دروغ

زکریا تامر (نویسنده‌ی سوری)

معلم درس خود را با این جمله به پایان رساند: «الآن می‌دونید که بزرگ‌ترین چیزی‌که در انسان وجود داره در سرش قرار گرفته، به هیچ وجه این حقیقت شگفت‌­انگیز رو فراموش نکنید».

نگاه‌های متعجب میان شاگردان رد و بدل شد، سپس با کنجکاوی به معلمشان چشم دوختند که با سر و قامت صاف از کلاس خارج می‌شد. چند لحظه در سکوت نشستند و سپس از صندلی‌هایشان برخاستند و به سمت حیاط مدرسه دویدند. اما مانند همیشه مشغول بازی نشدند، و دور یکدیگر جمع شدند و در مورد گفته‌ی معلم با همدیگر بحث کردند.

صدای هیجان‌زده‌ی‌شان همچنان بالا می‌رفت که صدای زنگ بلند شد و این نشان دهنده‌ی آغاز درس جدید بود. به کلاس درس برگشتند، و روی صندلی‌های خود شستند و با نگرانی منتظر ورود معلم شدند. اما معلم نیامد و در عوض مدیر مدرسه با وقار و چهره‌ای جدی وارد کلاس شد، و خبر داد که معلمشان به طور ناگهانی دچار سردرد شده است، و با صدایی خشن ازشان خواست که در زمان این درس، ده صفحه از کتاب تاریخ را مطالعه کنند، و نصحیتشان کرد که در جستجوی علم کم‌کاری نکنند.

همین که مدیر از کلاس خارج شد، شاگردان دوباره بحثشان را شروع کردند:
«معلم دروغ می‌گوید».
«معلم دروغ نمی‌گوید».
یکی از شاگردان با لحنی مطمئن گفت: «تنها وظیفه‌ی سر نگه داشتن چشم، بینی، ابرو، مو و گوش است».

بحث ادامه پیدا کرد و بالا گرفت و در نهایت به این توافق انجامید که تنها آزمایش می‌تواند دروغ یا راستگویی معلم را اثبات کند.

یکی از شاگردان را که چشمان آبی و موهای بور داشت و از همه کم‌سن‌تر بود، انتخاب کردند. او در حالیکه مغرورانه می‌خندید، به سرعت روی زمین دراز کشید. شاگردان با یک چاقوی تیز سرش را از بدن جدا کردند و برداشتند، و از روزنه‌ی گردن بریده به درون آن نگاه کردند، اما چیزی جز تاریکی ندیدند. به سرعت به حیاط مدرسه رفتند تا یک سنگ بیاورند، سنگ سفت و سختی بود. سر را روی زمین کلاس درس گذاشتند، و با سنگ آن را شکستند.

زمانی که محتوای داخلش را دیدند، با تمسخر خندیدند، و به مغز که شبیه مغز خام گوسفندان در مغازه‌های قصابی بود، خیره شدند. سرشان را با تأسف تکان دادند و با اطمینان گفتند: «معلم دروغ گفت».

سپس چسب آوردند، و تکه‌های سر را به یکدیگر، و سپس سر را به بدنی که روی زمین افتاده بود چسباندند، و نگاه‌های حاکی از پیروزی به یک‌دیگر انداختند و برای بار دوم گفتند: «معلم دروغ گفت».

یکی از شاگردان به پسرک چشم‌آبیِ مو بور لگدی زد و او بلافاصله از جا پرید و با کنجکاوی فریاد زد: «معلم دروغ گفته بود؟».

