۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

F5

 و اینکه یه سالی هست که دارم دنبال دکمۀ F5 زندگی‌ام می‌گردم؛ بلکه با ری‌لود کردن یه‌سری از گیر و گورهاش از بین بره؛ ولی نه‌تنها این کی‌برد لامصب بدجور به هم ریخته، دست سرنوشت هم روی تمام دکمه‌هاش برچسب‌های اشتباه چسبونده و احتمالاً فکر کرده این کارش خیلی بامزه‌ست و من هم خیلی باجنبه‌ام؛ چون فقط به یه برچسب روی هر کلید اکتفا نکرده و حسابی نشسته مبحث احتمال رو مطالعه کرده تا ببینه باید روی هر کلید چند تا برچسب بچسبونه که بتونه با همۀ کلیدهای کی‌برد این مسخره‌بازی‌اش رو ادامه بده. فکر کنم این تنهابار توی زندگی‌ام باشه که به دست سرنوشت اعتقاد پیدا کردم.

  • حوراء
  • سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸

اجنۀ نویسنده

وسط‌های فیلم سلینجر ـ مستندی که دربارۀ جی. دی. سلینجر ساخته شده ـ یه جمله از جرج اورول نقل می‌شه که یه بار گفته: «نوشتن یه نبرد ترسناک و خسته‌کننده است، هیچ‌کسی اگه جن توی جلدش نره به‌هیچ‌عنوان همچین کاری نمی‌کنه.» بعد گوینده حرفش رو این‌طوری ادامه می‌ده: «و به‌نظر من، او (سلینجر) اجنه‌ای داشت که به دام می‌انداختنش.»

اینجای فیلم من یه لبخند کش‌داری زدم؛ چون یاد حرف دیگه‌ای با همین مضمون افتادم. این از اون لحظه‌هاییه که خودت با خودت ذوق می‌کنی؛ چون شاید این چیزها توی ذهن فرد دیگه‌ای نیاد یا شایدهم اون‌قدری که برای تو جالبه برای دیگری نباشه. 

قضیه از این قراره که همون ترم‌های اول کارشناسی که داشتیم بیشتر از ادبیات دورۀ جاهلی و روی بورس بودن شعر و بازار عکاظ سر در می‌آوردیم، به این مطلب رسیدیم که اعراب اون زمان باور داشتن شعرا جن‌هایی دارن که اشعارشون رو بهشون الهام می‌کنن. حتی از همون موقع این ذهنیت برام به وجود اومده بود که توی آیۀ ۳۶ سورۀ صافات ﴿وَيَقُولُونَ أَئِنَّا لَتَارِكُو آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَجْنُونٍ﴾، مجنون می‌تونه همین معنی رو داشته باشه؛ البته توی هیچ ترجمه و تفسیری این رو ندیدم و حتی فرهنگ‌های لغت هم مجنون رو به‌صورت اسم مفعول از جنّ و به‌معنی جن‌زده نیاوردن. 

آره دیگه، این شد که بعد از شنیدن اون جملۀ جرج اورول لب‌هام کش اومدن. اما سؤالی که توی ذهنم اومد این بود که این فقط یه شیوۀ توصیف بوده؟ یا جرج اورول واقعاً به این قضیه باور داشته (فارغ از باورپذیر و امکان‌پذیر بودنش)؟ یا یه ذهنیت قدیمیه که طی قرن‌ها بین خالق‌های آثار ادبی گشته؟  

  • حوراء
  • يكشنبه ۲۸ مهر ۹۸

در باب نام‌گذاریو

- یه اپ جالب دیدم اون‌دفعه... از این اسم جدیدها داشت.

+ اسم جدیدها؟

- همین‌ها که آخرش و داره دیگه.

+ آهان! فیدیبو؟

- نه.

+فیلیمو؟

- نه.

+فیدیلیو؟

- نه.

+ فلایتو؟

- نه، این مگه سایت نبود؟

+ فلافلینو؟

- این که دیگه غذاخوریه.

+ وینیو؟

- یادم اومد، پیدو، واسه درخواست سوخته گویا.

+ دلینو؟

- ولش کن... یادم اومد.

+ لینو؟

- غلط کردم... می‌گم ولش کن... ولش کن!

