۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۶تایی

۱. نوشته‌هام به سطحی رسیدن که دلم برای اینستا تنگ شده. 

۲. یه بار هم یه متن تبلیغ بار دیدم که مضمونش این بود: اگه اینجا خودت رو خفه نکنی، ساعت ۲ نصفه‌شب دوست‌هات چطوری بفهمن که چقدر دوست‌شون داری؟ دیروز یه قرص کافئین که دکتر واسه دردهای بعد از زایمان به دوستم داده بود منِ از کافئین فراری رو به حوالی این درجه نزدیک کرد؛ البته دوست‌هام شریف‌تر از اون بودن که به روم بیارن. دم صبح هم خواب دیدم که دارن حکم شرب خمر رو برام می‌خونن. همین‌قدر بی‌ظرفیت‌ام. دیگه چای پررنگ هم بهم نمی‌دن تو خونه.

حالا که فکر می‌کنم تجربه‌ی مشابهش رو چند سال پیش سر کلاس آقای کاف داشتم. بچه‌ها سعی می‌کردن جلوی دهنم رو بگیرن بیشتر گوهرافشانی نکنم.

۳. اگه می‌خواید از بیشتر دوست داشتن حرف بزنید چرا پای شب یلدا رو می‌کشید وسط آخه؟ باور کنید شب یلدا فقط یه دقیقه طولانی‌تره، که احتمالاً بیشترمون هم اون دقیقه‌ی دم صبح رو خواب‌ایم. ۲۴ ساعت که ۲۴ ساعت و یک دقیقه نمی‌شه که. به‌جاش از ۳۰ شهریور مایه بذارید که واقعاً یه ساعت بیشتره. تازه اگه پشیمون شدید هم می‌تونید ۶ ماه بعد جبران کنید.

۴. تا حالا شده سر پرینت گرفتن استرس بگیرید و تا پاسی از شب هم ادامه داشته باشه و نفس‌ کشیدن‌تون هم مشکل پیدا کنه؟ ارجاع می‌دم به مورد دوم. برای اینکه حواسم رو پرت کنم می‌گشتم پولک‌های پارچه‌ی هانی رو از رو زمین جمع می‌کردم که باهاش صورت‌فلکی جبار رو درست کنم. نتیجه

۵. حسین منزوی می‌فرماد: دیوانگی زین بیشتر؟ بعد در جواب ادامه می‌ده: زین بیشتر دیوانه جان [...] و باید عرض کنم که حتی شوخی‌اش هم قشنگ نیست. بنده یه میلیمتر پام از چارچوب‌هام اون‌ورتر می‌ره خودم خودکار دیوانه می‌شم، اون‌وقت توقع زین بیشتر داری؟

۶. از همین تریبون به آپاراتچی خواب‌هام اعلام می‌کنم که دیگه دیدن خواب آسمون شب در توان من نیست. اشکم رو داره درمی‌آره. اگه می‌خوای چیزی رو بهم بگی خب بیا رک‌وراست بگو. اگه قرار بود بفهمم تو این سال‌ها فهمیده بودم.

  • حوراء
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۸

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

چند روز پیش توی جمعی بودم که هیچ برنامه‌ای برای بودن پیش‌شون نداشتم. یه بی‌نظمی از جانب دیگران من رو هول داد توی سالنی که پر بود از حرف‌هایی که قبول‌شون نداشتم؛ اما نه تو جایگاه و شرایطی بودم که بتونم این رو نشون بدم، نه از نظر ذهنی توانایی این کار رو داشتم. اون‌ طرف یه سری بحث‌های عرفانی و اخلاق اسلامی بود که بخش قابل‌توجهی‌اش راجع‌ به دعا و استجابت بود و این طرف من ذهنم درگیر ویرایش رایانه‌ای و کار روی کاغذ و این‌جور مسائل بود. توی همین حیص‌وبیص بغل‌دستی‌ام شروع کرد به اظهار نگرانی که مدتیه هرچی فکر می‌کنه، می‌بینه که هیچ درد و مشکلی توی زندگی‌اش نداره. برق از سرم پرید. یه‌کم براندازش کردم و دیدم قضیۀ ژن خوب و مرفه بی‌درد و این حرف‌ها هم نیست انگار. اصلاً همین‌که گفت هیچ درد و مشکلی نداره ذهنم رفت به یک سال گذشتۀ خودم، بعدش هم هفت‌هشت سال گذشته، دیشب تا صبح همون روز، صبح همون روز، چند ساعت آینده، به دعاهایی که با هزارویک واسطه هم به اجابت نرسیده بود، به دعایی که بعد از یک سال به اجابت رسیده بود، به دروغ بودن تموم جمله‌های انگیزشی، به تیره‌ترین لحظۀ شب که بعدش شروع صبح نیست و باز هم تیرگیه و به‌قول مهدی موسوی: بعد از سیاهی‌های دنیامان سیاهی بود، به دردودل‌های دیگران، به دردودل‌هام با دیگران... به خیلی چیزها.