 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۳ مهر ۹۶

اینستاگرام

یه زمانی واقعا معتاد اینستاگرام بودم. اما پارسال همین وقتا بود که  ترک رو شروع کردم. حالا نه که کار مفیدی هم انجام می‌دادم یا پستای پرمحتوایی می‌نوشتم، نه. ولی فکر می‌کردم اینطوری ارتباطم با دوستام حفظ و فاصله‌ها کوتاهتر می‌شه. این یکی از اشتباهات بزرگ من بود. استفاده‌ای که من از این فضا می‌دیدم هیچ کمکی به دوستی‌هامون نمی‌کرد. پستامون تا حد زیادی شبیه کشیدن یه نقاب رو زندگیمون بود. همه چیز بولد شده بود، شادی، غم، عشق، نفرت، ترس، نا امیدی، هیجان و در حالت کلی عواطف تا حد زیادی با اغراق همراه بود. حتما شما هم این تجربه رو داشتید که تا با دوستان یه جا دور هم جمع می‌شدیم لنز گوشیا وظیفه داشتن حتما از خوراکیا عکس بگیرن تا سندی باشه که ما هم از سیستم گوارشمون استفاده می‌کنیم. حرفی برای گفتن نداشتیم ولی مجبور بودیم اشعار و نوشته‌های دیگران رو پست کنیم. حرفایی که نتونسته بودیم براش مخاطب پیدا کنیم، یا مخاطبمون درک نکرده بود، یا اصلا حرف گفتنی نبود، همه رو به گوش همه می‌رسوندیم و لایکا رو می‌انداختیم به جونشون. این فضا و این نوع ارتباطات کم کم برای من غیر قابل تحمل شد. 
اینستا رو کنار گذاشتم، اما لینک اینجا رو دیر تو صفحه‌ام گذاشتم. راستش می‌خواستم یه کم با فضای اینجا بیشتر آشنا بشم و در کل وبلاگ یه کم پا بگیره بعد توی پست خداحافظی اینجا رو معرفی کنم. فکر می‌کردم فضایی که جایگزین قبلی شده باید برای اونا هم جالب باشه. خب به هر حال نیومدن. حتی صمیمی‌ترین دوستم که خودم لینک رو تو مرورگر گوشیش سیو کردم فقط یک بار به اینجا سر زد. 
این ماجرا باعث شد خیلی خوب متوجه بشم که حداقل برای من و دوستام اینستا یا هر فضای دیگه‌ای فقط ابزاریه برای نگاهای چند ثانیه‌ای به زندگی دیگری.

امروز بعد از مدت‌ها به اینستا سر زدم، جالبه، با وجود امکانات جدیدی که بهش اضافه شده، اما هنوز همون فضا رو داره. 

  • حوراء
  • سه شنبه ۱۴ شهریور ۹۶

الطلیانی

 

 

الطلیانی
نویسنده: شکری المبخوت
نشر التنویر؛ چاپ سوم 
تعداد صفحات: 342

داستان در مورد جوانی تونسی به نام عبدالناصر است که به دلیل زیبایی و چهره‌ی ایتالیایی‌اش به «الطلیانی» یعنی ایتالیایی معرف شده است. به تفکرات مارکسیستی گرایش دارد و در دوران دانشجویی رهبری جنبش دانشجویی چپ گرا را برعهده داشته است. قدرت استدلال و اطلاعات بالای یکی از دانشجویان فلسفه به نام زینت توجه عبدالناصر را جلب می‌کند و وارد رابطه‌ی عاطفی با وی می‌شود. پس از مدتی برای استفاده‌ی زینت از حق عقد نکاح برای گذراندن دوره‌ی تدریس مجبور به ازدواج با یکدیگر می‌شوند. هرچند الطلیانی از این موضوع خوشحال است، اما زینت همواره تأکید می‌کند که رابطه‌ی آن‌ها دوستانه است و هیچ کس نباید از ازدواجشان مطلع شود.

پس از مدتی عبدالناصر وارد یک روزنامه‌ی دولتی شده و با توجه به تسلطی که به زبان فرانسه و ادبیات دارد به سرعت در کار خود پیشرفت می‌کند. زینت که تمام زمان خود را صرف درس و پژوهش می‌کند، از زندگی اطراف خود تا حدودی بی‌خبر می‌ماند. به این ترتیب رابطه‌ی عاشقانه‌ی آن دو خیلی زود به پایان می‌رسد.

داستان ماجراهای انتقال قدرت از بورقیه به بن علی طی چند سال را توضیح می‌دهد و تا حدی به تغییرات پس از آن نیز می‌پردازد. برخی دیدگاه‌های مخالف حکومت را بیان می‌کند و فضای اجتماعی آن دوران را به صورتی سطحی نمایش می‌دهد. از آن جایی که نویسنده‌ی کتاب خود روزنامه نگار است، توانسته فضای مطبوعاتی در این دوران را تا حدی نشان دهد.

