0.443

دست راستم که زیر بارون بود هنوز خیسه. رفته بودم زیر سایه‌بون یه جایی پیدا کردم که بارون خیسش نمی‌کرد و نشسته بودم اثر بارش روی زمین رو نگاه می‌کردم. دستم رو از منطقۀ امنم بردم بیرون، چند قطره افتاد روی مچم، فهمیدم مستقیم از آسمون نیست، از یکی از شیارهای سایه‌بون می‌آد. دستم رو طوری گرفتم که قطره‌ها بیفتن کف دستم. احساس خوبی بود ولی اصلاً خاص نبود، حتی تکراری هم بود. یاد یه روز توی خوارزمی افتادم، بارون خیلی شدیدی می‌اومد و بچه‌ها هی می‌گفتن دعا برآورده می‌شه و از این حرفا، اتفاقاً دعای ج هم برآورده شد؛ ولی مال من از اونایی بود که اجابتش معلوم نمی‌شه. بگذریم. امشب دعایی نداشتم، نه که کلاً نداشته باشم‌، اون موقع نداشتم. کف دستم که خیس خیس شده بود رو کشیدم به صورتم، خیسی‌اش کم بود؛ مثل وقتی‌که برای وضو آب کمی توی دست جا می‌مونه. دوباره یاد چند روز پیش افتادم؛ صبحش توی مؤسسه داشتم زیرلب آهنگ می‌خوندم و شب که ازش اومدم بیرون از بغض گلودرد داشتم و ناخودآگاه دستم می‌رفت سمت گلوم، تو تاکسی راننده و مسافر صندلی عقب با هم حرف می‌زدن و مسافر می‌گفت به‌خاطر ساخت‌وسازهایی که توی تهران شده و تغییرات نمی‌دونم چی‌چی آب‌وهوایی، برف قبل از اینکه به زمین برسه آب می‌شه. داشتم فکر می‌کردم لابد این بارون هم تا برسه به زمین یه مقدارش بخار می‌شه. دستم رو پر بارون کردم و دوباره بردم سمت چپ صورت رو کشیدم. اگه قرار بود این‌طوری وضو بگیرم حتماً وضوم نادرست بود. بعد دوباره یاد اون شب و حرف مسافره افتادم و با خودم گفتم حالا مگه همیشه برف و بارون می‌آد؟ اصلاً همین که ما نمی‌تونیم یه دل سیر ستاره‌ها رو ببینیم خودش کم نیست. آب کف دستم رو رسوندم به لبم و همون یه‌ذره رو مکیدم، انگار داشتم خودم رو می‌بوسیدم، از صداش خنده‌ام گرفت، شیرین بود، مزۀ آسمون و این حرفا رو نمی‌داد، فقط یه کم شیرین بود. هنوز احساس می‌کردم یه‌ذره از گلودرد اون روزم مونده. پا شدم رفتم زیر بارون، قطره‌ها خیلی ریزتر از اونی بودن که کف دست من می‌رسید. چشمام رو بستم و خواستم تصویر بارش رو توی سرم ببینم، ولی هیچ‌خبری نبود. برگشتم تو خونه.

یاد نوشته‌ای افتادم که دیشب از شاهین کلانتری خوندم؛ قبلاً هم خونده بودمش ولی نمی‌رسیدم خیلی جدی بگیرمش؛ دربارۀ روزی هزار کلمه نوشتن بود. خب این نوشته هزار کلمه نیست؛ ولی شروعشه. قرار نیست پشت این حرفا چیز خاصی باشه، فقط تمرینیه برای نوشتن؛ اصلاً تمرینیه برای بد نوشتن. از این پست شروعش کردم، عنوان نوشته هم نسبت تعداد کلمات نوشته‌شده به حدنصاب موردنظره. این‌جوری معلوم می‌شه نوشته حرف چندانی برای خوندن نداره، هرچی هست تمرین من برای نوشتنه. همین.

دست راستم دیگه خیس نیست. 

  • حوراء
  • جمعه ۴ آبان ۹۷

دنیای این روزای ما

قبلاً اینجا پرسیده بودم که دوست دارید جای چه شخصیتی در چه داستانی باشید، حالا دارم فکر می‌کنم شاید هر کدوم از ما توی برهه‌ای از زندگی شبیه یه شخصیت باشیم، شاید هنوز اون داستان رو نخوندیم یا حتی شاید هنوز اون داستان نوشته نشده باشه. اگه بخوام شخصی به این قضیه نگاه کنم در حال حاضر دارم چیزی شبیه جان ری‌ورز در داستان جین ایر می‌شم. شاید چند ماه دیگه بیام بگم نه این نیستم، شاید هم چند سال دیگه نویسندۀ داستانی باشم که واقعاً دارم از سر می‌گذرونم.