+ آیلینگو؟

- ...

+ دولینگو؟

- ــــــــــــــــــــــــــ .

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۲ مهر ۹۸

هاسمیک، مرجان صادقی

معمولاً حرف زدن دربارۀ داستان فارسی برام سخته؛ مخصوصاً آثار نویسنده‌های جدید. داستان‌هایی که اکثراً یا زردن یا سیاه، یا تلفیقی از هردو.  هاسمیک اما این‌طور نیست. مجموعۀ هفت داستان‌کوتاهی که شاید بعضی‌هاش تیره بودن، اما نه سیاه بودن و نه زور می‌زدن که با سیاه‌نمایی واسۀ خودشون جا باز کنن و انقدر واقعی بودن که می‌تونستن روایت ادبی بخشی از یه زندگی‌نامه باشن. اما چیزی که بیشتر از همه من رو جذب کرد قلم پختۀ نویسنده توی روایت و زمان غیرخطی‌ بعضی از داستان‌ها بود. مرجان صادقی نمی‌خواد با پیچ‌وتاب دادن به روایتش خواننده رو گیج کنه تا استادی خودش رو به رخ بکشه؛ فقط پیچ‌وتاب زندگی رو به رخ ما می‌کشه. 

این کتاب ۹۷صفحه‌ای رو نشر ثالث به‌تازگی چاپ کرده. چرا تا داغه خونده نشه؟

پی‌نوشت: بله، نوشتۀ قبلی دربارۀ همین کتاب بود. 

  • حوراء
  • جمعه ۱۹ مهر ۹۸

زنجیر

صدای اخبار شبکه یک که داره برای بابا پخش می‌شه تا توی اتاق می‌آد. من توی اتاق‌ام و در بسته است؛ من بیشتر وقتم رو توی اتاقم و در بسته است. صدای اخبار تمرکزم رو کم می‌کنه؛ ولی هدفون نمی‌ذارم که یه صدای دیگه به صداها اضافه نشه و سعی می‌کنم صدای اخبار رو ببرم به حاشیه؛ اخباری که داره از دیدار دانشجوها و نخبه‌ها با رهبری می‌گه. مشغول کتاب خوندنم و مطلبی که می‌خواستم رو به‌زور از گوشه و کنار مصاحبۀ پل استر می‌کشم بیرون و دفترچه‌ی سرخ رو می‌بندم. یه مکالمۀ ذهنی توی سرم هست با این مضمون که قهرمان‌سازی و بت‌سازی دو تا چیز مختلفن؛ ولی یه وجه اشتراک دارن، این که می‌تونن اعتیادآور و خانمان‌سوز باشن. همین وقت‌هاست که صدای اخبار دوباره به متن برمی‌گرده؛ داره از یه‌سری از نخبه‌ها اسم می‌بره که احتمالاً توی دیدار حرف زدن. هیچ‌کدوم‌شون از شاخۀ ادبیات نیستن، شاید هم اولش بودن و من نشنیدم. بی‌خیال.

 می‌رم سراغ کتابی که دو روزه دستمه. حجمش کمه، بیانش روانه و پیچیدگی‌هاش برام سنگین نیست؛ اما دو روزه دستمه؛ چون نویسنده‌اش دختریه هم‌سال من که احتمالاً هم‌محله‌ای هم هستیم. نمی‌خونم چون تنگ‌نظرم، حسود نه، تنگ‌نظر. تنگ‌نظری حسی داره مثل تنگی نفس؛ یه چیزی روی قفسۀ سینه سنگینی می‌کنه و بهت می‌فهمونه که چقدر به خودت بند شدی و در عین حال از خودت دوری. این همون چیزیه که وقتی نوشته‌های خوب رو می‌خونم تجربه می‌کنم؛ زیادی از خودم دور می‌شم؛ ولی دقیقاً وقتی که می‌خوام بال بزنم و اوج بگیرم می‌فهمم چقدر محکم به خودم زنجیر شدم. درد بدیه.