در کل نثر کتاب قوی و در عین حال روان بود، توصیفات خیلی مفصل و خارج از حوصله نبود و تونسته بود بعضی از روابط اجتماعی و سیاسی رو توضیح بده، و مهم‌تر از همه فضای سیاسی تونس رو نشون داده بود و در بیشتر موارد با دید مارکسیستی شخصیت اصلی و در مخالفت کامل با گرایش دیگر یعنی اسلام گراها بهشون پرداخته بود، اما واقعا نمی‌فهمم به غیر از این موارد چی باعث شده که این کتاب بوکر 2015 رو بدست بیاره؟ از ماجراهای عبدالناصر با معشوقه‌هاش که بگذریم، داستان توی بخش‌های جالبی از بحث‌ها سیاسی به انقلاب ایران اشاره کرده که به نظرم اگر ترجمه بشه به راحتی نمی‌تونه جواز بگیره، رک بگم این کتاب (مثل خیل عظیمی از آثاری که می‌شناسیم) اگر چاپ بشه، همون کتاب اصلی نخواهد بود.

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۲ شهریور ۹۶

کنترل

«با بوی کلم از مدرسه‌ی شبانه روزی آشنایی داشتم. روزی یک کشیش آنجا برایمان توضیح داد که کلم برای سرکوب کردن شهوت مفید است. تصور اینکه شهوت من یا کس دیگری را سرکوب کنند، برایم تهوع آور بود. از قرار معلوم توی مدرسه شب و روز در مورد طلب جسمی فکر می‌کنند، و مطمئنا توی آشپزخانه راهبه‌ای نشسته است و صورت غذا را تنطیم می‌کند، و بعد با مدیر مدرسه درباره‌ی آن صحبت می‌کند و آن‌ها روبروی هم می‌نشینند و بدون اینکه حرفی بزنند درباره‌ی یکایک غذاهایی که توی صورت نوشته شده است، می‌اندیشند؛ این شهوت را تحریک می‌کند و این یکی آن را سرکوب می‌کند. برای من چنین صحنه‌ای درست همان چیزی است که به آن بی‌شرمی می‌گویند. عینا مثل بازی فوتبال لعنتی که ما را در مدرسه‌ی شبانه روزی ساعت‌ها به آن وا می‌داشتند. همه‌ی ما می‌دانستیم که می‌خواهند ما را خسته کنند تا به فکر دخترها نیفتیم، این موضوع بازی فوتبال را برایم نفرت آور می‌کرد و حالا وقتی فکر می‌کنم که به برادرم لئو کلم می‌خورانند تا شهوتش را سرکوب کنند، چنان از خودبی‌خود می‌شوم که می‌خواهم به آنجا بروم و روی تمام کلم‌ها جوهر نمک بپاشم.» (عقاید یک دلقک، ترجمه: شریف لنکرانی، نشر امیر کبیر، ص76)

اجازه دارم لعنت بفرستم به تفکرات این چنینی؟ 
اجازه دارم لعنت بفرستم به استفاده از کافور که نعمت کافور رو به نقمت تبدیل کرده؟
اجازه دارم لعنت بفرستم به کنترلی که پنج ساله من رو درگیر  آزمایش و
داروهای هورمونی و عوارضش کرده؟

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶

مسابقه سیری چند؟

هانیه گفت بیا برو تو این مسابقه‌ی شعر شرکت کن و یکی ازنوشته‌هات رو بفرست به این آی دی. به نفر اول هم 100 تومن جایزه می‌دن. باهم برآورد کردیم دیدیم با این گروهای تلگرامی که دارم نسبتا بازدید خوبی می‌تونه داشته باشه.
رفتم یکی از نوشته‌هام رو کپی کردم که بفرستم، ولی با خودم گفتم: اینا رو واسه کسی نوشته بودی که نخوند، حالا اینکه اینجا و اونجا لایک خور شد به کنار، دیگه به خاطر یه مسابقه اینطور خوار و خفیفشون نکن. دیدم حق با من بود. برگشتم پی وب گردیم.
پی نوشت کاملا نامربوط: دقت کردین مطالب اینجا چقدر از تولید محتوا به دوره؟ 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶

بارش برساووشی

بارش شهابی برساووشی توی این روزا به اوج خودش می‌رسه و در شرایط مناسب تا صد شهاب در ساعت هم قابل رؤیت هست. خوش به حال اونایی که یه تکه آسمون صاف و کم غبار دارن و می‌تونن ازش لذت ببرن. 