این روزها جای چه شخصیتی هستید؟ دوست داشتید خودتون خالقش باشید؟ اگه احساس می‌کنید داستان الان‌تون هنوز نوشته نشده، چه اسمی براش انتخاب می‌کردید؟ 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷

فاصلۀ نشکن - نکتۀ ویرایشی

پیش‌حرفی: دیدم قول نوشتن از نکات ویرایش رایانه‌ای داره عقب می‌افته گفتم علی‌الحساب بیام یه نکتۀ نسبتاً ساده رو بگم.

حرف اصلی: فکر کنید یه متن دارید که می‌خواید بین دو بخش اسم، دو تا کلمۀ مرتبط به هم یا دو تا کاراکتر فاصلۀ کامل بندازید ولی نمی‌خواید با تغییر فونت و سایز و قطع و... یکی از بخش‌ها انتهای سطر قرار بگیره و دیگری بره ابتدای سطر بعدی؛ مثلاً فکر کنید متن من دربارۀ ناصر‌الدین شاه هستش و می‌خوام این ناصرالدین همه‌جا با یه فاصلۀ کامل به شاه چسبیده باشه. اینجاست که از فاصلۀ نشکن استفاده می‌کنیم. تو محیط word از این آدرس می‌تونید کاراکتر مزبور رو پیدا کنید:

insert> symbol> more symbols> special characters> nonbreaking space

مقابل عبارت nonbreaking space کلید میانبر تعریف‌شدۀ این کاراکتر توی word شما مشخص شده و می‌بینید که شکل این کاراکتر یه دایرۀ توخالی هستش و اگر توی متن show/hide فعال باشه به همین شکل براتون نمایش داده می‌شه.

اما تو محیط وب چطور می‌شه ازش استفاده کرد؟ راستش من فقط کلید alt رو براش بلدم و برای استفاده از این کلیدها هم باید از نام‌پد استفاده کنید و کلیدهای بالای حروف کی‌برد جواب نمی‌ده. علی ای حال کلید alt فاصلۀ نشکن alt+0160 هستش.

یه استفادۀ خیلی کاربردی از این نوع فاصله برای چسبیدن کاراکتر خط تیره توی متنه؛ مثلاً فکر کنید توی متن‌تون جملۀ معترضۀ دعایی دارید که باید قبل و بعدش خط تیره بخوره، توی این مواقع ما به این روش عمل می‌کنیم:

nonbreaking space> shift+j> nonbreaking space> جملۀ معترضه> nonbreaking space> shift+j> nonbreaking space یا space

یه نکته‌ای که دربارۀ فاصلۀ نشکن باید توجه داشته باشید اینه که معمولاً بعد از درج این کاراکتر فونت شما تغییر می‌کنه:

توی تصویر بالا کاملاً مشخصه که بعد از استفاده از این کاراکتر، فونت IRNazanin متن به Times New Roman تغییر پیدا کرده. راه حل این مشکل هم اینه که بعد از درج کاراکتر، نشانگر رو ببریم روی یه قسمت معمولی متن که با همون فرمت یا استایل و بعد format painter رو انتخاب کنیم و روی بخش مورد نظر اعمال کنیم.

یه نکتۀ مهم دیگه که توی خیلی از سایت‌ها دیدم اینه که برخی به‌اشتباه فکر می‌کنند که برای کنار هم چسبوندن چند کلمۀ مهم یه عبارت باید ابتدا و انتهای اون عبارت از فاصلۀ نشکن استفاده کنند که خب گفتم دیگه این اشتباهه. برای این کار باید بین تمام کلمات اون عبارت فاصلۀ نشکن بندازیم.

خب دیگه، فکر کنم هرچیزی که در این باره لازم بود رو گفتم. سؤالی باشه در خدمت هستم.

  • حوراء
  • سه شنبه ۱ آبان ۹۷

دو تا حرف بی‌ربط

حرف اول: «همیشه می‌خوای یه تصمیمی بگیری ببین چی رو از دست می‌دی چی رو به دست می‌آری»؛ این جملۀ معروف سرپرست پروژه‌مون توی دادگستری بود. هنوز هم که هنوزه گاهی که من و ن با هم حرف می‌زنیم از این جمله‌اش یاد می‌کنیم. 

گاهی دستاورد بعضی تصمیم‌ها یا بهتره بگم تصوری که از دستاوردشون داریم انقدر بزرگه که ارزش هرجور تلاش و سختی و خستگی و... رو داره؛ ولی وقتی پای ازخودگذشتگی دیگران بیاد وسط می‌بینی همون دستاورد چقدر بی‌مقداره. 

برنامۀ کلی‌ام تا 1400 رو بستم، با دو تا نقشۀ a و b. فقط باید سر پاراگراف بالا با خودم کنار بیام.

حرف دوم: بارش شهابی جبار امشب تو اوج خودشه. این شهاب‌ها زاییدۀ توده ذرات به‌جامونده از دنباله‌دار هالی هستن. هربار که هالی به خورشید نزدیک می‌شه بارش شهابی جبار هم شدیدتر می‌شه. همون‌طور که از اسم این بارش معلومه مرکزش صورت فلکی جبار یا اریون هستش. البته این رو هم بگم که چون تمام طول شب ماه توی آسمون هستش دیدن این شهاب‌ها یه مقدار سخته. 

  • حوراء
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷

بسیار

شگفت‌زده‌اید از اینکه چرا این حرف‌ها را پیش شما می‌زنم؟ آگاه باشید که در ادامۀ زندگی‌تان اغلب به‌طور ناخواسته در وضعیتی قرار می‌گیرید که صندوقچۀ رازهای اطرافیان‌تان شده‌اید. همین‌طور که من فهمیدم، اطرافیان‌تان نیز باهوشمندی می‌فهمند که شما این هنر را ندارید که دربارۀ خودتان خوب حرف بزنید، ولی این هنر را دارید که وقتی فردی از خودش می‌گوید خوب به گفته‌هایش گوش کنید. و بعلاوه پی خواهند برد که شما، خانم ایر، به‌جای اینکه از روی بدذاتی دیگران را به‌دلیل پرده‌گشایی رازهای‌شان سرزنش کنید، با هم‌دردی درونی به اقرارهای‌شان گوش می‌دهید؛ البته این ابراز هم‌دردی همراه تسلی خاطر نیست، زیرا برای گفتن آن بی‌پروایی موردنیاز را ندارید و و بیش از اندازه محجوب هستید.

قسم به تمام عیب‌هایم، روزی می‌رسد که خودم را بسیار دوست خواهم داشت. 

* متن از کتاب جین ایر

  • حوراء
  • جمعه ۲۷ مهر ۹۷

چه صدایی! جانم!

فکر کنم اولین باریه که دارم خدا رو به‌خاطر سرماخوردگی شکر می‌کنم. این چند روز انقدر تو مؤسسه جنگ اعصاب داشتم که فقط همین مریضی و عوارضش می‌تونست حواسم رو پرت کنه تا کمتر حرص بخورم. به همین صدای دلبرم قسم.

ن می‌گه تو الآن داغی، متوجه نیستی، دو روز که تو خونه بمونی می‌فهمی چی به چیه. بهش می‌گم من با مهارت‌ها و رزومه‌ای که دارم باید خیلی بی‌عرضه باشم که بی‌کار بمونم. اما الآن که دارم برنام‌هام رو مرور می‌کنم می‌بینم اصلاً زمانی برای کار خارج از خونه ندارم. دربارۀ برنامه‌هام شاید دو سه ماه دیگه نوشتم که تا حدی پیش رفته باشه. 

نظرتون چیه درباۀ ویرایش رایانه‌ای مطلب بذارم؟ چون تا جایی که می‌دونم تو بیان دو سه نفری هستن که دارن دربارۀ ویرایش می‌نویسن، ولی تکنیک‌های ورد رو خیلی کم دیدم. 