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۷ مهر ۹۸

مرگی بخشنده

هزّي جِذْعَ هذه اللحظةِ

تُساقِطُ عليكِ

موتاً سخيّا

«مريم عراقيّة»۱

تنۀ این لحظه را تکان بده

مرگی بخشنده

بر تو فرود خواهد آمد

«مریم عراقی»

سنان انطون توی کتاب یا مریم از مسیحیت و مشکلات مسیحیان در عراق نوشته. مخاطب این شعر هم حضرت مریم هستش؛ اگر حضرت مریم عراقی بود.


یا مریم، سنان أنطون، منشورات الجمل، ص ۱۰۴.

  • حوراء
  • سه شنبه ۱۶ مهر ۹۸

ژه، کریستیان بوبن

نام کتاب: ژه

نویسنده: کریستیان بوبن

مترجم: دینا کاویانی

ناشر: بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه، ۱۳۹۵

تعداد صفحات: ۱۲۰

فکر می‌کنید چند نفر از ما این شانس را داشته‌ایم که زنی را با پیرهن نخی قرمز و لبخندی بر لبْ زیر لایۀ دوسانتی‌متری یخ دریاچۀ سن‌سیکست ببینیم که بعد از چند ثانیه به ما چشمک می‌زند؟ شاید جواب این باشد: هیچ‌کدام؛ اما آلبن این شانس را داشت. این پسرک هشت‌ساله در یکی از گردش‌هایش در روستا، ژه را می‌بیند و پس از مدتی چنان با او صمیمی می‌شود که نمی‌تواند هیچ‌کس دیگری را به دوستی بپذیرد.

ژه لبۀ پنجرۀ اتاق خواب آلبن هست، تَرک دوچرخه‌اش می‌نشیند، یا با ماشین او به شهر می‌رود و با مشتری‌هایش آشنا می‌شود. او تنها کسی‌ست که می‌بیند آلبن چطور زندگی یک درخت شاه‌بلوط را درک می‌کند، در خروجی یک روستا محو تشت قرن‌دوازدهمی می‌شود، و خوک‌ها را از زندان‌شان آزاد می‌کند، و می‌داند «اگر آلبن کتابی دربارۀ شگفتی‌های دنیا بنویسد، کتاب به‌بزرگی خود دنیا خواهد شد».

آلبن و ژه از این‌سو و آن‌سوی زندگی حرف می‌زنند، از خود زندگی، از مرگ، عشق، آزادی و چگونگی‌شان.
آلبن با ژه بزرگ می‌شود، رشد می‌کند و درنهایت عاشق می‌شود؛ عاشق مادر و دختری که برق نگاه ژه را در چشمان‌شان و شادی لبخندش را بر لب دارند. آخر می‌دانید، ما «فکر می‌کنیم افراد را دوست داریم؛ درحقیقت، دنیاها را دوست داریم».

داستان بیانی روان دارد و از پیچ‌وخم بازی با الفاظ دور است و به‌جای آن سعی می‌کند مفاهیم را گسترش دهد؛ اما از حق نگذریم ترجمه و ویرایش این نسخه چنگی به دل نمی‌زند. اگر قصد خواندن کتاب را داشتید پیشنهاد می‌کنم از نشرهای دیگر هم سراغی بگیرید.

پی‌نوشت اول: این نوشته فقط معرفی کتاب است، نه پیشنهاد آن.

پی‌نوشت دوم: گاهی هم به زبان رسمی. wink

 

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۵ مهر ۹۸

منِ پرسشگر (۴)

نمی‌دونم دیگران هم این سؤال براشون پیش می‌آد یا نه... ببخشید اول باید می‌گفتم سؤالم دربارۀ چیه. یکی از مشکل‌های عجیبی که من دارم اینه که فراموش می‌کنم دیگران از دانسته‌هام باخبر نیستن، و هرچی اون موضوع برام واضح‌تر باشه، این فراموشی هم قوی‌تره.