مادر این شهاب‌ها دنباله دار سویفت تاتل هستش که هر 133 سال یک بار دور خورشید می‌چرخه. اما چون مرکز این بارش شهابی صورت فلکی برساووش هست به این اسم معروف شده. 

 

 

تصویر و اطلاعات بیشتر در سایت بیگ بنگ

  • حوراء
  • جمعه ۲۰ مرداد ۹۶

فرار از اردوگاه 14

فرار از اردوگاه 14

نویسنده: بلین هاردن

مترجم: مسعود یوسف حصیر چین

نشر چشمه؛ چاپ پنجم

تعداد صفحات: 229

شین این گئون یکی از زندانیان اردوگاه کار اجباری کره‌ی شمالی بود که جرم او فرار عمویش از کره‌ی شمالی بوده است که بنا بر قانون کشور، یکی از مجازات‌های آن دستگیری تمام اعضای خانواده‌ی وی و زندانی شدن آن‌ها تا سه نسل در اردوگاه کار اجباری است. پدر و مادر شین در اردوگاه 14 با یکدیگر ازدواج کردند و او نیز در همان اردوگاه متولد شده است. 

زندگی کردن در چنین اردوگاهی درست به اندازه‌ی فرار از آن غیر ممکن به نظر می‌رسد.

شین با گرفتن قول از نگهبان برای دریافت غذای بیشتر و انتخاب به عنوان رهبر کلاس، نقشه‌ی فرار مادر و برادش را گزارش داد. این خبر چینی او منجر به دستگیری آن دو و اعدامشان شد. او تا مدت‌ها پس از فرار، از این اقدام خود احساس پشیمانی نکرد. 

به هنگام کار در کارخانه‌ی پوشاک اردوگاه، چرخ خیاطی از دست شین افتاد و نگهبانان برای مجازات اولین بند انگشت وسط دست راست او را با چاقوی آشپزخانه قطع کردند. 

بخش‌هایی از کتاب:

در طول زمستان، بهار و اوایل تابستان چیز زیادی برای خوردن نبود. او و دوستانش استراتژی‌هایی را امتحان می‌کردند که زندانیان پیرتر اردوگاه ادعا می‌کردند باعث کم شدن درد شکم خالی می‌شد. آن‌ها بر اساس نظریه‌ای که می‌گوید مایعات روند هضم غذا و بازگشت گرسنگی را سرعت می‌بخشد، با غذای‌شان سوپ و مایعات نمی‌خوردند. همچنین از مدفوع کردن خودداری می‌کردند و اعتقاد داشتند این کار باعث می‌شود احساس سیری کنند و کمتر به فکر غذا بیفتند. روش دیگر مبارزه با گرسنگی، تقلیدد از گاوها بود؛ غذا را بالا بیاورند و آن را دوباره بخورند. شین چندین بار این روش را امتحان کرد، اما متوجه شد که گرسنگی را برطرف نمی‌کند. 

یکی از عکس‌های ماهواره‌ای از اطراف خانه‌ای که در وونسان و در شبه جزیره‌ای با شن‌های ساحلی سفید قرار دارد، کشتی تفریحی خصوصی‌ای با استخری پنجاه و پنج متری و دو سرسره‌ی آبی نشان می‌دهد و گفته می‌شود از وسایل مورد علاقه‌ی خانواده است. نگهبان سابق گفت گاهی اوقات کیم جونگ ایل (رهبر پیشین کره‌ی شمالی) به آن‌جا می‌رفت تا گوزن، قرقاول و غاز شکار کند. 

کیم هیک یونگ که یک روانشناس بالینی است و در دفترش در هاناوُن با من صحبت کرد گفت «در کره‌ی شمالی، پارانویا واکنشی منطقی به شرایط واقعی بود و به این مردم کمک کرد زنده بمانند. اما همین مسئله مانع فهمیدن امور جاری در کره‌ی جنوبی می‌شود. این مسئله مانعی جدی در روند همسان سازی است.»

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶

فارغ التحصیلان رشته‌های علوم انسانی

پرسیدم چرا باید فارغ التحصیل رشته‌های علوم انسانی باشن؟
گفت: نه، اینجا فقط برای مرکز تلفنی تله پیتزا کارمند می‌خوایم.

