همین‌طور که دارم کتاب می‌خونم به نظرم می‌رسه که جنس کاغذ تحریر و کاهی و بالکی رو می‌تونم از بوشون تشخیص بدم؛ اما انگار کاغذ کاهی روزنامه و کاغذ کاهی کتاب‌های قدیمی با هم فرق دارن. 

از ذهنم می‌گذره اگه به دوستی که تا ظهر باهاش بودم این حرف‌ها رو می‌‌زدم، چی می‌گفت؟ مطمئناً براش کسل‌کننده یا مسخره بود و برای بار سوم می‌پرسید کار توی حوزۀ چاپ و نشر رو دوست داری؟ و من که از تکرار یه حرف اذیت می‌شم دیگه اون شوروشوق جواب اول رو نداشتم و به یه آره بسنده می‌‌کردم.

توی حرف‌هامون بهش گفتم حاضرم دو روز هر سالم رو تقدیم دیگران کنم: ولنتاین و سیزده‌به‌در. تعجب کرد. دلیلش رو توضیح ندادم و به‌جاش گفتم کلاً با روزهای عادی که مناسبت خاصی نداره راحت‌تر‌ام؛ روزهایی که زندگی روزمره توشون جریان داره رو بیشتر دوست دارم. باتعجب گفت تو روزمرگی رو دوست داری. تأکید کردم که گفتم زندگی روزمره؛ چون زندگی توش پیش می‌ره، کار و تحرک داره.

سال‌هاست که با هم دوست هستیم؛ ولی از علائق هم خیلی خبر نداریم؛ شاید چون حرف چندانی با هم نمی‌زنیم. جالبه که ماها دوستی و ارتباط‌مون رو با افرادی حفظ می‌کنیم که حرف چندانی باهاشون نداریم. ارتباط‌هایی که معمولاً توی سطح باقی می‌مونن. این به‌خاطر ترس از تنهاییه یا سختی ترک عادت؟ چقدر جرئت داریم که فارغ از اتفاقات روزمره، اطرافیان حتی دوستان‌مون رو بسنجیم و ببینیم که می‌تونیم سطح رابطه‌مون رو تغییر بدیم یا نه؟ چقدر پذیرای چنین سنجشی از سمت دیگران هستیم؟