چند شب بعد که داشتم برای بار چندم اون حرف‌ها رو مرور می‌کردم، دیدم دارم خدا رو شکر می‌کنم که توی شرایط اون شخص نیستم؛ نه که از این عرفایی شده باشم که از خدا درد می‌خوان تا بهش نزدیک‌تر بشن و این‌ها؛ من رو چه به این حرف‌ها. فکر کردم اگه توی این شرایط بگم هرچی فکر می‌کنم، می‌‌بینم هیچ درد و مشکلی ندارم و واقعاً به‌خاطرش نگران‌ام، انگار که از مردم جدا افتاده‌ام، انگار توی یه دنیای دیگه‌ام.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۲۸ آذر ۹۸

۴۴۵+۸ می‌شه ۴۴۴

به فروشنده می‌گم: نایلون نمی‌خوام، کیف دارم. می‌آد کارت رو بگیره حساب کنه، همزمان یه پاکت کاهی می‌ذاره لای کتاب و می‌گه: فال حافظ هدیه از فروشگاه طهوری، یلدا نزدیکه. ذوق می‌کنم، حتی اگه یه کتاب از لیست خریدم رو اشانتیون بهم می‌داد انقدر ذوق نمی‌کردم. به فال اعتقادی ندارم؛ اما نمی‌دونم از کی این توی ذهنم افتاده که اگه نخوای و ندونی و برات فال بگیرن، احتمال اینکه درست در بیاد بیشتره. شاید از تنها باری که این اتفاق افتاد، سال ۹۱ که ج بین دو تا کلاس اومد یه پاکت بهم داد و گفت: دیروز برای خودم فال خریدم، این رو هم به نیت تو گرفتم. بعدش هم همون‌جا ته سالن طبقۀ دوم یا سوم نشستیم و پاکت‌هامون رو باز کردیم: شهریست پرحریفان وز هر طرف نگاری / یاران صلای عشقست گر می‌کنید کاری [...]. راست گفته بود، خیلی هم راست گفته بود... ولی من کاری نکردم.

از مغازه می‌آم بیرون و با خودم می‌گم با هانی بازش می‌کنم. فال نطلبیده مراده. 

هانیه نیم‌ساعتی دیرتر از من می‌رسه خونه. هی دوروبرش می‌پلکم ببینم کی حوصله‌اش سرجاش می‌آد که فال رو بیارم بخونیم. پاکت رو می‌دم دستش و می‌گم: اول فاتحه بخون. بازش می‌کنه: چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری / خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری [...]

می‌رم حافظ خرمشاهی رو بر می‌دارم و دنبال غزل می‌گردم. می‌گم: ببین چه شمارۀ رندی هم داره: ۴۴۴. با اینکه این غزل خیلی برامون آشنا نیست، بین این دو صفحه خط افتاده بود. نگاه می‌کنم ببینم غزل بعدی چیه. خیره می‌مونم به صفحه: شهریست پر ظریفان۱ وز هر طرف نگاری...


۱. فالی که هشت سال پیش دستم رسیده بود و کتابی که دارم، دو نسخۀ متفاوت هستن؛ به‌خاطر همین توی اولی حریفان اومده و توی دومی ظریفان.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸

جرئت

همین‌طور که دارم کتاب می‌خونم به نظرم می‌رسه که جنس کاغذ تحریر و کاهی و بالکی رو می‌تونم از بوشون تشخیص بدم؛ اما انگار کاغذ کاهی روزنامه و کاغذ کاهی کتاب‌های قدیمی با هم فرق دارن. 

از ذهنم می‌گذره اگه به دوستی که تا ظهر باهاش بودم این حرف‌ها رو می‌‌زدم، چی می‌گفت؟ مطمئناً براش کسل‌کننده یا مسخره بود و برای بار سوم می‌پرسید کار توی حوزۀ چاپ و نشر رو دوست داری؟ و من که از تکرار یه حرف اذیت می‌شم دیگه اون شوروشوق جواب اول رو نداشتم و به یه آره بسنده می‌‌کردم.

توی حرف‌هامون بهش گفتم حاضرم دو روز هر سالم رو تقدیم دیگران کنم: ولنتاین و سیزده‌به‌در. تعجب کرد. دلیلش رو توضیح ندادم و به‌جاش گفتم کلاً با روزهای عادی که مناسبت خاصی نداره راحت‌تر‌ام؛ روزهایی که زندگی روزمره توشون جریان داره رو بیشتر دوست دارم. باتعجب گفت تو روزمرگی رو دوست داری. تأکید کردم که گفتم زندگی روزمره؛ چون زندگی توش پیش می‌ره، کار و تحرک داره.

سال‌هاست که با هم دوست هستیم؛ ولی از علائق هم خیلی خبر نداریم؛ شاید چون حرف چندانی با هم نمی‌زنیم. جالبه که ماها دوستی و ارتباط‌مون رو با افرادی حفظ می‌کنیم که حرف چندانی باهاشون نداریم. ارتباط‌هایی که معمولاً توی سطح باقی می‌مونن. این به‌خاطر ترس از تنهاییه یا سختی ترک عادت؟ چقدر جرئت داریم که فارغ از اتفاقات روزمره، اطرافیان حتی دوستان‌مون رو بسنجیم و ببینیم که می‌تونیم سطح رابطه‌مون رو تغییر بدیم یا نه؟ چقدر پذیرای چنین سنجشی از سمت دیگران هستیم؟ 

  • حوراء
  • سه شنبه ۲۶ آذر ۹۸

می‌شه اسمش رو گذاشت مِن‌مِن کردن

این آدمیزاد هم تغییرات عجیب‌غریبی داره‌ها؛ مثلاً خود من مدتیه دیگه دوست ندارم کسی بهم کتاب پیشنهاد یا هدیه بده؛ چون یه‌جورهایی تمرکزم پایین می‌آد و هی به خودم می‌گم ببینی فلانی وقت خوندن این جمله چی گفته، چی فکر کرده، برداشتش چی بوده و به چی ربطش داده. یه زمانی این حرف‌ها خیلی برام جذاب بود؛ الان احساس می‌کنم روی استقلال فکری‌ام اثر می‌ذاره. حالا اگه قرار باشه بعد از خوندن کتاب با کسی درباره‌اش حرف بزنم همه‌چی خوبه‌ها. این قضیه توی فیلم و موسیقی هم صادقه. 

آره دیگه، گفتم یه‌ وقت پا نشید برید برام کتاب هدیه بگیرید، الان این مدلی شدم. 

و در باب تیتر باید عرض کنم که مضاف بر این قضیه، شرایط طوری تغییر کرده که نمی‌دونم این خودسانسوری‌ْ از جو دادن الکیه، از بزدلیه یا احتیاطه واقعاً. 

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۵ آذر ۹۸

این وارستگی وارستگی که می‌گن چیه؟

از خودم می‌پرسم: با اینکه همیشه در حال از دست دادن هستیم، چرا همچنان ازش می‌ترسیم؟ 

به خودم جواب می‌دم: احتمالاً ما با از دست دادن کم‌ارزش‌ترهامون راحت‌تر کنار می‌آیم؛ اما ارزشمندترها... نبودشون، آگاهی و درک اینکه دیگه نداریم‌شون، درد بزرگی داره. شاید حتی نشه درست تشخیص داد که درد این اتفاق بزرگ‌تره یا ترس وقوعش؟

بعد نمی‌دونم چرا یاد این نوشتۀ روژان می‌افتم که پایینش ازش پرسیدم چطور توی زمان حال زندگی می‌کنه؟ البته به نتیجه‌ای نمی‌رسم.

به بزرگ‌ترین ازدست‌داده‌هام فکر می‌کنم. الان بدترین سؤال اینه که خب یه نگاه به امروز خودت بنداز، مگه به زندگی برنگشتی؟ و شاید کلیشه‌ای‌ترین و در عین حال واقعی‌ترین جواب این باشه که مگه من همون آدم قبل از این اتفاق‌ام؟ مگه این زندگی‌ای که بهش برگشتم، دیگه همون شکل سابق رو داره؟ همون ارزش رو داره؟ اصلاً ترس و دردش برای همینه که باید با نداشتن‌شون کنار بیایم. فکر کردی بی‌حسی این روزها همیشگیه؟ چون اصلاً متوجه نیستی، هیچ درمانی در کار نبوده، این‌ها فقط اثر مسکن، فقط اثر بی‌حس‌کننده بوده. یا شاید هم نتیجۀ طولانی‌مدت یه شوک باشه... از کجا معلوم که شوک بعدی باعث نشه سیستم عصبی‌ات سرزنده‌تر از همیشه به کار بیفته و همه‌چی رو باکیفیت‌تر درک نکنی؟

  • حوراء
  • پنجشنبه ۲۱ آذر ۹۸

شاید به‌خاطر همینه که هنوز هم با چت کردن راحت نیستم

به شکلک‌های بی‌معنی‌ای فکر می‌کنم که وسط حرف‌های بامعنی برای هم می‌فرستیم. واقعاً چه راهی ساده‌تر از این برای عقیم کردن کلام؟ خیلی ساده می‌پرسم: چرا به‌جای شکلک گذاشتن سعی نمی‌کنیم با هم حرف بزنیم؟ چرا اونچه تو سرمونه رو به کلمه تبدیل نمی‌کنیم؟ انگار بخوایم همه رو از سر خودمون باز کنیم، و توی یه صحبت چی راحت‌تر و دمِ دستی‌تر از شکلک گذاشتنه؟

  • حوراء
  • سه شنبه ۱۹ آذر ۹۸

سدسازی، ترس یا چیزهای دیگه

از دیشب، از وقتی ح تماس گرفت و خبری رو بهم داد که پارسال این موقع منتظرش بودم، از بعد از تموم شدن صحبت‌مون و رسوندن خبر به خانواده‌ام، احساس عجیبی دارم. دارم سعی می‌کنم بتونم احساسم رو تجزیه‌وتحلیل کنم و به همین خاطر سعی می‌کنم تاجایی که ممکنه محیط آروم باشه؛ اما همین الان هم از به‌هم‌ریختگی این متن مشخصه که نمی‌تونم افکارم رو مرتب نگه دارم و از همین الان می‌گم که برای حفظ اصالت احوالم، جمله‌ها رو جابه‌جا نمی‌کنم.

قضیۀ خیلی پیچده‌ای نیست؛ فقط حالا که حساب می‌کنم بعد از مدت‌ها یه خبر خوب شنیدم؛ منظورم این نیست که هیچ خبر خوبی توی کار نبوده، نه؛ بعد از مدت‌ها یه خبر خوب شنیدم که مال خودمه، نه دیگران. با یه مرور سرسری این‌طور دستم می‌آد که آخرین‌بار بهمن ۹۶ توی این موقعیت قرار گرفته بودم. حالا نمی‌دونم چرا به‌سختی می‌تونم خوشحال باشم.

دیروز با عزیزی صحبت می‌کردم و بهش گفتم وقتی می‌فهمم که گریه کرده، خوشحال می‌شم. همون‌طورکه بغض داشت خندید و یه چیزهایی بارم کرد. بهش گفتم خوشحالم که بعد از مدت‌ها داره به خودش اجازۀ گریه می‌ده. به این برون‌ریزی نیاز داره. 

حالا دارم به خودم نگاه می‌کنم که باید از این خبر خوب خوشحال باشم، باید واقعاً خوشحال باشم؛ اما انگار سدی درونم مانع این کار بشه، انگار که به عمر کوتاه خوشحالی ایمان پیدا کرده باشم، انگار بترسم. 

شدم مثل وقت‌هایی که سعی می‌کنم از یه موضوع ناراحت‌کننده حواسم رو پرت کنم. لپ‌تاپم رو گذاشتم رو پام و می‌خوام بشینم یه قسمت از شرلوک رو ببینم و از تکراری بودنش شاکی نباشم. یه کتاب از پل استر هم گذاشتم کنارم؛ چون پل استر انقدری ذهنم رو درگیر می‌کنه که رفیق روزهای سخت باشه. حتی شاید عصری برم و بین افرادی باشم که خیلی وقته فهمیدم هیچ اشتراکی باهاشون ندارم و یه سالی هست که ازشون دوری می‌کنم. 

دیروز که به اون عزیز گفتم از گریه‌اش خوشحالم، دقیقاً یاد ضربه‌ای افتادم که بعد از تولد پشت نوزاد می‌زنن؛ ولی واسۀ الان و این لحظۀ خودم هیچ توصیفی تو ذهنم ندارم. 

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۷ آذر ۹۸

هان؟ مگه آدم کی رو داره غیر از خودش واقعاً؟

از بی‌رحمی‌هایی که فرد می‌تونه در حق خودش کنه، می‌شه به این مورد اشاره کرد که با علم به ناملایمی‌های روزگار و شرایط نامطلوب، انگشت یا انگشت‌های اتهام رو بگیره سمت خودش، اون هم خیلی محکم؛ چراکه دستش از همه‌جا کوتاهه و فقط به یقۀ خودش می‌رسه. این روش از یه جهت باعث سبک شدن و از چند جهت دیگه باعث سنگین شدنش می‌شه؛ مثلاً شاید کمی قفسۀ سینه و سرش خالی بشه؛ اما حجمی از مواد نادیدنی و بعضاً ناشناخته گلو و چشمش رو پر می‌کنه. بعد از گذشت چند ثانیه یا دقیقه، سرش دوباره پر می‌شه. و من حیث المجموع کار عبثی هستش و دردی از کسی درمان نکرده که هیچ، موجب خصومت شخصی فرد با خودش هم می‌شه که بعضی‌ها با نام خوددرگیری هم ازش یاد کردن.

نکنیم این کارها رو، مگه آدم کی رو داره غیر از خودش.

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۰ آذر ۹۸

فوقع ما وقع

یه زمانی خیلی دلم می‌خواست یکی وبلاگم رو بخونه و نظرش رو بهم بگه، یکی که هم نوشتن رو بشناسه و هم من رو. خب همچین زحمتی رو گردن هیچ‌کس ننداختم؛ اما اگر همچین کسی پیدا می‌شد، دوست داشتم با صراحت و صداقت تمام باهام حرف بزنه؛ حقیقتش ادعا نمی‌کنم آدم خیلی صادقی باشم، اما شدیداً طرفدار صراحت‌ام. داشتم می‌گفتم، دوست داشتم اینجا رو در حد چندتا نوشته نبینه؛ حتی بعضی‌ها می‌گن نوشته‌ها یا وبلاگ‌شون شبیه بچه‌شونه؛ اما من اینجا رو بیشتر از هرچیزی شبیه خودم می‌دونم، شَمایی، نمایی، انعکاسی از من اینجا هست که شاید خیلی راحت نشه جاهای دیگه‌ای از دنیای من پیداش کرد؛ مثل اغلب وبلاگ‌ها. این آسمون ریسمون‌ها رو می‌بافم چون چند روزی هست که وقتی دست به نوشتن می‌برم، سرم پر از اما و اگر می‌شه؛ چون احساس می‌کنم اون چیزی که ازش می‌ترسیدم و خیلی بعید می‌دونستم اتفاق افتاد... چون انگار بین من و این بخش وجودم فاصله افتاد... فاصله انداختم... فاصله انداختیم.

نمی‌خوام بگم دیگه نمی‌نویسم و این حرف‌ها، فقط دارم بیشتر برای خودم حرف می‌زنم... با صدای بلند. خب این هم قسمتی از وبلاگ‌نویسیه دیگه.

  • حوراء
  • جمعه ۸ آذر ۹۸