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۵ مرداد ۹۶

روزمره 3

جدیدا این موضوع رو خیلی بهتر درک می‌کنم که میزان قابل توجهی از توانایی مترجم به توانایی نویسنده مربوطه.

این روزا بیشتر از اینکه احساس کنم یه مترجم مبتدی هستم، حس می‌کنم یه ماشین ترجمه هستم که سعی داره معادل‌های دقیقی پیدا کنه و ارکان جمله رو درست بچینه. شاید به این دلیله که نویسنده‌ی اصلی هم بیشتر مطالب رو از روی منابع فارسی به عربی ترجمه کرده و کمتر از برداشت‌های خودش نوشته. انگار چون ذهن خودش خیلی با موضوع درگیر نشده، اجازه نمی‌ده من هم خیلی با متن درگیر بشم، و چون جملات سطحی هستن، برگردان هم سطحی میشه.

خودم رو جای نویسنده تصور می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم اگه منم مثل این نویسنده‌ی مصری که دوره‌ دکتری رو توی دانشگاه تهران زبان و ادبیات فارسی خونده، دکتری رو توی یکی از دانشگاه‌های تراز اول مصر زبان و ادبیات عربی بخونم، آخر و عاقبتم چطور می‌شه؟

  • حوراء
  • جمعه ۶ مرداد ۹۶

در ستایش شک

از یه طرف مسیری رو میری که بهش باور داری و براش هزینه دادی، از طرف دیگه این شک مقدس لعنتی میاد که همه چیز رو خراب کنه. حالا دیگه نه می‌تونی مسیرت رو با همون ایمان قبلی ادامه بدی نه می‌تونی مسیر جدیدی پیدا کنی. 

به همین سادگی

اللّهم أجعل عاقبة أمورنا خیراً

  • حوراء
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶

کمی زمان به من بده

قبل از حرف اصلی: تو چند روز گذشته بحث در مورد ترجمه‌ی شعر نسبتا زیاد بود و مثل اینکه قراره بیشتر هم بشه. این شد که هوایی شدم یکی از تمرین‌های قدیمی‌ام رو اینجا بذارم. لازم به ذکره قبلا این ترجمه رو توی صفحه‌ی اینستاگرامم گذاشته بودم، اما از اونجایی که نشونه‌ای دال بر اینکه دوستان اونجا، این وبلاگ رو می‌خونن ندیدم، به نظرم اومد برای این فضا جدیده. 

شعر زیر بخشی از یکی از قصاید کتاب «أحبکِ أحبکِ والبقیة تأتی ...» سروده‌ی نزار قبانی هست، البته عنوان این مطلب اسم اصلی شعر نیست. 

حرف اصلی:

أعطینی وقتاً..

کی أستقبل هذا الحب الآتی من غیر استئذان

أعطینی وقتاً..

کی أتذکر هذا الوجه الطالع من شجر النسیان

أعطینی وقتاً..

کی أتجنب هذا الحب الواقف فی نصف الشریان

أعطینی وقتاً..

حتى أعرف ما اسمک..

حتى أعرف ما اسمی..

حتى أعرف أین ولدت،

وأین أموت،

وکیف سأبعث عصفوراً بین الأجفان

أعطینی وقتاً..

حتى أدرس حال الریح،

وحال الموج،

وأدرس خارطة الخلجان..

***

یا امرأةً تسکن فی الآتی..

یا حب الفلفل والرمان..

أعطینی وطناً ینسینی کل الأوطان

أعطینی وقتاً..

کی أتفادى هذا الوجه الأندلسی، وهذا الصوت الأندلسی، وهذا الموت الأندلسی..

وهذا الحزن القادم من کل مکان..

أعطینی وقتاً یا سیدتی

کی أتنبأ بالطوفان..
ترجمه:

کمی زمان به من بده...
تا بتوانم از این عشقی که بی‌اجازه آمده استقبال کنم
کمی زمان به من بده...
تا این چهره‌ای را که از درخت فراموشی برآمده به خاطر بیاورم
کمی زمان به من بده...
تا از این عشقی که در میانه‌ی شاهرگم ایستاده، دور شوم
فرصتی بده...
تا نامت را بدانم...
تا نام خودم را بدانم...
تا بدانم کجا به دنیا آمده‌ام،
و کجا می میرم،
و چگونه گنجشکی را از میان پلکهایم به پرواز درآورم
کمی زمان به من بده...
تا ببینم وضعیت باد
و موج چطور است
و نقشه‌ی خلیج‌ها را وارسی کنم...

