۱۳ مطلب با موضوع «حرفِ مگو» ثبت شده است

چی پشت کلماتت جا گرفته، خورشید؟

آدمی که تموم زندگی‌اش رو سپرده به دست کلمات، قدرتی بهشون داده که دیگه نمی‌تونه پسش بگیره، و اگر هم بتونه و بگیره، دیگه زندگی‌اش زندگی نیست.

بار اول این نوشته رو که خوندم بغض رو پس زدم، بار دوم به‌زحمت اشک‌هایی‌ام رو که خودسرانه راه‌شون رو باز می‌کردن، جمع کردم... بار سوم چی پیش می‌آد؟

  • حوراء
  • شنبه ۷ تیر ۹۹

رنگ هزارویکم

یکه نشسته بود توی سفیدی‌ای که از بی‌نهایت شروع می‌شد و تا بی‌نهایت هم ادامه داشت. آرام و قرار نداشت... توی سرش دنیایی غوغا می‌کرد که آرام و قرارش را گرفته بود. اما در دنیای بیرون نه حرفی خلق شده بود، نه کلمه‌ای، نه مخاطبی. و باز دنیای توی سرش راحتش را گرفته بود و راحتش نمی‌گذاشت. طاقتش که طاق شد، گلویش که از بغض پر شد، لرزش چانه‌اش که شروع شد، سرش را گذاشت روی سفید بی‌نهایت و گذاشت اشک‌هایش کمی‌ رقیق کند این بی‌حرفی و بی‌کلمگی و بی‌مخاطبی را. دنیای توی سرش که اشک شد و ریخت و به راحت رسید، سر بلند کرد و دید هر قطره‌ی اشکش یک رنگ گرفته و همه با هم آدمکی هزاررنگ ساخته‌اند. 
آدمک هزاررنگ به سفیدی بی‌نهایت خیره ماند. این‌همه بی‌ذوقی متحیرش کرده‌ بود. تکانی به خود داد و بلند شد تا هزار‌ رنگش را به بی‌نهایت گره بزند. یکه تا خواست چیزی بگوید، دید نه حرفی دارد، نه کلمه‌ای... مخاطبش هم که دارد می‌رود. اشکش داشت ‌می‌لغزید که آدمک با انگشتش لاجوردی را از روی گونه‌ی او پاک کرد و کف دستش گذاشت و رفت. 

یکه نشسته بود توی سفیدی‌ای که از بی‌نهایت شروع می‌شد، اما معلوم نبود تا بی‌نهایت هم ادامه داشته باشد، و حالا یک آه توی دستش بود.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۹

با رشک فراوان

لیوارد عزیز، از من خواسته شده نامه‌ای بنویسم که برای کسی غیر از تو نمی‌تواند باشد. راستش اول فکر کردم باید این نامه را برای جویی بنویسم، هرچه نباشد او شخصیت اصلی و به‌نوعی قهرمان داستان است و آن‌قدر قدر دارد که خودش راوی داستان هم باشد؛ اما آنچه می‌خواهم بگویم نه به جویی مربوط می‌شود و نه بقیۀ ساکنان که تمام این سال‌ها با تو گوشۀ ذهنم جا داشتند؛ نه اینکه بگویم تمام این سال‌ها، که حالا بیشتر از نیمی از سنم می‌شود، هر بار که محو آسمان شب شدم، شما هم گوشه‌ای از ذهنم بودید، نه؛ اما شاید اگر شما را در آن سال‌ها نشناخته بودم، اصلاً پای ستاره‌ها تا این حد به زندگی‌ام کشیده نمی‌شد. آخر می‌دانی، یک وقت‌ها بعضی آدم‌ها در ذهن ما کم‌رنگ می‌شوند، خیلی کم‌رنگ، خیلی‌خیلی کم‌رنگ؛ اما در لایه‌های زیرین افعال ما حضوری پررنگ دارند و اگر ما کمی کنکاش کنیم، پیدای‌شان خواهیم کرد. شما هم در بعضی لحظات وصف‌نشدنی من چنین حضوری داشتید و من از تو و تمام ساکنان برای چنین نمایشی ممنونم. راستش آن موقع‌ها فکر می‌کردم در طول زمان شما و شازده‌کوچولو را با هم خواهم داشت؛ اما شازده‌کوچولو مشهورتر از آن بود که بتواند تمام این سال‌ها با من بماند، او و داستانش در همان نوجوانی ماندند؛ اما تو و ساکنان... راستش خوشحالم که کمتر کسی شما را شناخت و مثل من داستان‌تان را درست زمانی که باید خواند و گذاشت ریشه بگیرد در ذهنش... بله، این هم خودخواهی است و هم تنگ‌نظری، چیزهایی که آن چند شب تابستانی که توی حیاط روی صندوق عقب ماشین بابا می‌نشستم و ماجرای‌تان را می‌خواندم ازشان خبری نبود؛ چون اصلاً خبری از این حورا نبود؛ چون حورای آن روزها شادی نابی داشت که حالا برای تجربۀ یک روز آن حال‌وهوا چه کارها که نمی‌کند.

