۵۹ مطلب با موضوع «حرف‌هایی برای خودم» ثبت شده است

خیلی دور

به خیال خودم شدم طبیب کلمات و عبارات و متون. عَرّاف، تو زبان عربی به طبیب و ستاره‌شناس و پیشگو عَرّاف هم می‌گن. اینکه درد متن رو بفهمی و تا جایی که می‌شه، درمانش کنی، خیلی خوبه؛ اما این فقط درمانگریه، تولید هم نیست، چه برسه به خلق کردن. این روزها از خلق کردن دورم، کمش دارم، به نیاز رسیدم دیگه. شدم مثل حورای توی خواب‌هام که همه‌اش توی بزرگراه‌ها و خیابون‌ها سرگردونه... سرگردون‌ام؛ مثل یه روستایی که تازه پاش به یه شهر بزرگ رسیده، با راه‌ها و بی‌راهه‌ها کم‌کم آشنا می‌شه، ولی نمی‌دونه ازشون به چه مسیری می‌رسه و شهر براش چه مقصدی رو خواب دیده. من اون روستایی‌ام و حیرون موندم بین کلماتی که فکر می‌کنم می‌دونم چی هستن، نمی‌دونم قراره چی بشن... و کی می‌دونه شهرهای بزرگ با روستایی‌های تازه‌وارد چه می‌کنن. شهر پر از الفاظ ساده است با مفاهیم پیچیده، اصطلاحاتی که از کلمات ساده ساخته شدن و چون بخش‌هاش رو به‌تفکیک می‌شناسی، فکر می‌کنی مفهومش رو هم می‌دونی؛ اما خبر نداری این کلمات، سازه‌های جدیدی هستن که قراره زاینده بودن شهر رو نشونت بدن.

کلنجار عجیبی داره آدمیزاد با خودش وقت نوشتن و خوندن کلمات؛ من این روزها، اما، از کلنجار گذشتم، دارم به گلاویز شدن می‌رسم. فرقه بین نگاه کردن و دیدن، گوش کردن و شنیدن، توجه کردن و فهمیدن؛ من به کلمات که می‌رسم فقط نگاه می‌شم و گوش و توجه... از کُنه‌شون دور‌م و به‌ هر ضرب و زوری می‌خوام ازشون سر در بیارم؛ همینه که به کلنجار و گلاویزی می‌رسم؛ چون دورم... خیلی دور.

  • حوراء
  • يكشنبه ۸ تیر ۹۹

کاوش

می‌ری گوشه‌گوشه‌ی درز و دورزهای تاریک خودت رو دست می‌کشی تا قد و قواره‌ی فیل‌هایی رو که تو خودت نگه داشتی، پیدا کنی. اینجا تاریکی به معنای سیاهی نیست، فقط روشنایی کمه. یه‌وقت‌هایی چند روز توی یه گوشه‌ی خودت کز می‌کنی تا چشمت حسابی به تاریکی عادت کنه و این موجودی رو که با تو اونجا گیر افتاده و از بودنت معذبه، بهتر بشناسی؛ چون شاید این بار یه موش بود، شاید یه دراکولا بود، شاید هم یه جنین سه‌ماهه بود که معلوم نیست قلبش تشکیل شده یا نه.

پی‌نوشت: توی یادداشت گوشی‌ام پیداش کردم؛ به تاریخ ۱۵ آبان ۹۸.

  • حوراء
  • شنبه ۱۰ خرداد ۹۹

از ۱۳ فروردین تا همین الان

حتی وقتی یه کانال واسه خودت می‌زنی که آدرسش رو به هیچ‌کس ندادی و هیچ‌کس هم نمی‌تونه پیداش کنه، باز هم نمی‌تونی راحت شخصی‌نویسی داشته باشی و کلی اگر و اما و چارچوب واسه‌اش می‌ذاری... واسه خودت می‌ذاری. چرا آخه؟

از  طرف دیگه، این نیاز به منتشر کردن حرف‌هامون توی فضای دیجیتال و پرهیز از گفت‌وگوی مستقیم از کجا ریشه گرفته؟

  • حوراء
  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹

آخ خانم زعفرانی، کاش الان اینجا بودی

می‌دانی خانم زعفرانی، بارها پیش آمده وقتی که دوستانم داشتند به خودشان سرکوفت بی‌جا می‌زدند، توپیدم بهشان که تو در جایگاهی نیستی که خودت را قضاوت کنی، هیچ‌کس نیست؛ چون هیچ‌کس علم و دید همه‌جانبه‌ای که باید را ندارد، این قدرتی است که فقط خدا دارد. می‌دانی، شاید حرفم چیزی شبیه به همین نوشته‌ی غمی باشد. 

ولی خانم زعفرانی، حالا این حرف‌ها برای خودم بی‌معنی است؛ چون من نوعی از قضاوت بدشکل را پیش گرفته‌ام که در آن فرد خودش را با دیگران مقایسه می‌کند. دو روز از مرخصی استعلاجی‌‌‌ام را گذاشتم پای وردپرس برای راست‌وریس کردن وب جدیدم و باید حداقل یک بار امتحانش کنی و ببینی چقدر مزه می‌دهد به آدم‌... داشتم می‌گفتم، دو روز را گذاشتم پای این کار و وقتی لپ‌تاپ را خاموش کردم با یک خب که چی همه چیز را زیر سؤال بردم. با خودم گفتم خانه‌ات را عوض کردی، زندگی‌ات که عوض نمی‌شود.

اسم زندگی آمد، فکر کنم این روزها جفت‌مان به این رسیده‌ایم که چیزی سرسخت‌تر از زندگی نیست. یاد جمله‌ای افتادم که امیدرضا شکور بالای وبش گذاشته بود: نوشتن هم مثل مرگ یک‌جور الزام است؛ یا چیزی شبیه به این؛ اما من الزامی بالاتر از زندگی دوروبر خودم نمی‌بینم؛ پس می‌توانیم بگوییم چیزی سرسخت‌تر از نوشتن وجود ندارد؟

آخ خانم زعفرانی، کاش الان اینجا بودی؛ یعنی کاش تو را از داستانم بیرون می‌کشیدم و درحالی که یکی از پرنده‌هایت روی کتفت نشسته و صدایش را همین‌طوری ول داده بود توی اتاق و خودت هم یک لیوان از آن شربت‌های بهارنارنج‌ معروفت را برایم آورده‌ بودی، می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. حرف زدن درباره‌ی این مسائل با تو که اصلاً من را نمی‌شناسی باید خوشایند باشد؛ با تو که زندگی‌ رنگین‌کمانی‌ات در تقابل تمام با زندگی کم‌رنگ من است؛ با تو که حرف‌هایت را از هیچ‌کسی نشنیده‌ام و نمی‌خواهی از نوشته‌هایم تعریف الکی یا راستکی کنی یا همان جمله‌ای را که فکر می‌کنم مال شاهین کلانتری باشد، تکرار کنی که: بد نوشتن هزینه‌ی خوب نوشتن است. نه، حرف‌های تو فرق دارد چون تخیل به خوردشان رفته؛ تخیلی که به‌نظر من صیقل‌دهنده‌ی فکر است و دوای درد ذهن رئالیسم‌زده‌ی من.

می‌دانی خانم زعفرانی، باید باروبنه‌ام را جمع کنم، تمام خیابان‌ها و کوچه‌های شهر را بگردم و خانه‌تان را از روی تراسش پیدا کنم، بیایم جلوی در خانه‌تان و بگویم قصد دارم مدتی را با شما و آقای زعفرانی زندگی کنم. شاید لازم باشد ازم آزمون ورودی بگیرید تا معلوم شود چقدر حال فکری‌ام بد است و به این درمان نیاز دارم.

  • حوراء
  • جمعه ۲ خرداد ۹۹

فداکاری کورکورانه یا خودخواهی بزدلانه

یه بار هم پارسال یا پیارسال بود که به نسرین گفتم: فکر می‌کنم ما به اون جنبه از آدم‌ها علاقه‌مند می‌شیم که توی خودمون داریم و برامون هم ارزشمنده، ولی توی دیگران قوی‌تره یا ما قوی‌‌تر می‌بینیمش. براش مثال هم آوردم و وی نیز بسیار استقبال کرد از این نظرم؛ درواقع نسرین از هر نظری که نشون می‌داد من درباره‌ی خودم و d اشتباه می‌کردم همون‌قدر استقبال می‌کرد که من از اثبات اینکه خودش درباره‌ی من و c اشتباه می‌کرده؛ نسرین یه اجازه‌هایی داره خب.

