opportunity

دیشب قبل از خواب به هانیه گفتم معنی این کلمه از ذهنم رفته، تو یادت نیست معنی‌اش چیه؟ گفت نه. گوشی‌اش رو گرفتم که از توی دیکشنری‌اش پیدا کنم؛ اما املای درستش یادم نمی‌اومد. یه لحظه با خودم گفتم فردا حتماً توی یه متنی که انتظارش رو ندارم پیداش می‌کنم، و فردایی که امروز بود واقعاً توی یه متنی که انتظارش رو نداشتم به چشمم خورد. 

قبلاً دربارۀ این فرضیه حرف زده بودم که کتاب‌ها ما رو پیدا می‌کنن؛ اما الان می‌خوام فرضیه‌ام رو با محدودتر کردنش گسترش بدم و بگم که احتمالاً این کلمات هستند که ما رو پیدا می‌کنن. افراد زیادی با عبارات و ادبیات متفاوتی گفتن که ما چیزی جز کلمات نداریم، و به‌نظر من واقعاً همین‌طوره. ما این شانس رو پیدا می‌کنیم که یه‌سری از کلمات رو درست زمانی که انتظارش رو داریم، دریافت کنیم؛ شاید چون ما باور داریم که قراره این اتفاق بیفته... ته ته دل‌مون به این اتفاق باور داریم. ولی می‌دونی، یه‌وقت‌هایی می‌دونیم ایمان‌مون یه حجم توخالی از امید واهی و خوش‌باوریه و وقتی این بادکنک می‌ترکه، به‌جای اون کلمات یه صدای ناهنجار گوش‌مون رو پر می‌کنه.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳ مهر ۹۸

چهار حرف دربه‌در

پیش‌حرفی: وقتی ویرت می‌گیره که توی وبت یه چیزی بنویسی و در عین حال چیز به‌دردبخوری پیدا نمی‌کنی و نمی‌تونی از مطالبی که خوندی یه جمع‌بندی درست‌وحسابی داشته باشی نتیجه می‌شه چنین مطلبی در چهار بخش.

حرف اصلی:

یک خب همه یه‌سری سرگرمی‌ها و تفریحات تک‌نفره برای خودشون دارن دیگه؛ حالا یا از دیگران یاد گرفتن یا به ذهن خودشون رسیده. یکی از همین تفریحات تک‌نفرۀ من اینه که توی جاهای امن و غالباً خلوت با چشم بسته راه برم. یادم نیست دقیقاً کی و کجا اولین بار این رو امتحان کردم؛ ولی قدیمی‌ترین خاطره‌ای که ازش دارم به دوران کارشناسی برمی‌گرده.

من کارشناسی‌ رو دانشگاه خوارزمی گذروندم. نزدیک‌ترین دانشکده به در اصلی دانشگاه، دانشکدۀ ادبیاته که خب پرواضحه من هم همین دانشکده درس می‌خوندم. همین نزدیک‌ترین دانشکده به در اصلی کلی فاصله باهاش داره که تا یه جایی اطراف خیابون پر از دار و درخته و از یه جایی به بعد کنار پیاده‌رو یه زمین بایره که تا خط افق امتداد داره! این زمین بایر توی یه بازۀ زمانی از فصل بهار یه‌دست با گل‌های صحرایی سفید می‌شه، توی برف زمستون هم همین‌طور؛ این دو تا وقت امتدادش تا خط افق خیلی زیبا می‌شه. 

داشتم می‌گفتم قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از این تفریحم دارم توی همین پیاده‌روئه. وقت‌هایی که تنها بودم و تا مسافت قابل‌قبولی هم عابر دیگه‌ای نبود، چشم‌هام رو می‌بستم و راه می‌رفتم و از بازی رنگ‌های نارنجی و سیاه پشت پلکم لذت می‌بردم. نمی‌دونم اگه یکی از پشت سر می‌دید من رو چی می‌گفت با خودش؛ چون پرواضحه که نمی‌تونستم توی یه خط صاف راه برم. کلاً هم دو چیز جالب می‌کنه این قضیه رو: یکی این که هر سری باید از سری قبل زمان بیشتری چشمم بسته بمونه؛ دوم هم این که سعی کنم توی یه خط صاف راه برم.