زمینۀ سؤالم اینه: می‌ریم توی سایت، وبلاگ یا صفحۀ یه شخصی توی شبکه‌های اجتماعی و می‌بینیم که ایشون بازدیدکننده، فالوور یا مخاطب قابل‌توجهی داره. بعد می‌ریم زیر یکی از نوشته‌هاش و کلی عرض ارادت و لایک و ریت و بوس و الخ می‌بینیم (این عبارت تقریباً مسروقه است). اون‌جاست که سؤال موردنظر پیش می‌آد؛ واقعاً چند نفرشون اومدن که فیدبک بدن و چند نفر فقط دنبال راهی هستن که تور بندازن و فالوور جمع کنن؟ چند نفر به‌خاطر اینکه جزو توراندازان شمرده نشن فیدبک‌شون رو خوردن؟ از اون طرف مخالفت کی‌ها حقیقیه؟ کلاً چیزی به اسم رفتارشناسی توی فضای دیجیتال تعریف شده یا نه؟

پس‌حرفی: یعنی اگه من توی تب و هذیون یه مطلب نوشتم و منتشر کردم، یکی نباید بیاد بگه عنوانت اشکال تایپی داره؟ پست قبلْ دو روز با عنوان به‌قت هذیون نمایش داده شد و من توی این دو روز فقط نگران این بودم که آیا نیم‌فاصلۀ بین به و وقت زده شده یا نه. انگار که به دلم افتاده باشه یه چیزی این وسط درست نیست. 

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۴ مهر ۹۸

به‌وقت هذیون

بهش می‌گم بیا بریم این سیبه رو بخوریم. نمی‌آد. از گوشه‌ی دنجش تکون نمی‌خوره. حتی سرماخوردگی و صدای گرفته هم دلش رو نرم نمی‌کنه. منم بی‌خیال غلت می‌زنم به اون سمت و گوشی‌ام رو برمی‌دارم تا باقی رمانم رو بخونم. کف پاهام دنبال خنکی تشک می‌گرده و از خودم می‌پرسم یعنی تب دارم؟ وقتی تب داشته باشی باید خیالی هم داشته باشی که بتونی باهاش هذیون بگی، یا فکر کسی باشه که بی‌فکری اون ساعات رو پر کنه. من ندارم، پس می‌رم سراغ همون رمان. می‌رسم به این بخش: 

بیشتر زوج‌ها کسل هستند و در سکوت، منتظر رسیدن غذای‌شان هستند؛ انگار منتظر یک ناجی هستند. وقتی کسی را دوست داشته باشیم، همیشه، تا آخر دنیا، چیزی داریم که به او بگوییم.

به اینجا که می‌رسم ساز مخالفم کوک می‌شه. من که هروقت کسی رو دوست داشتم چیزهایی داشتم که بهش نگم، حتی بیشتر از اونایی که بهش گفتم. انقدر نگفتم که یادم رفت. حالا که بعضی از این نوشته‌ها رو جایی می‌بینم به خودم می‌گم یعنی واقعاً این حرف‌ها مال منه؟ معلومه که نه. این حرف‌ها مال اون‌ها بوده که من پیش خودم نگه داشتم. حالا می‌خوان اسمش رو بذارن خساست یا تصرف عدوانی، بازم خدا رو شکر کنن همینش رو نگه داشتم و مثل اون کرور کرور حرف دیگه نرفته به ناکجای ناآباد.

برای زوج‌های اینجا، آخر دنیا سر رسیده است.۱

این جمله‌ی بعدیه. باز بهش اصرار می‌کنم بیا بریم اون یه دونه سیبی که باقی مونده رو بخوریم. اصلاً یه‌جور عجیبی مقاومت می‌کنه؛ انگار که از وقتی از بهشت افتادیم رو زمین، فوبیای تعارف سیب گرفته باشه. دلم می‌خواد بهش بگم بیا این یه دونه سیب رو هم بخوریم، خدا رو چه دیدی، شاید یه تیکه‌اش پرید توی گلوم و سفرم کوتاه‌تر شد. یعنی چرا از همون راهی که اومدیم برنگردیم؟ هان؟


۱. ژه، کریستین بوبن، ترجمه‌ی دینا کاویانی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه.

