۲ مطلب با موضوع «تمرین ترجمه :: سی روز ترجمه‌ی داستان» ثبت شده است

توقف سی روز ترجمه‌ی داستان

اول از همه از تمام دوستانی که این مدت داستان‌ها رو خوندن و با تشویق و نقد و پرسش‌هاشون بهم کمک کردن، سپاسگزارم.

خب فکر می‌کنم تیتر به اندازه‌ی کافی گویا باشه، پس بدون مقدمه چینی میرم سر اصل مطلب.
برای شروع این برنامه چندتا هدف داشتم که بدون هیچ الویتی به مهم‌ترینشون اشاره می‌کنم:

1- شروع ترجمه‌ی داستان به صورت جدی و غلبه به ترسم.

2- تمرین برای بالا رفتن سرعت ترجمه.

3- آشنایی بیشتر دوستان با ادبیات داستانی معاصر در زبان عربی.

4- دریافت مستقیم نظرات مخاطب.

و حالا با توجه به موارد بالا چرا می‌خوام این برنامه رو قطع کنم؟

نمی‌دونم پیش از این داستان‌ها چندتا داستان دیگه ترجمه کرده بودم، اما فکر می‌کنم بیش از ده برابرشون بوده باشه. پس چرا هنوز ترجمه‌ی متون این سبک برام مهم‌تر، جدی‌تر و دشوارتر از متون دیگه است؟

یکی از دلایلش اینه که در این سبک، نویسنده یک منظور واحد نداره، و حتی اگر چنین باشه، باتوجه به نظریه‌ها و مکتب‌های مختلف، می‌شه از اثرش برداشت‌های مختلفی داشت. و علاوه بر این، چه خواننده، چه مترجم و چه ناقد ادبی برای درک درست متن باید نسبت به نویسنده و مسائل ادبی، فرهنگی، تاریخی، سیاسی، اجتماعی و... تاثیر گذار بر نویسنده و متنی که آفریده، آگاه باشن. (و باید بگم بعضی از نویسنده‌ها و آثارشون برای من کاملا نا آشنا بودن و فقط چندتا از داستان‌هاشون رو قبل از ترجمه می‌خوندم تا با زبان نویسنده کمی آشنا بشم. این خودش یه اشتباه بزرگ بود).

دلیل دیگه اینه که این سبک متون بیشتر از سایر سبک‌ها مخاطب داره، و در واقع مخاطب عام داره. پس باید زبان ترجمه، هم با زبان داستان هماهنگ باشه و مفهوم رو برسونه، هم با زبان مخاطب.

با توجه به دو دلیل بالا، ترجمه‌ی داستان در مدت زمان کوتاه، هم اجحاف در حق نویسنده است، هم متن و هم مخاطب. با اینکه دوستان لطف می‌کردن و از کار تمجید می‌کردن، اما واقعیت اینه که هیچ کدوم از ترجمه‌ها به دل خودم ننشست که اینجا هم بهشون اشاره کردم. شاید به قول یاسین . میم این کمال گرایی باشه، اما من اینطور فکر نمی‌کنم. بنای این ترجمه‌ها این بود که تمرین و یادگیری داشته باشم، نه اینکه از سر اجبار چند خطی سیاه کنم. البته با یادگیری هم همراه بود، اما می‌ترسم یکی از هزینه‌های این یادگیری، این باشه که خوانندگان وبلاگ به جای آشنایی بیشتر با ادبیات داستانی معاصر عربی، گیج یا ازش زده شدن باشه. و این شد که گفتم جلوی ضرر رو باید از همین جا گرفت، البته قول نمی‌دم منفعتی داشته باشه. 

اما عاقبت این داستان‌ها چه خواهد شد؟
داستان‌ها فعلا به حالت پیش‌نویس درمیان، تا کم کم ویرایش بشن و با پیوست متن اصلی دوباره نمایش داده بشن. اما این بار هیچ عجله‌ای در کار نخواهد بود. و البته من باز هم ترجمه‌های جدیدی اینجا می‌ذارم.

 

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۶ مهر ۹۶

دروغ

زکریا تامر (نویسنده‌ی سوری)

معلم درس خود را با این جمله به پایان رساند: «الآن می‌دونید که بزرگ‌ترین چیزی‌که در انسان وجود داره در سرش قرار گرفته، به هیچ وجه این حقیقت شگفت‌­انگیز رو فراموش نکنید».

نگاه‌های متعجب میان شاگردان رد و بدل شد، سپس با کنجکاوی به معلمشان چشم دوختند که با سر و قامت صاف از کلاس خارج می‌شد. چند لحظه در سکوت نشستند و سپس از صندلی‌هایشان برخاستند و به سمت حیاط مدرسه دویدند. اما مانند همیشه مشغول بازی نشدند، و دور یکدیگر جمع شدند و در مورد گفته‌ی معلم با همدیگر بحث کردند.

صدای هیجان‌زده‌ی‌شان همچنان بالا می‌رفت که صدای زنگ بلند شد و این نشان دهنده‌ی آغاز درس جدید بود. به کلاس درس برگشتند، و روی صندلی‌های خود شستند و با نگرانی منتظر ورود معلم شدند. اما معلم نیامد و در عوض مدیر مدرسه با وقار و چهره‌ای جدی وارد کلاس شد، و خبر داد که معلمشان به طور ناگهانی دچار سردرد شده است، و با صدایی خشن ازشان خواست که در زمان این درس، ده صفحه از کتاب تاریخ را مطالعه کنند، و نصحیتشان کرد که در جستجوی علم کم‌کاری نکنند.

همین که مدیر از کلاس خارج شد، شاگردان دوباره بحثشان را شروع کردند:
«معلم دروغ می‌گوید».
«معلم دروغ نمی‌گوید».
یکی از شاگردان با لحنی مطمئن گفت: «تنها وظیفه‌ی سر نگه داشتن چشم، بینی، ابرو، مو و گوش است».

بحث ادامه پیدا کرد و بالا گرفت و در نهایت به این توافق انجامید که تنها آزمایش می‌تواند دروغ یا راستگویی معلم را اثبات کند.

یکی از شاگردان را که چشمان آبی و موهای بور داشت و از همه کم‌سن‌تر بود، انتخاب کردند. او در حالیکه مغرورانه می‌خندید، به سرعت روی زمین دراز کشید. شاگردان با یک چاقوی تیز سرش را از بدن جدا کردند و برداشتند، و از روزنه‌ی گردن بریده به درون آن نگاه کردند، اما چیزی جز تاریکی ندیدند. به سرعت به حیاط مدرسه رفتند تا یک سنگ بیاورند، سنگ سفت و سختی بود. سر را روی زمین کلاس درس گذاشتند، و با سنگ آن را شکستند.

زمانی که محتوای داخلش را دیدند، با تمسخر خندیدند، و به مغز که شبیه مغز خام گوسفندان در مغازه‌های قصابی بود، خیره شدند. سرشان را با تأسف تکان دادند و با اطمینان گفتند: «معلم دروغ گفت».

سپس چسب آوردند، و تکه‌های سر را به یکدیگر، و سپس سر را به بدنی که روی زمین افتاده بود چسباندند، و نگاه‌های حاکی از پیروزی به یک‌دیگر انداختند و برای بار دوم گفتند: «معلم دروغ گفت».

یکی از شاگردان به پسرک چشم‌آبیِ مو بور لگدی زد و او بلافاصله از جا پرید و با کنجکاوی فریاد زد: «معلم دروغ گفته بود؟».

 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۳ مهر ۹۶