الان هم اگه برگشتم از جایی شب باشه و کوچه‌مون خلوت باشه این بازی رو دارم؛ یا مثلاً وقت‌هایی که می‌رم کتابخونه ملی از سمت موزه دفاع مقدس و باغ کتاب می‌رم و معمولاً مسیر موزه خلوته و اینکه یه شیب روبه‌پایین داره بر کیف قضیه اضافه می‌کنه.

دو قبلاً این‌جوری بود به دانشجوهای یه رشته که می‌خواستن انتقالی بگیرن یه دانشگاه دیگه می‌گفتن باید یه دانشجوی هم‌رشتۀ خودت از دانشگاه مقصد پیدا کنی و جات رو به اون بدی و این حرف‌ها. حالا اینکه سیستم و قوانینش دقیقاً چطور بود رو نمی‌دونم. امروز داشتم فکر می‌کردم حالا که انقدر آه و ناله از شغل‌های غیرمرتبط با رشتۀ تحصیلی می‌شنویم و گلایه داریم که چرا نمی‌تونیم توی رشته‌ای که بهش علاقه و توش مهارت داریم فعالیت کنیم، چه خوب می‌شد اگه یه سیستمی طراحی می‌شد که افراد با رعایت یه‌ مواردی شغل‌شون رو با هم عوض می‌کردن. بله، این اواخر بیشتر از قوۀ تخیلم استفاده می‌کنم.

سه این مورد نوشته شد، اصلاح شد، بخشی‌اش کات شد تا بعداً جای دیگه پیس بشه و درنهایت حذف شد. فقط بگم که یه چیزی دربارۀ حلقۀ افراد صمیمی و تعدادشون و عزیزان و اخلاق مزخرف نگارنده و این حرف‌ها بود.

چهار یه‌وقت‌هایی هم دلت نمی‌خواد یه کتاب یا فیلم تموم بشه. برای من الان دقیقاً همون وقته و نمی‌خوام شرلوک رو تموم کنم و در عین حال نمی‌تونم. بالاخره تا آخر دنیا که نمی‌شه ادامه دادش؛ ولی می‌شه به تخیل بشر امیدوار بود. 

  • حوراء
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۸

زمان‌بینی بر وزن جهان‌بینی

روزهای شاد، روزهای سخت، روزهای بد، روزهای عادی، روزهای پرتنش، روزهای تلخ... خب من خیلی زندگی‌ام رو این‌طوری تقسیم نمی‌کنم. فراموش نمی‌کنم روزهایی رو که چند ساعتش رو به‌شدت خندیدم و چند ساعتش رو به‌شدت گریه کردم. یا روزهایی که خیلی بی‌خیال شروع شده و پرتنش تموم. البته دورانی بوده که خیلی سخت بوده؛ مثل سال ۸۶ یا سال‌های ۹۱ و ۹۲، یا همین ۹۷ و ۹۸ خودمون؛ دورانی که هیچ‌جوره دلم نمی‌خواد برگردم بهشون. خب توی این دوران هم روزهای خوب و شیرینی بوده قطعاً، ولی زنجیرۀ اتفاقات ناراحت‌کننده یه تصور منفی ازشون برام ساخته. ولی بذار واقع‌بین باشم، همین اتفاقات منفی خیلی توی شکل‌گیری منِ امروز تأثیر داشتن و ازشون خیلی متشکرم. 

و دیروز، امتداد یکی از همین اتفاقات ناخوشایند بود. دکتر قرار بود بهم یه خبری بده که یا بد بود یا بد نبود؛ یعنی هیچ خبر خوبی در کار نبود به‌هرحال. از یه طرف، به‌نظر من اون خبر بد می‌تونست بد نباشه و اون خبری که بد نبود، بد باشه. اما توی راه بیمارستان که بودم یه‌جورایی آروم بودم؛ چون انگار تاک‌تیک زندگی‌ام دستم اومده بود؛ یعنی این‌طور که اگه برای یه‌ اتفاق بد خیلی نگران باشم، اون اتفاق نمی‌افته و اگه هیچ‌چیز نگران‌کننده‌ای وجود نداشته باشه احتمال وقوع اتفاق بد هست؛ البته این یه قانون کلی نیست و من رو به جملۀ «بعد از خنده، گریه است» مؤمن نمی‌کنه؛ ولی زندگی رو مثل ژانوس می‌بینم که برای من یه صورتش دیوه و یه صورتش فرشته. وقتی به اون‌جایی رسیدم که صورت دیوِ زندگی خودش رو حسابی لابه‌لای زمکان جا داده، می‌تونم کمی امیدوار باشم که قرار نیست اون اتفاقی که براش خیلی نگران بودم، پیش بیاد؛ ولی وقتی اون صورت فرشتۀ زندگی بهم نزدیک می‌شه تا ببوستم... خب بالاخره جای نگرانی هست که یهو دیو زندگی زورش بچربه و توی لحظۀ آخر به‌جای بوسه نیشش رو تو پوستم فرو کنه. احتمالاً به‌خاطر اینکه دیوها کارشون برعکسه.