حالا ولی طور دیگه‌ای هم به این قضیه نگاه می‌کنم؛ اینکه ما گاهی و در برابر بعضی افراد ترجیح می‌دیم از انرژی و زمان و فرصت و خیلی چیزهای دیگه هزینه کنیم تا او به‌جای خودمون توی اون جنبه‌ی مشترک رشد کنه؛ شاید چون دیدن این رشد توی دیگری خوشایندتر به نظر می‌آد، پس چرا از خودمون نگذریم که او به این هدف برسه؟ اما این تنها احتمال موجود نیست؛ شاید دلیل دیگه‌‌اش این باشه که فکر می‌کنیم این ریسک روی دیگری به جواب مطلوب نزدیک‌تر باشه تا خودمون، و باز این سؤال پیش می‌آد که پس چرا نه؟ هان؟

نمی‌دونم مشخصه یا نه که این نظر من درباره‌ی زمانیه که چنین رفتاری یک‌سویه باشه، و در این وضعیت شاید بشه گفت اولی کم‌لطفی در حق خودمونه و دومی بی‌پروایی نسبت به دیگری.

پس‌حرفی: چند وقت پیش نظر اولم رو توی یه وبلاگ خوندم، فکر کنم وب عالمه بود؛ ولی دیشب که گشتم، نتونستم پیداش کنم که لینک بدم.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹

تَرَک

به اندازه‌ی موهای سرم دفعاتی بوده که از این جاده رد شدم. نمی‌دونم چند بار این اتفاق افتاده، ولی یه بارش رو به‌وضوح یادمه؛ ماشین جلویی که فکر کنم یکی از این کامیون‌هایی بود که بار ماسه دارن و عین خیال‌شون نیست آب پرگِل و ماسه‌شون با جاده و ماشین‌های پشت‌شون چه می‌کنه، بابی‌توجهی یه ماسه پرت کرد پشت سرش و درست خورد تو شیشه‌ی جلوی تاکسی‌ای که من سوارش بودم و تَرَک انداخت به شیشه‌ی ماشین نو. چه می‌شه کرد؟ توقع داریم راننده‌ حواسش به همه‌ی اون چندمیلیون ماسه‌ای که بار زده باشه؟ یا اگه حواسش نیست، زمانی بار بزنه و بره سمت مقصد که جاده خلوت‌تره؟ 

می‌دونی، حرفم اصلاً این‌ها نیست؛ ولی واقعاً می‌شه از اون راننده کامیون توقع داشت به این فکر کنه که اون تَرَک تا کجا پیش می‌ره؟

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹

تکس روزنوشته منتشر نمی‌کنه

فکر کن یه طراح سایت بیاد برای یه سازمانی سایت طراحی کنه؛ مثل سایت تکس یا همون سازمان امور مالیاتی. سایت راه می‌افته و کار کلی آدم رو هم راه می‌اندازه. حالا این وسط یکی که طراح سایت ماجرامون بهش لطف داره، وقت و بی‌وقت می‌ره سراغ این بنده‌ی خدا که بیا و یه بخش روزنوشته هم به تکس اضافه کن. تو که انقدر بلدِ کاری و این چیزها برات زحمتی نداره، قَسمت می‌دم به امام چندم که بیا و یه روزنوشته بهش اضافه کن.

می‌دونی، مثل این می‌مونه که یه قضیه‌ از نقطه a و b و c و... گذشته باشه و به g رسیده باشه و بعد بشینی دعا کنی تو قدم بعدی به عدد ۸ برسه. خود دعا هم اینجا به زبون می‌آد که پدرآمرزیده، این دو تا مسیر رو با هیچ‌ کرم‌چاله‌ای هم نمی‌تونی به هم وصل کنی، چرا پای من رو وسط می‌کشی؟ چرا من رو خرج مسیرهای منطقی‌تر نمی‌کنی؟ 

بله، دارم از منطق توی دعا حرف می‌زنم؛ چون حقیقتاً با در نظر گرفتن منطق توی قضایا بیشتر کنار می‌آم تا احساسات؛ یعنی همیشه احساسات رو طوری سبک گرفتم که وقتی رفتم سمت‌شون، سنگینی بارشون چنان بیشتر از توانم بود که چیزی نمونده بود کمرم رو خم کنن.

علی ای حال، دیگران می‌تونن به معجزه امیدوار باشن؛ ولی خب باور من اینه که تکس روزنوشته منتشر نمی‌کنه و به‌نظرم درستش هم همینه.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹

مایی که منم

شاید دارم خیلی احساساتی و بدون توجیه منطقی حرف می‌زنم؛ ولی چون کارد داره به استخونم می‌رسه از این قضاوت ظاهری که از بچگی روم بوده و متعاقباً من هم برای اینکه این درد رو تسکین بدم (و اصلاً فکر درمان نبودم)، همون رو نسبت به خیلی‌ها داشتم، الان دارم با بغض می‌گم که حالم از چارچوب‌های ناخواسته‌ای که این جامعه برامون درست کرده واقعاً بده، حتی اگه این یکی از ویژگی‌های زندگی اجتماعی باشه. که خیلی وقت‌ها نذاشت پوسته‌ها رو کنار بزنیم یا یه‌کم با انعطاف بیشتر با هم برخورد کنیم. که اصلاً با این‌همه برچسبی که به هم می‌زنیم چیزی از زیبایی‌های واقعی‌مون، اون‌هایی که با جون‌ کندن ساختیم، دیده نمی‌شه. که به‌خاطر همین‌ها تنگ‌نظر شدیم. شدم... همه‌ی این‌ها منم؛ فقط برای اینکه احساس تنهایی نکنم فعل جمع به کار بردم. 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۹

بستنی هانی، بستنی من

اون موقع‌ها وقتی قرار بود بچه‌ای بره دندون‌پزشکی، می‌دونست که برگشتنی کیک یا بستنی نصیبش می‌شه؛ این یه قانون نانوشته توی فامیل مادری بود که همۀ نوه‌ها ازش باخبر بودن. یه بار هانی که از دندون‌پزشکی برگشته بود، گفت یه بستنی موزی خورده که روش شکلات و بادوم داشته. هانی با زبون خودش بستنی رو توصیف کرد و من با ذهن خودم یه بستنی قیفی رو تصور کردم که روی بستنی زرد کم‌رنگش شکلات نسبتاً رقیقی ریخته شده بود و بالاش هم یه دونه بادوم کامل گذاشته بودن. چند وقت بعد بابا برامون از کارخونه بستنی مگنوم آورد و وقتی هانی بهم گفت که این همون بستنیِ بعد از دندون‌پزشکی‌اش بوده، تو حالم خورد؛ هم برای اینکه فهمیدم اون بستنی‌ای که من تو تصورم ساخته بودم وجود خارجی نداشته، هم برای اینکه نتونسته بودم توصیف هانی رو درست توی ذهنم مجسم کنم.

یکی دو سال پیش بود که این قضیه رو برای هانیه تعریف کردم و کلی از تصور من خوشش اومد. شغل بابا رو به رخم نکشید و به روم نیاورد ما مدل‌‌های آزمایشی بستنی‌هایی رو خوردیم که هیچ‌وقت وارد بازار نشده بودن. نگفت چطور همچین چیز ساده‌ای رو انقدر پیچیده کردی. سعی نکرد متقاعدم کنه تصوراتم باید توی یه چارچوب معین باشه.

پر واضحه من دربارۀ تصورات صحبت می‌کنم، نه تفکرات‌. راستش هنوز هم این پیش می‌آد که از بعضی توصیف‌ها برداشت اشتباهی داشته باشم یا طول بکشه بتونم تصویری رو توی ذهنم بسازم؛ به‌خاطر همین سعی می‌کنم خیلی زود ازشون نتیجه‌گیری نکنم و تا حد زیادی هم این جمله رو قبول دارم که: شنیدن کی بود مانند دیدن؛ اما وقتی به این قضیه فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که ما حق داریم تصورات خودمون رو داشته باشیم، حتی اگه به مذاق فلانی و بهمانی خوش‌ نیاد؛ اما باید این رو در نظر بگیریم که ممکنه تصورات ما با حقیقت تفاوت قابل توجهی داشته باشن؛ پس دست‌مون باز نیست که بر اساس‌شون دربارۀ چیزی حکم بدیم؛ چون به هر حال همه‌چیز به بستنی مگنوم ختم نمی‌شه.

  • حوراء
  • جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹

از مصداق‌های بارز خماری

نوت گوشی‌ام رو بالاوپایین می‌کنم که می‌رسم به این جمله: کلمه‌ها درمی‌‌روند از بزرگی معنا.

حیف! کل یادداشت همینه و هیچ عبارت یا کلمه‌ای نیست که بفهمم این جمله رو درباره‌ی چی نوشته بودم؛ اون هم در وضعیتی که به چنین عظمتی نیاز دارم.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۹۹