 

  • حوراء
  • جمعه ۱۲ مهر ۹۸

حرص و جوش الکی واسۀ چی؟

آره دیگه عزیز من، حرص و جوش الکی واسۀ چی؟ مگه وقتی هزار جای دیگه رو فیلتر کردن چی شد؟ حالا این هم هزار و یکمی. دارم دربارۀ همین شاهکار آخر خانم یا آقای فیلترینگ (نه به تبعیض جنسیتی تا این حد) یعنی همین فیلتر کردن سایت‌های دانلود فیلم و سریال صحبت می‌کنم. البته همین‌جا باید موضع خودم رو دربارۀ رعایت کپی‌رایت مشخص کنم که یه‌وقت از فرهیختگی‌ام کم نشه و به اعتبار این نوشته (!) لطمه نخوره. به‌نظر من افرادی که در حد خودشون برای ترجمه و دوبلۀ فیلم‌ها زحمت می‌کشن واقعاً حق دارن شاکی بشن که ماحصل کارشون داره جای دیگه به‌صورت رایگان عرضه می‌شه؛ یعنی این دیگه أظهر من الشمسه. کلاً این نظر رو دربارۀ اکثر صاحبان آثار توی حوزه‌های مختلف دارم؛ ولی از اون‌طرف تو کَتَم هم نمی‌ره که رعایت کپی‌رایت رو فقط به مرزهای ایران محدود کنم و واقعاً صاحبان آثار خارجی رو محق می‌دونم که شاکی بشن آثاری که کرور کرور بابت تولیدش هزینه شده، داره رایگان استفاده می‌شه. و خب با همچین دیدی می‌دونم این آثار خارجی رایگانی که استفاده کردم (بیشتر فیلم و موسیقی و کمتر کتاب) حق بزرگی به گردنم گذاشتن و حداقل چون معتقدم اون دنیایی هم در کاره یا باید همین‌جا حسابم رو پاک کنم یا اون‌جا. 

اما داشتم می‌گفتم، حرص و جوش الکی واسۀ چی؟ فیلترینگ باید تا الان متوجه شده باشه که یکی از مصادیق بارز جملۀ یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت (از ترتیبش مطمئن نیستم)، همین مسخره‌بازی‌های ایشونه. من که گاهی به‌شوخی می‌گم اگه این‌همه وقت و انرژی و  ترفندی رو که ما برای عوض کردن IP و امتحان کردن VPNهای مختلف به کار می‌بریم تا ایرانی بودن خودمون رو دور بزنیم یه‌ جا جمع می‌کردن، احتمالاً می‌تونست توی بهبود روابط بین‌المللی مؤثر باشه. 

دیگه چه می‌شه کرد؟ یه چند صباحی باید از ذخایر فیلم‌های دیده‌نشده‌ام ارتزاق کنم، دست‌به‌دامن شبکه‌های معاند انگلیسی‌زبان روی گوشی‌ام بشم، به یوتوب سر بزنم یا به‌عنوان حربۀ نهایی به این و اون رو بزنم که فلان فیلم و بهمان سریال دوبله‌نشده رو دارید، تا سرورهای این سایت‌ها به خارج‌ از مرزهای فرضی منتقل بشه و احتمالاً با پرداخت یه حق اشتراک دوباره بتونیم فیلم‌هایی رو تماشا کنیم که لذت شنیدن صدای اصلی بازیگر و تأسف بابت زیرنویس‌های فارسی بومی‌سازی‌شده رو با هم بهمون بده. 

پس‌حرفی: خودمونیم این موضع مشخص کردن چه حالی داره‌ها. بی‌خود نیست یه‌سری‌ها راه‌به‌راه موضع مشخص می‌کنن. آدم چشمش رو می‌بنده، باد به غبغبش می‌اندازه و نطق صادر می‌کنه. مثلاً برای منی که تا دیروز شعارم این بود که زنده هستم پس هستم، یه شعار جدید ساخته می‌شه که موضع مشخص می‌کنم پس هستم.

 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۱ مهر ۹۸

نقطه‌ ضعف یا قدرت؟

پنج‌شنبه شب بهم زنگ زد. منتظر زنگش بودم ولی انقدر دیر شده بود که گفتم لابد یادش رفته؛ قرار بود دربارۀ یه پیشنهاد کاری با هم صحبت کنیم. چند کلمه‌ای که حرف زد متوجه گرفتگی صداش شدم. پرسیدم همه خوبن و گفت آره. می‌دونی، وقتی از یکی می‌پرسی همه خوبن و اون می‌گه آره ته دلت یه آرامشی می‌شینه؛ اما به این فکر نمی‌کنی که همه یعنی دیگران با خود مخاطب یا بدون مخاطب. اینجا همه بدون خود مخاطب بودن. گفت رفته سونوگرافی از گلوش و چند تا تودۀ تیروئیدی دیده شده و باید بره نمونه‌برداری و الخ. حالش خوب نبود، اصلاً، و این خوب نبودن تا بعد از نمونه‌برداری ـ که دیروز صبح بود ـ ادامه داشت.