دکتر خبر بد رو نداد؛ شاید چون خودم رو کاملاً براش آماده کرده بودم؛ شاید چون خبر بدْ دیگه بد نبود. 

پی‌نوشت: افراد گاهی برای چک‌آپ با پای خودشون به بیمارستان می‌رن، این یک اتفاق کاملاً معمولیه. laugh

  • حوراء
  • چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۸

صراحت لهجه

خرداد و تیر امسال توی یه دفتر اظهارنامۀ مالیاتی می‌زدم. یکی از مؤدی‌هام یه خانمی بود که مغازه‌اش رو اجاره داده بود و می‌خواست اظهارنامۀ مالیات بر درآمد اجاره بزنه. مثل همه یه سری سؤال ازش کردم که ببینم چه معافیت‌هایی می‌گیره یا نمی‌گیره و یکی از سؤال‌هام هم این بود که خدا نکرده بیماری خاصی نداره و هزینۀ درمانی نمی‌ده؟ گفت چرا برای کنسر سینه کلی خرج کرده و بعدش من یه سری توضیح دیگه دادم و سؤال و جواب‌ها ادامه داشت تا اظهارنامه‌اش تموم شد و رفت. اما از همون لحظه که کلمۀ کنسر رو شنیدم یاد این قضیه افتادم که خودم هم اغلب که می‌خوام دربارۀ مشکل قلبی‌ام صحبت کنم از عبارت انگلیسی‌اش استفاده می‌کنم و به‌جای افتادگی دریچۀ میترال می‌گم پرولاپس دریچۀ میترال. اولین دلیلی که به ذهنم رسید این بود که شاید به‌خاطر بودن توی فضای درمانی و استفادۀ اصطلاحات غیرفارسی این جور توی ذهن‌مون جا گرفته، یا شاید هم یه سرش به این دید مضحک برگرده که استفاده از اصطلاحات انگلیسی کلاس داره؛ ولی بعدش به یه سری اصطلاحات دیگه فکر کردم؛ مثلاً توی بعضی از صحبت‌ها به‌جای دوشیزه از ورجین استفاده می‌کنیم، یا مثلاً توی کافه می‌گیم اسموکینگ طبقۀ بالاست یا توی تعریف یه داستان یا فیلم می‌گیم فلان نقش حسابی های بود و... اینجا بود که یه دلیل مهم‌تر به ذهنم رسید، اینکه از اصطلاحات فارسی استفاده نمی‌کنیم تا یه‌جورایی از صراحت کلمات کم کنیم. انگار که قدرت کلمات توی زبان مادری بیشتره و می‌تونه علاوه بر چیزی که می‌گیم و می‌شنویم چیزهای دیگه‌ای رو هم به ذهن‌مون بیاره که نخوایم‌شون، یا حد اقل توی اون لحظه نخوایم‌شون.

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۵ شهریور ۹۸

البته خدا رو شکر من که خودم اصلاً این‌طوری نیستم!

یه رفتار جالبی هم هستش که وقتی یه نفر می‌آد دربارۀ یه ویژگی فردی خوب یا بد صحبت می‌کنه، بخش قابل توجهی از مخاطب‌ها واکنش‌شون نسبت به اون صحبت اینه که خب خدا رو شکر من ـ و گاهی من و عزیزانم ـ هم این ویژگی خوب رو داریم (با ذکر مثال)، یا خب خدا رو شکر ما همچین ویژگی‌ بدی رو نداریم (باز هم با ذکر مثال) و در ادامه نسبت به بعضی از دارندگان اون ویژگی بد اظهار انزجار می‌کنن و نسبت به خودشون و دارندگان اون ویژگی خوب مباهات.