***

ای بانویی که لا‌به‌لای آینده‌ام جا خوش کرده‌ای...
ای دانه‌ی فلفل و انار...
سرزمینی به من بده، که تمامی کشورها را از خاطرم ببرد
کمی زمان به من بده...
تا از این چهره‌ی اندلسی، از این آوای اندلسی، و از این مرگ اندلسی دور شوم...
و از این غمى که از هر گوشه‌ای به من رو می کند...
فرصتی بده بانوی من
که این طوفان را پیش‌بینی کنم... [...]

  • حوراء
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶

حرف اضافه 1

به چیا فکر می‌کنم؟

دلم می‌خواد فردا رو هم برم کتابخونه، چون خیلی بهتر کار می‌کنم و دغدغه‌ی پیدا کردن منابع کتاب رو ندارم. 

احتمالا وقتی که برم سر همون میز و از پنجره‌ی سمت چپ قفسه‌ی فرهنگ‌های عربی بیرون رو ببینم، یاد خبر ناراحت کننده‌ی دیروز می‌افتم. 

من هنوز جرأت نکردم از تجربه‌ی مشابه این مطلب با کسی صحبت کنم.

به نظرم کامبیز همون کمبوجیه است که رفته عربی، به صورت قمبیز دراومده و دوباره شده کامبیز، مثل خیلی کلمات دیگه که الآن حضور ذهن ندارم. 

با اینکه اسمم رو خیلی دوست دارم اما فکر می‌کنم اسم سارا بیشتر بهم میاد. 

لانتوری.

مقاله رو جدی بگیرم.

این بخش از زندگی بهتر آنا گاوالدا، داستان ماتیلد: می‌دانی ماتیلد... اگر در زندگی چیزی واقعاً برایت مهم است تمام تلاشت را بکن تا آن را از دست ندهی. 

نشد سری جدید همشهری داستا رو ادامه بدم. 

آریایی‌های پیش از دین زردشت، خدایان متعددی رو می‌پرستیدن، و باور داشتن که در مقابل خدایان نیک خدایان شر قرار دارند. خدایان نیک رو عبادت می‌کردن و براشون قربانی می‌دادن، اما نکته‌ی جالب اینه که آریایی‌ها بر خلاف بعضی اقوام دیگه مثل ترک و مغول برای دور کردن آسیب خدایان شر، یا به عبارت دیگه برای جلب رضایتشون بهشون هدیه و قربانی نمی‌دادن، بلکه سعی می‌کردن خدایان نیک رو تقویت کنن. 

اسم کامبیز رو توی واژه یاب سرچ کردم، فرهنگ دهخدا اون رو تصنیف دیگه‌ای از کمبوجیه می‌دونه، ولی حرفی از فرضیه من نزده. فرهنگ نام‌ها هم میگه صورت فرانسوی کمبوجیه است.

بازم به روی خودم نمیارم که به زبان فرانسوی بیشتر از انگلیسی احتیاج دارم و بازم نمی‌رم سراغش.

دلم برای کلاس زبان آخرمون تنگ شده.

چرا هیفاء بیطار توی ایران خیلی شناخته شده نیست؟

سفارش استاد خیلی دیر شده.

یه لیست از کلماتی که با ورود زبان عربی به ایران تغییر کرده درست کنم.

دلم می‌خواد با زبان‌های قدیمی فارسی بیشتر آشنا بشم، مثلا پهلوی، پهلوی جنوبی، دین دبیری.

تاریخ تمدن و مروج الذهب.

چقدر خوشحالم که دیگه اینستا نیستم.

 دلم یه جفت کفش جدید می‌خواد. 

واقعا اینستا و اینیستا هیچ ربطی به هم ندارن؟

این موضوع حرف اضافه رو جدید گذاشتم، برای وقتایی که کمتر حرف می‌زنم و حرف‌های کم ارزش‌تر برای گفتن دارم. 

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۶ تیر ۹۶

پله

یکی از تفریحات من پایین رفتن از پله‌هاست، یعنی ترجیح می‌دم به جای استفاده از پله برقی، خودم از پله‌ها پایین برم. مثلا مترو که هم پله برقی داره و هم پله معمولی، ترجیح می‌دم از پله معمولی پایین برم. دیروز هم همینطور که داشتم از پله‌های مترو پایین می‌رفتم به این فکر افتادم چرا ما آدما دیگه حتی سعی نمی‌کنیم سقوط رو خودمون تجربه کنیم؟

به هر حال گذشت. ظهر با دوستم رفتیم به یکی از فود کورت‌های نسبتا معروف و همین که نشستیم متوجه شدیم فضا بیشتر از اینکه شبیه غذا خوری یا کافی شاپ باشه، شبیه کلاس درس یا جلسه‌ی مشاوره است. چند دقیقه بعد دوستم پرسید قضیه چیه؟ کلاس درسه؟ گفتم مثل اینکه جلسه‌ی یکی از این شرکت‌های بازاریابی شبکه‌ایه.

از نه یا ده تا میزی که تو قسمت ما بود، غیر از ما همه درگیر این موضوع بودند، یا همون موقع داشتند در مورد کاراشون صحبت می‌کردند، یا منتظر مشاورشون بودند.

واقعا برام ناراحت کننده بود، دلم می‌خواست ازشون بپرسم چرا خودتون سقوط رو تجربه نمی‌کنید؟ چرا لذتش رو از خودتون دریغ می‌کنید؟ یعنی خلاقیت ما انقدر پایین اومده که باید از دیگران الگو بگیریم، یا واقعا سقوط انقدر بی‌ارزش شده؟

می‌ترسم از روزی که این پله برقی‌ها خراب بشه.

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۹ تیر ۹۶

روزمره 2

همین که ماشین پیچید تو جاده‌ی آوه که حدودا یک ساعت تا روستای آباء و اجدادی فاصله داره، کلمات پشت سر هم سرازیر شدن، معانی و الفاظی که تقریبا تا دو ساعت بعد هم خسته نشده بودن و تا الآن هم تقریبا تو ذهنم موندن. اما دستم نرفت به نوشتن، تمام این روزا که تو ایوون می‌نشستم یا از پنجره‌ منظره‌ی بیرون رو می‌دیدم، نتونستم با خودم کنار بیام که کلماتم رو یا به عبارتی تنها سرمایه‌ام روبرای کسی بنویسم که مخاطبشون نیست.
با اینکه توی هر دو شرایط بودم، اما نمی‌دونم اینکه مخاطب داشته باشی و نتونی حرف بزنی سخت‌تره یا مخاطب واقعی نداشته باشی و حرف داشته باشی؟

 

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۱ تیر ۹۶

دوراهی‌ها

بعضی از تصمیم‌ها اونقدر مهم هستند که ممکنه مدتها سردرگم باشی. دو راهی‌هایی که هر دو تو رو به هدفت نزدیک می‌کنند ولی چیزی که انتخاب رو سخت می‌کنه اینه که با انتخابت چقدر به مقصد نزدیک بشی و توی این مسیر از چه چیزهایی هزینه کنی.

یکی از دوراهی‌های من انتخاب‌ بین موندن و رفتن هست. موضوعی که چند ساله فکرم رو مشغول کرده و می‌دونم از دست دادن زمان تصمیم رو سخت‌تر می‌کنه. ادامه تحصیل یه هدف کوتاه مدته و برای من پایه‌ی بعضی‌ اهداف بلند مدت دیگه‌ای به حساب میاد که کیفیتشون رو نتیجه‌ی انتخاب اول مشخص می‌کنه.

به نظرم این شرایط هستند که مرزها رو تعریف می‌کنند، و شناخت ناقص شرایط ممکنه هزینه‌های بیشتری به بار بیاره. احتمالا یکی از انگیزه‌های خارج نشدن از مرزهای فعلی، عادت به همین شرایطه. در عین حال افراد زیادی رو دیدم که با درگیری‌های روزمره زمان انتخاب رو از دست دادن.

خیلی سخته که بتونم تصور کنم ده سال آینده چطور به امروزم نگاه می‌کنم. چقدر پیدا کردن یه مشاور خوب سخته.

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۹۶