 

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷

هیچ صفتی پیدا نمی‌کنم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • حوراء
  • يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷

راهنمایی لطفاً

دوستانی که کتاب گوژپشت نتردام رو خوندید، لطف می‌کنید یه ترجمۀ خوب از این کتاب معرفی کنید؛ البته اسم نشر رو هم اضافه کنید ممنون می‌شم.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷

همچنان غرض از کاشت گندم باشد

خانم ق گزینۀ پیشنهادی من به دکتر ش به‌عنوان سرویراستار جایگزین خودمه. امروز که داشتیم با هم کار می‌کردیم یهو بحث مهاجرت و فرصت تحقیقاتی و فاند و این حرف‌ها پیش اومد و بعدش به وضعیت کارمون و تصمیم من برای ترک مؤسسه کشیده شد. خیلی حرف زدیم، بحث هی شاخ و برگ پیدا کرد و... بگذریم.

میون حرف‌هاش حداقل دو بار این مثال رو زد؛ گفت تو یه بذر پیدا کردی، چاله کندی، بذر رو کاشتی، روش خاک ریختی، بهش آب دادی، نور خورشید بهش رسیده، حالا که جوونه زده می‌خوای ولش کنی بری دنبال بذرهای دیگه، می‌خوای چاله‌های دیگه بکنی. این حرفش بغض آورد به گلوم. بهش گفتم خیلی سخته با تمام توانت کار کنی، با ذوق و انرژی، با علاقه، همه‌جوره براش هزینه کنی، ولی مدیرت ببینه و به روی خودش نیاره. گفتم نمی‌شه همۀ فشارها روی من باشه بعد انتظار داشته باشن که فشار مالی رو هم تحمل کنم. 

خیلی چیزهای دیگه هم گفتیم؛ ولی اون مثالش خیلی دلم رو سوزوند. راست می‌گفت.

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷

شناخت لعنتی

پیش‌نوشت: از این به بعد شخصی‌نویسی‌هام بیشتر خواهد شد، لطفاً پیش از خوندن نوشته‌هام به تگ حرف‌هایی برای خودم پایین متن توجه کنید که وقت‌تون گرفته نشه. 

من کلاً به هر چیزی که قصدش را دارم، زُل نمی‌زنم. چشمم را در حوالی و حواشی‌ش می‌گردانم. من به‌طرزِ دردآوری، زجرآوری، انسان زودخسته‌شونده‌ای هستم. زود دل‌زده می‌شوم و با شتاب ده برابر گرانش به نقطه ملالِ هر پدیده یا رویدادی نزدیک می‌شوم. بیش و پیش از هر کام و التذاذی.

مدام توی فکر بودم و درگیر راه‌های درمان این خوداسپویل‌گری جانکاه، تا این‌که راز قضیه در برابرم برملا شد. ناگهان فهمیدم مغز من تنها و تنها از سوءتفاهم تغذیه می‌کند. من تا آخرین قطره و چکه‌ای که از سوءتفاهم نسبت به یک شیء، مکان، رویداد و یا شخص دارم، به حرکت ادامه می‌دهم، و آن‌گاه که شناخت لعنتی از راه رسید و جواب همه سؤال‌ها را داد، آن‌گاه که اکتشاف تمام شد و هیچ ابهامی نماند که بین تو و آن مفهوم فاصله بیندازد، متأسفانه دیگر تمام است قضیه. قضیه هرچه که باشد.

در این هزاره برملاگر، ما با ته‌مانده سوء‌تفاهمات‌مان است که عشق‌بازی می‌کنیم. شباهت‌ها چه دارند؟ چه می‌آورند؟  

توی مترو نشسته بودم و داشتم مطلب زل نزن سرباز جان، نوشتۀ احسان عبدی‌پور، رو توی مجلۀ سه‌نقطه می‌خوندم. به اینجای متن که رسیدم دیدم چقدر این قضیه برام ملموسه؛ البته اگه بخوام اون لفظ سوءتفاهم رو برای خودم شناخت کم معنی کنم. اوایل فکر می‌کردم این حالت رو فقط نسبت به بعضی وسایل دارم؛ مثلاً یه گوشی نو که به دستم می‌رسید، فقط تا وقتی برام جذاب بود که از زیر و بمش سر درنیاورده بودم، بعد از اون دیگه جذابیتش رو از دست می‌داد. بعضی وسایل دیگه، اپلیکیشن‌ها و نرم‌افزارها هم همین‌طور بودن، بعد از شناخت کامل دیگه جذابیتی نداشتن، فقط ابزار بودن و بنا بر کارایی‌شون بهشون وابسته می‌شدم.

اما بد ماجرا اون‌جاست که فهمیدم این قضیه توی اکثر روابط انسانی‌ام هم راه پیدا کرده. آدم‌ها تا جایی برام جذابن که شناختم ازشون کم باشه، فکرم رو درگیر خودشون کنن و نشون بدن که انسان قابلیت بی‌نهایت بودن رو داره.

شاید یکی از دلایلی که کتاب‌ها من رو خیلی به خودشون جذب می‌کنن همین ویژگی باشه، اینکه نشون می‌دن انسان، ذهنش و دنیاش نامتناهیه. شاید یکی از دلایلی که فضاهای مختلف رو تجربه می‌کنم، روابط دوستانه‌ام با افراد مختلف ـ اما با دوام و عمق کمه، و اینکه بیشتر جذب افرادی می‌شم که تجربه‌ها و اطلاعات متفاوت‌تری نسبت به خودم دارن همین باشه.  

از نظر خودم این‌ها که گفتم نه خوبه و نه بد، فقط ویژگیه.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷

معما

بیاید تا می‌تونیم معما بسازیم، از خودمون، زندگی‌مون، اهداف و آرزوهامون، علایق‌مون، ویژگی‌های خوب و بدمون، بیاید تا می‌تونیم صراحت رو نادیده بگیریم، اصلاً فیلم بازی کنیم، کی به کیه؟ هیچ ربطی هم نداره این مسیر رو توی فضای دیجیتال طی کنیم یا دنیای زندۀ فارغ از دانلود و آپلود. هرچی باشه ما مردم مشرق‌زمین به رمزگونه‌نویسی مشهور بودیم، حالا قراره بیرق رمزگونه‌زیستی رو هم بالا ببریم. 

  • حوراء
  • سه شنبه ۳ مهر ۹۷

خوب شد کاسۀ سوم رو نگرفتم حالا

مثل آهنگی که گذاشتیم رو تکرار و به‌مدت طولانی گوش می‌دیم و وقتی که قطعش می‌کنیم متوجه می‌شیم چه آرامشی پیدا کردیم؛ مثل فیلم مزخرفی که می‌شینیم تا آخر تماشا کنیمش و وقتی حوصله‌مون سر رفت و تلویزیون رو خاموش کردیم می‌بینیم که چقدر بهتره حال‌مون؛ مثل تلفنی حرف زدن با آدمی که واقعاً حرفاش برامون بی‌معنیه و تا یه حرفش تموم می‌شه دوباره ازش می‌پرسیم دیگه چه خبر، ولی حواس‌مون نیست که هی داریم گرفتار همون دور باطل می‌شیم تا اینکه بالاخره می‌گیم ببین من رو کار دارن، ببخشید باید تلفن رو قطع کنم؛ مثل رستورانی که غذاش رو دوست نداریم، اما باز بهش غذا سفارش می‌دیم

گفتم رستوران و غذا یاد یه خاطره‌ افتادم؛ یه سفری رفته بودیم و من و هانی، خواهر کوچیکم، با چند تا از دخترای هم‌سفرمون دوست شده بودیم. فکر کنم شب آخر بود، اگه اشتباه نکنم شام سوپ و شویدپلو با ماهی بهمون دادن، منو و انتخاب غذایی هم در کار نبود، هرچی بود همون بود. منم اصلاً نمی‌تونستم به اون شویدپلو با ماهی لب بزنم، از طرف دیگه خیلی هم گرسنه بودم و به‌خاطر سرماخوردگی خیلی ضعیف شده بودم. هیچی دیگه، گزینه‌های موجود یکی سوپ بود، یکی برگشت به اتاق و نون و پنیر و گوجه. هانی که به اون سوپ لب نزد، بقیه هم گفتن سوپش اصلاً خوشمزه نیست، ولی من قبول نکردم و یه کاسه گرفتم و خوردم، وقتی تموم شد به این نتیجه رسیدم که واقعاً بدمزه بود و یه کاسه دیگه گرفتم. بچه‌ها می‌گفتن مگه نمی‌گی بدمزه است، پس چرا دو تا کاسه خوردی؟ گفتم برای اینکه باورم نمی‌شد سوپ می‌تونه انقدر بدمزه باشه. 

قضیه همینه، یه وقتایی باورمون نمی‌شه یه تجربه قراره همچین نتیجه‌ای داشته باشه؛ به خاطر همین هی ادامه می‌دیم. فرق نمی‌کنه یه تجربۀ حرفه‌ای باشه، یه رابطۀ عاطفی و دوستانه، رشتۀ تحصیلی یا حتی یه عادت رفتاری که خودمون کاملاً بهش آگاهیم. گاهی باید جرئت داشته باشیم که تمومش کنیم، اما تعیین اینکه کی و کجا این تصمیم باید عملی بشه ساده نیست.

 

  • حوراء
  • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷

یه کم از من و ن

بهش می‌گم: من که این‌همه از حقوق زنان حرف زدم و فارغ از جنسیت دارم برای زندگی‌ام برنامه می‌ریزم و برنامه‌هام رو اجرا می‌کنم و سعی می‌کنم تو زمینه‌هاهی مختلف ـ البته این روزا بیشتر کاری ـ مفید باشم، چرا به اینجای قضیه که می‌رسم همچین حقی رو از خودم می‌گیرم؟ یعنی حتی گاهی اصلاً به ذهنم نمی‌آد که منم چنین حقی دارم.

می‌گه: حالا می‌خوای برنامۀ تساوی حقوق زنان و مردان رو پیاده کنی؟

می‌خندم و می‌گم: نه به این زودی، ولی دارم بهش فکر می‌کنم.

***

بهش می‌گم: دکتر یه حرف جالبی زد، گفت تو خیلی بالغانه، حتی بیشتر والدانه با خودت برخورد کردی، اصلاً به کودک درونت توجه نکردی.

می‌گه: آره ها، اصلاً نمی‌شه تو رو اون‌طوری تصور کرد. 

***

کلی حرف می‌زنیم که اون حس آرامش بعد از حرف زدن و شادی توی خنده‌ها و شوخی‌هامون رو فقط خودمون دوتا درک می‌کنیم. پر واضحه که این حال خیلی لامصبه.

تا حالا  چند دفعه بهش گفتم اگه جنسیت‌مون با هم فرق داشت حتماً باهات ازدواج می‌کردم.

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۶ شهریور ۹۷

سخته، اما یه جور دیگه

این نوشته رو برای به خاطر داشتن و به خاطر موندن یه تصمیم می‌نویسم.

دو سه ماه گذشته روزهای خیلی‌خیلی سختی رو داشتم، منظورم مسائل کاری و مشکلات سیاسی ـ اقتصادی روز نیست؛ منظورم تکرار روزاییه که تو این چند سال همیشه بابت تموم شدن‌شون خدا رو شکر می‌کردم. روزایی که هم خودشون سخت بودن و هم خودم سخت‌شون کرده بودم، و راستش داشتم این بخش دوم رو نادیده می‌گرفتم. 

نه دیگه، کار از تلفن به ن و دردودل با ف گذشته بود. به نظرم به یه متخصص احتیاج داشتم و از ف خواستم یه مشاور خوب بهم معرفی کنه.

دوشنبه رفتم پیش دکتر ی. خیلی حس خوبی داشت که بدون هیچ ملاحظه‌ای از خودم و مشکلم حرف زدم؛ اینکه من از خودم پیش کسی راحت حرف بزنم خیلی اتفاق نادریه و اینکه شنونده‌ام احساس خوبی بهم نادرتره. و تجربۀ بهتر برام اینه که شروع کنم تا جنبه‌های ناشناختۀ خودم رو بشناسم. 

اگه دو تا کلمه باشه که ازش بیزار باشم اولی‌اش نمی‌تونم هستش. اینکه یکی بدون هیچ تلاشی بگه نمی‌تونم واقعاً حرصم می‌ده و امروز رفتار یکی از بچه‌های مؤسسه همین‌طور اعصابمم رو به هم ریخته بود که یهو به خودم اومدم و دیدم چند سالی می‌شه که از یه نمی‌تونم ساده برای خودم غول ساختم، بدون اینکه حتی یه حرکت کوچیک کنم، یه سعی ساده. حتی خواستم توی این قضیه خودم رو کاملاً بی‌تأثیر بدونم، اما خدا رو شکر تونستم نقش خودم رو تو این قضیه رو ببینم.

یادم نیست قبلاً کجا نوشته بودم که فاعل بودن حس خوبی داره. خوشحالم که دارم این روزای سخت رو یه طور دیگه پشت سر می‌ذارم. 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷

با اجازه منم یه کم غر بزنم

پیش‌نوشت مهم: غالب مطالب این متن طولانی شخصی‌نویسیه؛ اگر دوست ندارید نخونید. 

دیشب رفتم سراغ ظرفی که شیشۀ قرص‌هام رو توش می‌ذاشتم که متوجه شدم از قرص‌های خارجی‌ام فقط یه شیشه باقی مونده، یه شیشۀ هشت‌تایی، و دوز من هفته‌ای چهارتاس. هیچی دیگه از دوز دیشبم (دوتا 0.5) نصفش رو ایرانی خوردم.

صبح بازحمت خودم رو از رخت‌خواب بیرون کشیدم، باکسالت کامل حاضر شدم و چون همیشه خوابم می‌آد اصلاً این چیزا برام عجیب نبود. وفتی‌ می‌گم همیشه دقیقاً منظورم 24 ساعت روز، 7 روز هفته، 4 هفتۀ ماه و 12 ماه ساله، بله. 

همچنان متوجه عمق فاجعه نبودم تا اینکه دم مترو از تاکسی پیاده شدم، حس کسی رو داشتم که چند کیلومتر رو با کفشای چندکیلویی دوییده. به‌زور خودم رو سرپا نگه داشتم و از تفریح سالمم توی شهر زیرزمینی (پایین رفتن از پلۀ معمولی با سرعت نسبتاً بالا) صرف نظر کردم. تو مترو مغزم تقریباً غیرفعال بود و فقط داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که رسیدم مؤسسه قهوه درست کنم یا نوشابۀ انرژی‌زا بخرم که خب با توجه به حساسیتم به قهوه به این نتیجه رسیدم که حال خودم رو از این بدتر نکنم و به همون نوشابۀ بدطعم راضی بشم. بعدش هم سعی کردم به 50 تا پلۀ مؤسسه فکر نکنم. 

البته همۀ اینا یه جورایی مقدمه‌ای برای ماجرای قرصام بود.

من از سال 91 دارم این قرص هورمونی خارجی رو مصرف می‌کنم. هم تأثیرش بیشتره هم عوارضش کمتر. راستش اولین بار که قرص ایرانی رو خوردم صبح سر نماز رفتم رکوع و بعدش رو دیگه یادم نبود.

از سال 91 تا پاییز 95 برای پیدا کردن دارو مشکل چندانی نداشتم، اما پاییز 95 گفتن جلوی واردات دارو گرفته شده و این دارو قاچاقه، طوری‌که به داروخانه زنگ می‌زدم می‌گفتم قرصم رو ماه پیش از شما گرفتم منکر می‌شدن و... علی ای حال این ماجرا ادامه داشت و بستۀ دوتایی این قرص (یعنی شیشه‌ای که دوتا دونه قرص 0.5 توش داره) قیمتش از 20هزار تومن به 43هزار تومن رسید و بستۀ هشت‌تایی‌اش هم کلاً نایاب شد؛ لازم به ذکره قیمت بستۀ هشت‌تایی از چهارتا  بستۀ دوتایی کمتره. این شرایط بود و بازحمت بسیار و سفارش این دوست و اون آشنا قرصا رو پیدا می‌کردم تا اینکه تو بهار 96 وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی این دارو رو آزاد کرد؛ البته فقط بسته‌های دوتایی‌اش رو، و داروی مزبور با قیمت 20هزار و پونصد تومن به‌راحتی توی هر داروخانه‌ای پیدا می‌شد و ما هم تقدیر و تشکر از زبون‌مون نمی‌افتاد. خب البته این شرایط خیلی دوام نداشت و از اواخر پاییز 96 دوباره کم‌کم قرصا سخت پیدا می‌شدن و قیمت‌شون به 32هزار تومن (برای بستۀ دوتایی) رسید و از بهار 97 هم دوباره رفتن تو لیست داروهای قاچاق. آخرین نسخۀ من برای تیر ماهه و بعد از کلی این در و اون در زدن تونستم داروخانه‌ای رو پیدا کنم که دارو رو داشت، اونم بستۀ هشت‌تایی‌اش رو. کاملاً توجیه بودم که کل نسخۀ 40تایی من رو یه‌جا نمی‌تونست تهیه کنه و بعد از کلی معطلی نسخه‌ام حاضر شد. درنهایت قیمت نسخۀ آخرم بالای یه میلیون شد. 

آره دیگه، کلاً امروز تا وسطای روز منگ بودم و نوشابۀ بدمزه ناجی‌ام شد.

  • حوراء
  • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