حالا فرقی هم نمی‌کنه این حرف کجا زده بشه، توی اتوبوس، جمع خانوادگی یا صفحات کاربری فلان برنامه و بهمان سایت. و باز هم فرقی نمی‌کنه بحث نژادپرستی باشه، کتاب‌خوانی باشه، مرد/ زن/ فرزندسالاری باشه، کمک برای هزینۀ ازدواج دو تا جوان باشه، رعایت کپی‌رایت یا...، غالباً اکثر واکنش‌ها همون‌طوریه؛ البته یه سری افراد اجتماعی‌نشده هم هستن این وسط که خیلی هنجارشکنانه می‌آن و دربارۀ اصل قضیه صحبت می‌کنن و از یه سری زوایای کمتر دیده‌شده به قضیه نگاه می‌کنن و حتی به یه چند تا منبع هم ارجاع‌ می‌دن که اگه کسی خواست بتونه اطلاعات بیشتری بگیره، که خب این گروه کلاً از مرحله پرت هستن؛ چون اصل این جور بحث‌ها برای تأیید و تکذیبه و بحث و بررسی جایی توش نداره و یه قرار نانوشته‌ و حتی ناگفته‌ای این وسط هستش که بعد از اینکه انگشت اتهام از گوینده و شنونده برداشته شد و کف‌های افتخار زده شد، بحث تموم می‌شه و یه موضوع جدید می‌آد وسط.

البته خدا رو شکر من که خودم اصلاً این‌طوری نیستم؛ نشونه‌اش هم همین که هیچ‌کدوم از افعال این نوشته به صیغۀ متکلم وحده نبود.

  • حوراء
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۸

اون کسی که باید

توی مینی‌بوسی که ما رو می‌برد تا دم ورودی نشسته بودم و خواستم پردۀ جلوی شیشه رو کنار بزنم که یه لحظه از فکر اینکه چه دست‌هایی بهش خورده و ممکنه چقدر کثیف باشه چندشم شد. به ثانیه نکشید که فکر کردم اگه با لمس اون پارچه تمام احساسات و افکاری که اون آدم‌ها وقت لمسش داشتن، از حافظۀ پارچه به من منتقل می‌شد، چی می‌شد؟ پارچه رو دست گرفتم و چند لحظه‌ای چشمم رو بستم تا شاید این اتفاق بیفته؛ مثل تمام وقت‌هایی که خیال می‌کنم ممکنه یه اتفاقی بیفته و در عین حال می‌دونم که حداقل توی اون زمان و برای من غیرممکنه.

باز با خودم فکر کردم اگه با لمس هرچیزی احساسات و افکار لمس‌کنندۀ قبلی تو اون لحظه، بهمون منتقل می‌شد چی؟ اولش خیلی هیجان‌انگیز به نظر اومد؛ یعنی فرق نمی‌کنه آسفالت کف ستارخان باشه یا کاه‌گل دیوار یه خرابه توی روستای آباءواجدادی. فکر کن باهاش چه سؤال‌ها که به جواب نمی‌رسید؛ حالا می‌خواد کشف ماهیت اصلی اون 699 تا کتیبۀ کاخ شروان‌شاهان باشه که دکتر رضوانفر احتمال می‌داد طلسم باشن یا مثلاً قضیۀ اون تیکه‌های رنگی‌رنگیِ فرش‌مانند که کف پیاده‌روهای خیابون انقلاب چسبیده و فکر می‌کردم که اگه به هم بچسبن شاید قالی سلیمان رو درست کنن!

فکر کن با لمس تنۀ یه درخت نفس‌هایی که کنارش حبس شده، اشک‌هایی که ریخته شده، خنده‌هایی که خورده شده، قدم‌هایی که سست شده، سنگینی بعد از غذا، لگد یه جنین به رحم مادرش، ایدۀ نابی که به ذهن یه فرد خلاق رسیده، گلایه‌های بی‌سروته، زیرآب‌زنی‌ها، پشیمونی‌ها و غیره و غیره رو درک کنی.

فکر کن اگه با لمس نوشته‌های یه نفر تمام چیزهایی که پشت هر کلمه جمع شده مشخص بشه؛ یعنی چیزی بیشتر از لفظ و معنا. حالا می‌خواد اون نوشته یه پیام احوال‌پرسی باشه که یه دوست برات فرستاده یا نوشته‌های نویسندۀ موردعلاقه‌ات.

همین‌طور که سؤال‌ها به جواب می‌رسن، رازها هم بر ملا می‌شن؛ یعنی یه‌جورهایی خیلی سریع هرج‌ومرج درست می‌شه. پس بیا فکر کنیم اگه به جای هر نفر، فقط یکی از اطرافیان‌مون این قدرت رو داشته باشه چی می‌شه؟ اگه این دنیا انقدر خوب باشه که این قدرت فقط به کسی برسه که شایستگی‌اش رو داشته باشه... اون کسی که باید.

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۳ شهریور ۹۸

وسوسه

به هانی می‌گم دلم می‌خواد از همه‌جا برم و گم شم. با ناراحتی و ذوق توأمان می‌گه وای همه همین‌طوری شدن انگار. می‌گم دلم می‌خواد مثل اون تصور جین با دو خودم رو از بالای یه صخره پرت کنم پایین، وای که چه حالی می‌ده اون لحظه‌ی اولش، عدم تعلق و هیجانِ با هم. می‌گه خب این رو دوست داری چون تو اون فیلمه دیدی.

فکرم می‌ره سمت کلمه‌ی عدم تعلق. راستش فکر می‌کنم ممکنه این وسوسه‌ی رفتن از همه‌جا به‌خاطر رسیدن به همین عدم تعلق باشه. اما احتمال‌های دیگه‌ای هم به ذهنم می‌رسه. اینکه از دردهامون، ناامیدی‌مون، سقوط‌مون و... نوشتیم ولی هرچقدر صبر کردیم دیدیم خبری از درمان و امیدواری و اوج و... نیست. اینکه نخواستیم یه‌چیزهایی هی جلوی چشم‌مون باشه. می‌ریم چون نمی‌خوایم شاهد رفتن‌های بیشتری باشیم؛ چون به‌هرحال چوب جادو نداریم که برای هر دلتنگی یه وردی بخونیم و سمت قلب‌مون بگیریم و مثل روز اولش بشه. یه بار به حریر حرفی با این مضمون زدم که وقتی یه‌سری‌ها وب‌شون رو می‌بندن و می‌رن، وقتی می‌رم و بهشون سر می‌زنم، حس کسی رو دارم که پاش رو از دست داده ولی احساس می‌کنه قوزک پاش می‌خاره. و خب وقتی یکی می‌خواد بره حتی نمی‌گم نرو، یا چرا می‌خوای بری. 

و باز می‌ریم چون حرمت نگه داشتیم و بی‌حرمتی دیدیم. می‌ریم چون دست‌وپا زدیم که سطحی نباشیم؛ ولی کسی کمک‌مون نکرد هیچ، با رواج سطحی بودن یه لگدی هم نثارمون کرد. و می‌دونی... سطحی بودن درد داره.

می‌ریم چون به خیلی چیزها شک داریم و یکی‌اش اینه که واقعاً حرفی باقی مونده؟ نه، من از گوشی برای شنیدن حرف نمی‌زنم، دقیقاً منظورم حرفی برای گفته شدنه. 

تا جایی که من یادمه بیان دو تا هانس شنیر داشت. یکی‌شون رفته بود و از این صفحه سفیدها گذاشته بود و روش نوشته بود: فکر می‌کنم از همه‌جا باید رفت. و می‌دونی... من تا حالا از همه‌جا نرفتم، هیچ‌وقت انگیزه‌ی کافی رو براش نداشتم؛ خیلی وقت‌ها کم‌رنگ شدم و بعد کلاً از یه‌جا حذف کردم خودم رو؛ ولی همیشه یه آدرسی از خودم گذاشتم؛ اما این روزها انگیزه‌اش رو دارم؛ چون‌که... آخ از این وسوسه‌ی رفتن! آخ از این عدم تعلق!

  • حوراء
  • شنبه ۱۹ مرداد ۹۸

دست از طلب ندارم؟ واقعاً چرا خب؟!

یه چیزهایی هم هیچ‌وقت برای ما نیست. می‌دونم این جمله خیلی دم دستی و کپشن‌طوره، و می‌دونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیه‌ایه که باید دربارۀ زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً این‌طور هستیم؟ واقعاً این‌طور هستم؟

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸

شیر آب رو باز می‌کنم... شیر آب رو می‌بندم

شیر آب رو باز می‌کنم و روی ظرف‌ها می‌گیرم. برای بار nام به خودم می‌گم جوون‌ها از یه سنی به بعد دیگه نباید با والدین‌شون زندگی کنن؛ البته این اواخر غیر از خودم این جمله رو به چند نفر دیگه هم گفتم.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۸

شوخی می‌فرمایید؟ یعنی شما...

یعنی واقعاً شما هیچ‌وقت خواب‌های‌تان را به خاطر نمی‌آورید؟ تمام طول روز گوشه‌ای از ذهن‌تان نمی‌ماند؟ هرروز که نه؛ ولی لطفاً بگویید که هرچند روز یک بار، ماهی یک بار، دست کم سالی یک بار که چنین می‌شود.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۹ مرداد ۹۸

0.353

خب الان می‌خوام یه‌ذره از یکی از ویژگی‌های خودم حرف بزنم؛ این یعنی این متن شخصیه و هیچ نکتۀ آموزنده و مفیدی نداره و صرفاً پاسخ به نیاز برون‌ریزی خودمه.

من می‌تونم یه چیزهایی رو پیش از وقوع‌شون حدس بزنم یا برام مثل روز روشنه که آخر بعضی‌چیزها چطوریه. این هم به‌خاطر یه مثقال حس ششم خوبیه که دارم، هم به‌خاطر حافظۀ نسبتاً قوی و هم دقتم. یعنی یه وقت‌هایی یه نشونه‌های ساده و کوچکی تا مدت‌ها توی ذهنم می‌مونه تا وقتی اتفاق افتاد به خودم بگم خب این که معلوم بود این‌جوری می‌شه. این قضیه امتحانش رو پس داده، واقعاً می‌گم.

حالا نیومدم این‌ها رو بنویسم که بگم واو من چه فلان و بهمانم، نه.

  • حوراء
  • شنبه ۵ مرداد ۹۸

مثل من

مثل خنده که نشونۀ شادی نیست؛ مثل تنفس که نشونۀ زندگی نیست؛ مثل پرواز که نشونۀ عروج نیست؛ مثل موندن که نشونۀ تعهد نیست؛ مثل نگاه کردن که نشونۀ دیدن نیست؛ مثل حادثه که نشونۀ اجابت نیست؛ مثل رد شدن که نشونۀ بخشیدن نیست؛ مثل نگفتن که نشونۀ فراموش کردن نیست؛ مثل عُسر که نشونۀ یُسر نیست؛ مثل سکوت که نشونۀ آرامش نیست؛ مثل بزرگی دریا که نشونۀ مهربونی‌اش نیست؛ مثل کم‌نوری ستاره که نشونۀ کوچکی‌اش نیست؛ مثل خواستن که نشونۀ مهر نیست؛ مثل گذشتن که نشونۀ بی‌مهری نیست؛ مثل بی‌رنگی که نشونۀ پاکی نیست؛ مثل راه که نشونۀ رسیدن نیست؛ مثل خستگی که نشونۀ بریدن نیست؛ مثل انتظار که نشونۀ امید نیست؛ مثل قسم که نشونۀ حقیقت‌گویی نیست؛ مثل شک که نشونۀ ارتداد نیست؛ مثل خیلی‌های دیگه...

  • حوراء
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸

أظهر من الشمس

بدون هیچ نظم و ترتیب خاصی روبه‌روم نشسته بودن. زنده‌هاشون با پای خودشون اومده بودن، مرده‌هاشون رو هم من از قبر کشیده بودم بیرون. دیگه توان خوندن یه خط از نوشته‌هاشون رو نداشتم. جگر زلیخا چیه؟ تاروپود لاجونی که اسمش دل بود، از قلم این‌ها به این روز افتاده بود. اون وقت بعضی‌هاشون مبهوت داشتن اطراف رو نگاه می‌کردن، بعضی‌ها داشتن با هم پچ‌پچ می‌کردن و قشنگ معلوم بود من اصلاً جایی توی حرف‌شون ندارم، بعضی‌هاشون هم داشتن چرت می‌زدن. فکرش رو بکن، توی اون صحرای محشر داشتن چرت می‌زدن. همه درست روبه‌روی من بودن ولی هیچ‌کس به من نگاه نمی‌کرد و این بیشتر خونم رو به جوش می‌آورد؛ جدا از اینکه اصلاً نفهمیده بودن چی کار کردن، انگار براشون ذره‌ای هم اهمیت نداشت که چرا اینجا جمع‌شون کردم. 

عصبانیتم بیشتر از اون بود که بتونم اجازه بدم بغضم مشخص بشه. فریاد زدم آخه چه‌تونه شماها؟ چرا انقدر این شخصیت‌های بی‌نوای داستان‌هاتون رو زجر می‌دید؟ چرا انقدر دنیاتون تلخه؟ چرا تصویری که از زندگی ساختید انقدر پردرده؟ چرا شادی رو از قهرمان‌هاتون دریغ می‌کنید؟

نگاهم پر از غضب و سرزنش بود.

من حرف می‌زدم، اما گوش اون‌ها چیزی نمی‌شنید. انگار که بنویسی، ولی خونده نشه.

انگار که بنویسی، ولی خونده نشه. سرم رو که برگردوندم، دیدم داره نگاهم می‌کنه. تنها کسی که نگاهم می‌کرد. این جمله توی چشم‌هاش بود: انگار که بنویسی، ولی خونده نشه. 

توی نگاهش سرزنش بود، ولی غضب نه. حق داشت. این من بودم که نفهمیده بودم قضیه از چه قراره. که نوشتن، روایت کردن، بازگو کردن، هرقدر هم دقیق و هنرمندانه باشه، باز هم ضعیف‌تر از تجربۀ زندگیه. که نویسنده با جوهرِ زخم نوشته که درد خونده شده. که زبون کسایی بوده که زبون‌شون بریده شده بوده. که ببین وجودش از چی پر شده که تلخی رو خلق کرده. که از درد سخن گفتن و از درد شنیدن...

  • حوراء
  • سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸

آهن‌ربای دوست‌داشتنی

سؤال نداره، ولی کدوم آدم عاقلی آهن‌ربا رو می‌بره نزدیک بستنی شکلاتی به امید جذب شدن؟ یا سعی می‌کنه برای ایجاد ارتباط یا بهتر بگم، اتصال چند تا چیز به هم از آهن‌ربا و بستنی شکلاتی استفاده کنه؟

شاید جواب این باشه: من؛ چون مجبورم، می‌فهمی؟ مجبور. 

بذارید قبلش یه پرانتز بزرگ باز کنم و علت ناراحتی چند ماه اخیرم رو توضیح بدم و از ابهام متن کم کنم. تیتر پرانتز بزرگ اینه: تصمیم به مهاجرت. علت حال بدم هم اون کلمۀ تلخ مهاجرته و هم اون دو کلمۀ قبلش. چند ماهی هست که دارم به هر دری می‌زنم که یکی بهم بگه این تصمیم اشتباهه؛ ولی فکرش رو بکن، از دوست و آشنا و فامیل و خانواده و روانشناس و روانپزشک و... دارن می‌گن این کار درسته. حتی مامان و بابام هم با تمام مخالفت‌شون قبول دارن که شرایط برای من اصلاً خوب نیست و دارن با این تصمیم کنار می‌آن. اما مشکل اصلی اینجاست که من واقعاً دلم نمی‌خواد از دایرۀ امنم خارج بشم، نمی‌خوام درد دوری رو تحمل کنم، نمی‌خوام باعث بشم دیگران هم این درد رو بکشن، نمی‌خوام بپذیرم که نمی‌تونم همین‌جا به اهدافم برسم؛ ولی، بله یه ولی خیلی بزرگ و بولدشده اینجا هست؛ ولی نمی‌تونم هم با شرایط موجود کنار بیام. از طرف دیگه گفتن نداره که پروسۀ مهاجرت به بعضی کشورها چقدر پیچیده و سخته و ممکنه تمام تلاشت بی‌نتیجه بمونه. همۀ این‌ها به کنار، مهم‌ترین مشکل برای من اینه که هنوز دلم می‌خواد بتونم شرایط رو طوری تغییر بدم که کل این قضیه کنسل بشه. منظورم از همۀ این حرف‌ها با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن نیست؛ قضیه بدتر از این حرف‌هاست، یه جورایی می‌شه از مثال گاو نه من شیرده استفاده کرد.

قرار نیست اینجا از دلایلم برای این تصمیم و شرایط بدی که دارم یه لیست بلندبالا بنویسم، یا کارهایی رو که طی این چند سال انجام دادم و نتیجه نگرفتم، فهرست کنم. بذارید به‌جاش یه‌کم غر بزنم. چیزی که ندارم، و داشتنش برام از اکسیژن ضروری‌تره، امیده. این یه جمله کلمات خیلی‌خیلی ساده و مفهوم خیلی‌خیلی دردناک‌تری داره. 

خب دیگه، بهتره پرانتز رو ببندم.

حال فکر کنید کسی که برای دو سال آینده‌اش متأسفانه فقط یه هدف دوست‌نداشتنی داره و برای رسیدن به اون کلی برنامه، شب که می‌خواد بخوابه به این فکر می‌کنه که هیچ انگیزه‌ای برای بیدار شدن از خوابش نداره. یه جملۀ سادۀ دیگه.

و اینجاست که پیدا کردن هر انگیزه‌ای می‌تونه بسیار دلچسب و درعین‌حال خطرناک باشه. نه، من از آدم‌ها حرف نمی‌زنم؛ نمی‌شه چنین ریسکی کرد. جدا از اینکه احوال ناخوشم من رو از تمام دوستانم (غیر از ن یا همون نسرین) جدا کرده، عملاً نمی‌تونم با این شرایط خودم رو  به کسی وابسته کنم که قراره چند صباح دیگه ازش جدا باشم. فرقی نمی‌کنه این فرد از خانواده باشه یا فامیل یا دوست‌وآشنا یا غریبه، من توان چنین کاری رو ندارم. من از آدم‌ها حرف نمی‌زنم، دارم از یه‌جور حیله حرف می‌زنم، از چیزی که همه‌مون بهش پناه می‌بریم، زمان بچگی بیشتر، شاید الان کمتر. از تخیل. 

فکر کن وقتی حالم بد بود، که توی چند ماه اخیر تقریباً هرروز بوده، خودم رو مجبور می‌کردم یه بستنی شکلاتی بخورم. خب البته من این کار رو نکردم؛ اما تازه متوجه شدم که می‌شد چنین کاری کرد. خب تو وقتی هرروز یا هفته‌ای چند روز درد و غمت رو با بستنی شکلاتی‌ات در میون بذاری، حالت بد نمی‌شه که حرفت رو نمی‌فهمه، که الکی برات سر تکون می‌ده، که می‌گه همه همین‌طوری هستن، که داری باعث ناراحتی‌اش می‌شی. از اون طرف، بستنی هم از اینکه داری وظیفه‌ای بیش از توانش، حتی بیش از ماهیتش بهش می‌دی شاکی نمی‌شه، نه این شخصیت‌بخشی رو می‌پذیره، نه ردش می‌کنه، موقرانه سر جای خودشه تا یا خورده بشه یا آب بشه؛ حتی برعکسِ تو از حیف و میل شدنش هم کلامی به زبون نمی‌آره. وجداناً چقدر باشعوره این بستنی شکلاتی. 

می‌بینی، وقتی حورای منطقی تمام توانش رو به کار می‌بره تا مشکلش رو با همین منطق حل کنه و به نتیجه نمی‌رسه، این تخیله که سعی می‌کنه قدرت مغناطیسی بگیره و بستنی شکلاتی رو به روزهای سخت و برنامه‌های دوست‌نداشتنی وصل کنه تا مثلاً بستنی شکلاتی بشه ناجی‌اش. چون به‌هرحال همه‌جای دنیا بستنی شکلاتی هست دیگه. 

  • حوراء
  • شنبه ۸ تیر ۹۸

منِ پرسشگر (۳)

یکم: چقدر نیاز داریم بدونیم دیگران ما رو چطور می‌بینن؟

دوم: چقدر به تعریف و تمجید دیگران نیاز داریم و چقدر دریافتش می‌کنیم؟

سوم: وقتی کسی ازمون می‌خواد دربارۀ ویژگی‌های خوب و بدش صحبت کنیم، چقدر صراحت داریم و چرا؟

 

بعداً نوشت: قشنگ می‌طلبه که بشینم خودم هم جواب این سؤال‌ها رو بنویسم؛ البته توی یه نوشتۀ جدا.

  • حوراء
  • جمعه ۷ تیر ۹۸