت ازشان رد نشده‌اید، ندیده‌اید؟ یعنی واقعاً شما هفت سال هرروز و هرروز به آن دری فکر نکردید که آن شب پشتش مانده بودید و با خودتان نگفتید پس کی باز می‌شود؟ یعنی تمام زندگی شما در همین گند بیداری‌ست؟ لطفاً بگویید که این حقیقت ندارد.