اما گفتم که این نامه نمی‌تواند برای کسی غیر از تو باشد؛ آخر تو چیزی را تجربه کردی که من چند سالی‌ست منتظر رسیدن به آن هستم. تو توانستی به نخل و ساحل و اقیانوسی برسی که تصورش را آن پیرزن پیشگو در ذهنت گذاشته بود. حالا هفت سالی می‌شود که من دنبال تصوری هستم که آپاراتچی خواب‌هایم در ذهنم گذاشته است؛ دنبال گروهی که من را می‌برند به آن ساختمانی که نمی‌دانم کجاست، اما می‌دانم نمای جلویی آن نیم‌دایره‌ای شکل است و به طبقۀ بالایی‌اش می‌رویم و منتظر می‌مانیم تا سالن سایت باز شود و ما پشت آن کامپیوترها بنشینیم و آن کاراکترهایی را ثبت یا منتشر کنیم که نمی‌دانم چیست تا شاید، خوب به این بخش دقت کن، تا چیزهایی را بنویسیم که نمی‌دانم چیست، اما قرار است بعدش به‌نوعی حال‌‌وروزمان بهتر شود.

فکر کنم حالا فهمیده‌ باشی چقدر تجربه تو برای من خواستنی است. تو صبر کردی، نشانه‌‌ات را پیدا کردی، آنچه از دستت برمی‌آمد انجام دادی و تصورت برایت تصویر شد. من هم صبر می‌کنم؛ چون راه دیگری ندارم؛ اما دیگر به نشانه‌ها هیچ اعتمادی ندارم؛ باور کنی یا نه تمام TM3-35ها دروغ از آب در آمده‌اند، حتی می‌توانم از همان تشبیه کلیشه‌ای سراب برای توصیفش استفاده کنم و شاید ندانی چقدر این تجربه ناخوشایند و نخواستنی‌ست.

بله لیوارد عزیز، این نامه را برایت نوشتم که بدانی چه تأثیراتی داشته‌ای و خودت از آن بی‌خبر بوده‌ای. همین.

با رشک فراوان

فدایت، حورا

 

پی‌نوشت: نامه به لیوارد، شخصیت رمان نمایشی در کهکشان، اثر گیلیان رابین‌ اشتاین، به دعوت عارفۀ نازنین.

  • حوراء
  • شنبه ۲ فروردين ۹۹

و با هیچ‌کسم میل سخن نیست

این دلتنگی‌ هم از اون دردهای بد روزگاره‌ها، یه جای خالی که همه‌چی رو می‌بلعه، سیاه‌چاله‌طور؛ همین‌قدر کلیشه‌ای. انگار که روحت چنگ بندازه به گلوت و جونت بیفته به خودخوری. بدمصب موی آدم رو سفید می‌کنه و روزگارش رو سیاه. از اون دردهاییه که آدم دلش نمی‌آد حتی واسه دشمنش بخواد. اون‌وقت من حیرونم که چطوز دانشمندها هنوز کشف نکردن که همین درده که مادر همۀ دردهاست. بغضیه که هرچقدر گریه بشه آروم نمی‌شه؛ ولی می‌دونی... یه وقت‌هایی آدم انقدر دلتنگی به کام خودش می‌ریزه که...

  • حوراء
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷

خواهشمندم

یه وقت‌هایی که حالم سر جاش نیست به هانی می‌گم یه چیز خوب بگو، هرچی باشه. 

می‌شه این بار شما یه چیز خوب ـ هرچی باشه ـ بهم بگید؟ لطفاً

  • حوراء
  • جمعه ۵ بهمن ۹۷

هیچ صفتی پیدا نمی‌کنم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • حوراء
  • يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷

من جون می‌دم واسه این گوشۀ زندگی‌ام

سرم رو برمی‌گردونم و اون گوشه می‌بینمش. خیلی دوره، خیلی‌خیلی دور و حالا حالاها مونده تا به این نزدیکی‌ها برسه؛البته هرقدر نزدیک شه بازم اندازۀ یه دنیا ازش دورم. مثل اونایی که تا چند لحظه پیش می‌دیدم تو چشم نیست. دیگه به بقیه توجهی ندارم، سر تا پا چشم می‌شم و نگاه و حسرت. از اینجا نمی‌شه درست تشخیص داد داره گریه می‌کنه یا می‌خنده؛ اما معلومه داره می‌سوزه تا ستاره بمونه. خب خودزنی مدل‌های مختلف داره دیگه؛ ولی همه‌اش از عمق وجودمون نشئت می‌گیره. دارم احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کنم باهاش که یه لحظه می‌گم با این فاصله‌ای که داره نکنه تا الآن مرده باشه. هرچند فرقی نمی‌کنه، چه زنده باشه چه مرده بازهم از من به خدا نزدیک‌تره.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳۱ مرداد ۹۷

ولی ادبیات، درد بود

کلی دل‌دل کردم که زنگ بزنم بهش یا نه؛ آخر گفتم امروز رو به خانم بگلی تبریک نگم به کی بگم؟ اول ساعت چهار و خرده‌ای شماره‌اش رو آوردم، بعد با خودم گفتم شاید بدموقع باشه. بعد دوباره ساعت شش و خرده‌ای رفتم که بهش زنگ بزنم، و زدم، و چهارتا بوق خورد و مثل تمام تماسای تلفنیم گفتم پنجمی اگه برنداره قطع می‌کنم، و دقیقا وسط پنجمی برداشت، و چه لحظات خوشی با صداش به خاطرم اومد. معلم ادبیات سال دوم و سوم دبیرستانم. همه می‌دونستن چقدر معلمه و چقدر بهش علاقه دارم.

مکالمۀ خیلی کوتاهی بود؛ وقتی تلفن رو قطع کردم دیدم صفحۀ گوشیم طول مکالمه رو 1 دقیقه و 36 ثانیه نشون می‌ده. توی همین مدت کوتاه بهش گفتم که خیلی توی رسیدن به این روزهام تأثیر داشته و اگه نگم هر روز، هر هفته به یادش هستم. فقط روزش رو بهش تبریک گفتم.

عنوان: تکه‌ای از شعر سید مهدی موسوی

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷

وِتو

به هزار زحمت
کشورهای وجودم را متحد می کنم
علیه دوست داشتنت
و تو
با یک نگاهت
همه را

وتو می کنی.


91/8/8

 

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۸ دی ۹۶

همین قدر ممکن... همین قدر ناممکن

دوست داشتنت

مانند شنیدن صدای جریان خون در رگ‌هایم است

مانند دیدن ستارگان در روز

مانند درک لحظات پایان بیداری و آغاز خواب

مانند ایمان به ایمان

همین قدر ممکن...

همین قدر ناممکن.

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۲ خرداد ۹۶

چه می‌شه کرد؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • حوراء
  • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۹۶

میرگاه

اگر قرار بود یه غیر ممکن، یه واقعا غیر ممکن، توی زندگیم ممکن بشه، و بتونم محل مرگم رو خودم انتخاب کنم، به نظرم بهترین جای ممکن همین سحابی کله اسبیه، یه گوشه از اریون. مهم نیست که هیچ انسانی به اونجا نرفته، مهم نیست که هیچ ابزاری از سازه‌های بشر نمی‌تونه من رو به اونجا برسونه، حتی اینم مهم نیست که 1500 سال نوری ازش فاصله دارم و وقتی که بهش می‌رسم، احتمالا دیگه این شکلی نیست. مثل خیلی از خواسته‌ها که وقتی بهشون می‌رسی، دیگه همون شکلی نیستند، یعنی انقدر دیر می‌رسی که دیگه نمی‌تونند همون شکلی باقی بمونند. اما با این همه هنوز هم یه نوری تو دلشون هست، یه نقاط بکر و جذابی دارند، که گذر زمان و تغییر روزگار نتونسته تغییرشون بده. انقدر برات دوست داشتنی هستند، که به قول معروف حتی اگه توشون غرق بشی، باز هم دلتنگشون هستی. 

به نظر من که ارزشش رو داره. لحظه‌ی مرگ بهشت و جهنم رو با هم تجربه می‌کنم. خدا رو چه دیدی؟ شاید اون چیزی که یه روزی جسم منو تشکیل می‌داده، بره و بره و بره تا برسه به ستاره‌ی مجاورش، اون وقت منم یه بخشی از اون زیبایی وصف نشدنی می‌شم. تازه فکرش رو بکن، روز رستاخیز، تکه‌های جسم من رو باید از کجا جمع کنند؟ 

هر جوری به قضیه نگاه می‌کنم، می‌بینم 1500 سال نوری واقعا ارزشش رو داره. 

 

منبع عکس: mcdonaldobservatory.org

  • حوراء
  • سه شنبه ۸ فروردين ۹۶

که نرسیدن سخت‌ترین مسیر این جهان است

ماهی دوم هم امروز مرد. این بهار هم ماهی‌های زیادی در آرزوی دیدن دریا مردند، ماهی‌هایی که بالآخره باور کردند نمی‌شود، که این تنگ‌ها راهی به دریا ندارند، که نرسیدن سخت‌ترین مسیر این جهان است. حالا من ماندم و آخرین ماهی و نفرتی از دریا، که تنگ به دل او، و چشمانت به جان من انداخته است. 

خون تمام این خون دل‌ها گردن طیف‌های رنگ آبی. 

  • حوراء
  • يكشنبه ۶ فروردين ۹۶