دوست صمیمی‌مه و آخرین نفر از حلقۀ پنج‌نفرۀ عزیزترین افراد زندگی‌ام. پس حسابی جا داشت که نگران بشم؛ اما به‌شکل عجیبی از اولش ته دلم می‌دونستم که هیچ خبر بدی در کار نیست. و واقعاً هم نبود. جواب نمونه‌برداری‌اش چند ساعت پیش حاضر شد، توده خوش‌خیمه و حتی نیاز به جراحی هم نداره که به‌خاطر همه‌چیزِ این چند ساعت خدا رو شکر.

اما حرفم این‌ها نیست. در عرض یه ماه جفت‌مون این قضیه رو تجربه کردیم. اینکه ممکنه بدترین خبر رو بشنویم و راه درمان‌مون فقط از زیر تیغ جراحی بگذره. ولی دو تا دید کاملاً متفاوت داشتیم به این قضیه. اون می‌گفت من زندگی‌ام رو دوست دارم و نمی‌خوام بمیرم. من می‌گفتم اگه فقط یه بار قرار باشه جسمم مطابق خواسته‌ام عمل کنه، می‌خوام این‌طور باشه که از اتاق جراحی به زندگی برنگردم. این رو فقط به دو نفر گفته بودم، خودش و هانی، و هردو بهم گفتن که این نهایت خودخواهیه... و خب من اصلاً منکر خودخواهی‌ام نمی‌شم.

حالا هی دارم به این فکر می‌کنم که دوست داشتن زندگی برای یه آدم چقدر نقطه‌ضعفه و چقدر نقطه‌قوت؟ اینکه زندگی‌اش رو دوست نداشته باشه چی؟

 

  • حوراء
  • سه شنبه ۹ مهر ۹۸

فرشتگی

یکی از معدود ویژگی‌هایی که از دوران نوجوانی باهام مونده اینه که توی داستان‌های ذهنی‌ام نیروی شر تعریف نشده؛ البته اگه نظر شخصی من رو بپرسید این می‌تونه یه بیماری مزمن در نظر گرفته بشه که داره هی به زندگی واقعی‌ام سیخونک می‌زنه و حتی چند تا جای کبودی هم به جا گذاشته از خودش.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۴ مهر ۹۸

opportunity

دیشب قبل از خواب به هانیه گفتم معنی این کلمه از ذهنم رفته، تو یادت نیست معنی‌اش چیه؟ گفت نه. گوشی‌اش رو گرفتم که از توی دیکشنری‌اش پیدا کنم؛ اما املای درستش یادم نمی‌اومد. یه لحظه با خودم گفتم فردا حتماً توی یه متنی که انتظارش رو ندارم پیداش می‌کنم، و فردایی که امروز بود واقعاً توی یه متنی که انتظارش رو نداشتم به چشمم خورد. 

قبلاً دربارۀ این فرضیه حرف زده بودم که کتاب‌ها ما رو پیدا می‌کنن؛ اما الان می‌خوام فرضیه‌ام رو با محدودتر کردنش گسترش بدم و بگم که احتمالاً این کلمات هستند که ما رو پیدا می‌کنن. افراد زیادی با عبارات و ادبیات متفاوتی گفتن که ما چیزی جز کلمات نداریم، و به‌نظر من واقعاً همین‌طوره. ما این شانس رو پیدا می‌کنیم که یه‌سری از کلمات رو درست زمانی که انتظارش رو داریم، دریافت کنیم؛ شاید چون ما باور داریم که قراره این اتفاق بیفته... ته ته دل‌مون به این اتفاق باور داریم. ولی می‌دونی، یه‌وقت‌هایی می‌دونیم ایمان‌مون یه حجم توخالی از امید واهی و خوش‌باوریه و وقتی این بادکنک می‌ترکه، به‌جای اون کلمات یه صدای ناهنجار گوش‌مون رو پر می‌کنه.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳ مهر ۹۸