صدای اخبار شبکه یک که داره برای بابا پخش می‌شه تا توی اتاق می‌آد. من توی اتاق‌ام و در بسته است؛ من بیشتر وقتم رو توی اتاقم و در بسته است. صدای اخبار تمرکزم رو کم می‌کنه؛ ولی هدفون نمی‌ذارم که یه صدای دیگه به صداها اضافه نشه و سعی می‌کنم صدای اخبار رو ببرم به حاشیه؛ اخباری که داره از دیدار دانشجوها و نخبه‌ها با رهبری می‌گه. مشغول کتاب خوندنم و مطلبی که می‌خواستم رو به‌زور از گوشه و کنار مصاحبۀ پل استر می‌کشم بیرون و دفترچه‌ی سرخ رو می‌بندم. یه مکالمۀ ذهنی توی سرم هست با این مضمون که قهرمان‌سازی و بت‌سازی دو تا چیز مختلفن؛ ولی یه وجه اشتراک دارن، این که می‌تونن اعتیادآور و خانمان‌سوز باشن. همین وقت‌هاست که صدای اخبار دوباره به متن برمی‌گرده؛ داره از یه‌سری از نخبه‌ها اسم می‌بره که احتمالاً توی دیدار حرف زدن. هیچ‌کدوم‌شون از شاخۀ ادبیات نیستن، شاید هم اولش بودن و من نشنیدم. بی‌خیال.

 می‌رم سراغ کتابی که دو روزه دستمه. حجمش کمه، بیانش روانه و پیچیدگی‌هاش برام سنگین نیست؛ اما دو روزه دستمه؛ چون نویسنده‌اش دختریه هم‌سال من که احتمالاً هم‌محله‌ای هم هستیم. نمی‌خونم چون تنگ‌نظرم، حسود نه، تنگ‌نظر. تنگ‌نظری حسی داره مثل تنگی نفس؛ یه چیزی روی قفسۀ سینه سنگینی می‌کنه و بهت می‌فهمونه که چقدر به خودت بند شدی و در عین حال از خودت دوری. این همون چیزیه که وقتی نوشته‌های خوب رو می‌خونم تجربه می‌کنم؛ زیادی از خودم دور می‌شم؛ ولی دقیقاً وقتی که می‌خوام بال بزنم و اوج بگیرم می‌فهمم چقدر محکم به خودم زنجیر شدم. درد بدیه.