۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

مثل من

مثل خنده که نشونۀ شادی نیست؛ مثل تنفس که نشونۀ زندگی نیست؛ مثل پرواز که نشونۀ عروج نیست؛ مثل موندن که نشونۀ تعهد نیست؛ مثل نگاه کردن که نشونۀ دیدن نیست؛ مثل حادثه که نشونۀ اجابت نیست؛ مثل رد شدن که نشونۀ بخشیدن نیست؛ مثل نگفتن که نشونۀ فراموش کردن نیست؛ مثل عُسر که نشونۀ یُسر نیست؛ مثل سکوت که نشونۀ آرامش نیست؛ مثل بزرگی دریا که نشونۀ مهربونی‌اش نیست؛ مثل کم‌نوری ستاره که نشونۀ کوچکی‌اش نیست؛ مثل خواستن که نشونۀ مهر نیست؛ مثل گذشتن که نشونۀ بی‌مهری نیست؛ مثل بی‌رنگی که نشونۀ پاکی نیست؛ مثل راه که نشونۀ رسیدن نیست؛ مثل خستگی که نشونۀ بریدن نیست؛ مثل انتظار که نشونۀ امید نیست؛ مثل قسم که نشونۀ حقیقت‌گویی نیست؛ مثل شک که نشونۀ ارتداد نیست؛ مثل خیلی‌های دیگه...

  • حوراء
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸

أظهر من الشمس

بدون هیچ نظم و ترتیب خاصی روبه‌روم نشسته بودن. زنده‌هاشون با پای خودشون اومده بودن، مرده‌هاشون رو هم من از قبر کشیده بودم بیرون. دیگه توان خوندن یه خط از نوشته‌هاشون رو نداشتم. جگر زلیخا چیه؟ تاروپود لاجونی که اسمش دل بود، از قلم این‌ها به این روز افتاده بود. اون وقت بعضی‌هاشون مبهوت داشتن اطراف رو نگاه می‌کردن، بعضی‌ها داشتن با هم پچ‌پچ می‌کردن و قشنگ معلوم بود من اصلاً جایی توی حرف‌شون ندارم، بعضی‌هاشون هم داشتن چرت می‌زدن. فکرش رو بکن، توی اون صحرای محشر داشتن چرت می‌زدن. همه درست روبه‌روی من بودن ولی هیچ‌کس به من نگاه نمی‌کرد و این بیشتر خونم رو به جوش می‌آورد؛ جدا از اینکه اصلاً نفهمیده بودن چی کار کردن، انگار براشون ذره‌ای هم اهمیت نداشت که چرا اینجا جمع‌شون کردم. 

عصبانیتم بیشتر از اون بود که بتونم اجازه بدم بغضم مشخص بشه. فریاد زدم آخه چه‌تونه شماها؟ چرا انقدر این شخصیت‌های بی‌نوای داستان‌هاتون رو زجر می‌دید؟ چرا انقدر دنیاتون تلخه؟ چرا تصویری که از زندگی ساختید انقدر پردرده؟ چرا شادی رو از قهرمان‌هاتون دریغ می‌کنید؟

نگاهم پر از غضب و سرزنش بود.

من حرف می‌زدم، اما گوش اون‌ها چیزی نمی‌شنید. انگار که بنویسی، ولی خونده نشه.

انگار که بنویسی، ولی خونده نشه. سرم رو که برگردوندم، دیدم داره نگاهم می‌کنه. تنها کسی که نگاهم می‌کرد. این جمله توی چشم‌هاش بود: انگار که بنویسی، ولی خونده نشه. 

توی نگاهش سرزنش بود، ولی غضب نه. حق داشت. این من بودم که نفهمیده بودم قضیه از چه قراره. که نوشتن، روایت کردن، بازگو کردن، هرقدر هم دقیق و هنرمندانه باشه، باز هم ضعیف‌تر از تجربۀ زندگیه. که نویسنده با جوهرِ زخم نوشته که درد خونده شده. که زبون کسایی بوده که زبون‌شون بریده شده بوده. که ببین وجودش از چی پر شده که تلخی رو خلق کرده. که از درد سخن گفتن و از درد شنیدن...

  • حوراء
  • سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸

آهن‌ربای دوست‌داشتنی

سؤال نداره، ولی کدوم آدم عاقلی آهن‌ربا رو می‌بره نزدیک بستنی شکلاتی به امید جذب شدن؟ یا سعی می‌کنه برای ایجاد ارتباط یا بهتر بگم، اتصال چند تا چیز به هم از آهن‌ربا و بستنی شکلاتی استفاده کنه؟

شاید جواب این باشه: من؛ چون مجبورم، می‌فهمی؟ مجبور. 

بذارید قبلش یه پرانتز بزرگ باز کنم و علت ناراحتی چند ماه اخیرم رو توضیح بدم و از ابهام متن کم کنم. تیتر پرانتز بزرگ اینه: تصمیم به مهاجرت. علت حال بدم هم اون کلمۀ تلخ مهاجرته و هم اون دو کلمۀ قبلش. چند ماهی هست که دارم به هر دری می‌زنم که یکی بهم بگه این تصمیم اشتباهه؛ ولی فکرش رو بکن، از دوست و آشنا و فامیل و خانواده و روانشناس و روانپزشک و... دارن می‌گن این کار درسته. حتی مامان و بابام هم با تمام مخالفت‌شون قبول دارن که شرایط برای من اصلاً خوب نیست و دارن با این تصمیم کنار می‌آن. اما مشکل اصلی اینجاست که من واقعاً دلم نمی‌خواد از دایرۀ امنم خارج بشم، نمی‌خوام درد دوری رو تحمل کنم، نمی‌خوام باعث بشم دیگران هم این درد رو بکشن، نمی‌خوام بپذیرم که نمی‌تونم همین‌جا به اهدافم برسم؛ ولی، بله یه ولی خیلی بزرگ و بولدشده اینجا هست؛ ولی نمی‌تونم هم با شرایط موجود کنار بیام. از طرف دیگه گفتن نداره که پروسۀ مهاجرت به بعضی کشورها چقدر پیچیده و سخته و ممکنه تمام تلاشت بی‌نتیجه بمونه. همۀ این‌ها به کنار، مهم‌ترین مشکل برای من اینه که هنوز دلم می‌خواد بتونم شرایط رو طوری تغییر بدم که کل این قضیه کنسل بشه. منظورم از همۀ این حرف‌ها با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن نیست؛ قضیه بدتر از این حرف‌هاست، یه جورایی می‌شه از مثال گاو نه من شیرده استفاده کرد.

قرار نیست اینجا از دلایلم برای این تصمیم و شرایط بدی که دارم یه لیست بلندبالا بنویسم، یا کارهایی رو که طی این چند سال انجام دادم و نتیجه نگرفتم، فهرست کنم. بذارید به‌جاش یه‌کم غر بزنم. چیزی که ندارم، و داشتنش برام از اکسیژن ضروری‌تره، امیده. این یه جمله کلمات خیلی‌خیلی ساده و مفهوم خیلی‌خیلی دردناک‌تری داره. 

خب دیگه، بهتره پرانتز رو ببندم.

حال فکر کنید کسی که برای دو سال آینده‌اش متأسفانه فقط یه هدف دوست‌نداشتنی داره و برای رسیدن به اون کلی برنامه، شب که می‌خواد بخوابه به این فکر می‌کنه که هیچ انگیزه‌ای برای بیدار شدن از خوابش نداره. یه جملۀ سادۀ دیگه.

و اینجاست که پیدا کردن هر انگیزه‌ای می‌تونه بسیار دلچسب و درعین‌حال خطرناک باشه. نه، من از آدم‌ها حرف نمی‌زنم؛ نمی‌شه چنین ریسکی کرد. جدا از اینکه احوال ناخوشم من رو از تمام دوستانم (غیر از ن یا همون نسرین) جدا کرده، عملاً نمی‌تونم با این شرایط خودم رو  به کسی وابسته کنم که قراره چند صباح دیگه ازش جدا باشم. فرقی نمی‌کنه این فرد از خانواده باشه یا فامیل یا دوست‌وآشنا یا غریبه، من توان چنین کاری رو ندارم. من از آدم‌ها حرف نمی‌زنم، دارم از یه‌جور حیله حرف می‌زنم، از چیزی که همه‌مون بهش پناه می‌بریم، زمان بچگی بیشتر، شاید الان کمتر. از تخیل. 

فکر کن وقتی حالم بد بود، که توی چند ماه اخیر تقریباً هرروز بوده، خودم رو مجبور می‌کردم یه بستنی شکلاتی بخورم. خب البته من این کار رو نکردم؛ اما تازه متوجه شدم که می‌شد چنین کاری کرد. خب تو وقتی هرروز یا هفته‌ای چند روز درد و غمت رو با بستنی شکلاتی‌ات در میون بذاری، حالت بد نمی‌شه که حرفت رو نمی‌فهمه، که الکی برات سر تکون می‌ده، که می‌گه همه همین‌طوری هستن، که داری باعث ناراحتی‌اش می‌شی. از اون طرف، بستنی هم از اینکه داری وظیفه‌ای بیش از توانش، حتی بیش از ماهیتش بهش می‌دی شاکی نمی‌شه، نه این شخصیت‌بخشی رو می‌پذیره، نه ردش می‌کنه، موقرانه سر جای خودشه تا یا خورده بشه یا آب بشه؛ حتی برعکسِ تو از حیف و میل شدنش هم کلامی به زبون نمی‌آره. وجداناً چقدر باشعوره این بستنی شکلاتی. 

می‌بینی، وقتی حورای منطقی تمام توانش رو به کار می‌بره تا مشکلش رو با همین منطق حل کنه و به نتیجه نمی‌رسه، این تخیله که سعی می‌کنه قدرت مغناطیسی بگیره و بستنی شکلاتی رو به روزهای سخت و برنامه‌های دوست‌نداشتنی وصل کنه تا مثلاً بستنی شکلاتی بشه ناجی‌اش. چون به‌هرحال همه‌جای دنیا بستنی شکلاتی هست دیگه. 

  • حوراء
  • شنبه ۸ تیر ۹۸

منِ پرسشگر (۳)

یکم: چقدر نیاز داریم بدونیم دیگران ما رو چطور می‌بینن؟

دوم: چقدر به تعریف و تمجید دیگران نیاز داریم و چقدر دریافتش می‌کنیم؟

سوم: وقتی کسی ازمون می‌خواد دربارۀ ویژگی‌های خوب و بدش صحبت کنیم، چقدر صراحت داریم و چرا؟

 

بعداً نوشت: قشنگ می‌طلبه که بشینم خودم هم جواب این سؤال‌ها رو بنویسم؛ البته توی یه نوشتۀ جدا.

  • حوراء
  • جمعه ۷ تیر ۹۸