اگر رو کاشتیم، کوفت هم درنیومد

احتمالاً اولش مشخص نیست؛ اما کم‌کم متوجه می‌شی که باید از یه جا شروع کنی و دست‌وپای شاید و اگرها رو از زندگی‌ات ببُری. شاید و اگرهایی تا بی‌نهایت کِش می‌آن، همون‌هایی که اعتیادآورن و آدم رو به خلسه فرو می‌برن و وقتی نشئگی طولانی‌مدت‌ چندماهه یا حتی چندساله‌شون می‌پره، تازه به خودت می‌آی و خودت رو که تو آینه می‌بینی، متوجه می‌شی چقدر باعث شدن شکسته بشی. شاید و اگرهایی که قاطعیت و قطعیت لازم توی یه سری از تصمیم‌گیری‌ها رو ازت می‌قاپن، طوری که یادت می‌ره اصلاً چنین دارایی‌ای داشتی. حتی شبیه یه مشت بذر می‌مونن که نمی‌دونی چی هستن، ولی می‌کاری‌شون و وقتی همه‌ی تخم‌مرغ‌هات رو توی همچین سبدی بذاری، احتمالش هست که فقط علف هرز نصیبت بشه؛ حتی ممکنه ازشون یه سری گیاه سمی به عمل بیاد؛ اون وقت دیگه فقط دلت برای اون هزینه‌ای که بدون برگشته نمی‌سوزه، باید به فکر ضررت هم باشی که بعید می‌دونم از هرجا جلوش رو بگیری منفعت باشه. البته شخصاً درباره‌ی این موقعیت‌ها این گزینه رو هم در نظر دارم که: اگر رو کاشتیم، کوفت هم درنیومد.

پی‌نوشت: از بزرگی اگر قبلاً حرف زده بودم، این بار از زاویه‌ی دیگه‌ای بهش نگاه کردم.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۲۰ فروردين ۹۹

پس چیه؟

یعنی این معجزه نیست که ما با تمام اندوهی که داریم باز هم می‌تونیم بخندیم، با نگرانی ته دل‌مون که الان احتمالاً همگی ناقل این بیماری هستیم، با ترس از دست دادن عزیزان بیشتر... اگه این معجزه نیست، پس چیه؟

  • حوراء
  • چهارشنبه ۶ فروردين ۹۹

فرهنگ‌ سانسور، سانسور فرهنگ

شروع کرده بودم یه مطلب درباره خوندن و نوشتن و نگاه کردن بنویسم که بین کلمات راضی شدن و ارضا شدن به شک افتادم. لعنتی! فرق این دو تا توی فرهنگ واژگان شخصی من مشخص نیست، دو تا کلمه‌ای که انقدر ازشون استفاده می‌کنیم (یعنی هم خودم هم دیگران)، ولی چون یکی‌اش زیر یوغ سکس رفته، ناخودآگاه برام سانسور شده. هم‌زمان هم از خودم عصبانی می‌شم، هم خجالت می‌کشم. احساس می‌کنم با سانسور هم‌دست شدم که به این کلمه بی‌توجهی کنیم، جسارت کنیم، خیانت کنیم... تجاوز کنیم؟ لعنتی دوم! مفهوم این یکی هم خیلی برام مشخص نیست؛ چون نوعی از تجاوز هم تجاوز جنسیه، این کلمه هم زیر سایه‌ی سکسه. راستی ما چرا انقدر با سکس لج افتادیم؟ 

بگذریم. واضحه سردرگمی من برای انتخاب یکی از این دو تا کلمه به مشخص نبودن مفهوم ارضاء برمی‌گرده؛ برای همین اول می‌رم معنی عربی‌اش رو توی دو تا فرهنگ پیدا می‌کنم: خوشنودی (این توی فرهنگ واژگان شخصی‌ام هست، برام دوست‌داشتنی و در عین حال دست‌نیافتنیه)، لذت (این یکی هم تعریف مشخص خودش رو داره، هرکی یه‌کم با من بگرده متوجه می‌شه به میزان معتنابهی کمش دارم تو زندگی‌ام)، سربلندی (واقعاً؟ مثلاً بگیم برای ارضای ایران عزیز؟ البته خیلی جاها کاربرد داره؛ علی ای حال خیلی با این کلمه سروکار ندارم، شاید چون وقتی نگاهش می‌کنم، می‌بینم شعارزدگی از سر و روش می‌باره)،۱ راضی‌سازی (بیشتر یاد خوش‌خدمتی‌هام به کارفرماهام و مشتری‌هام می‌افتم)، ارضا جلوش توی پرانتز نوشته: خواست، میل (ارضا کردن خواسته: فکر کنم همون معنی موردنظر من توی متنیه که داشتم می‌نوشتم؛ احتمالاً معنی برآورده کردن رو هم داره برام. ارضا کردن میل: بیشتر یاد غذا می‌افتم. اصلاً همین کلمه میل، ببین چه خوب باهاش برخورد کردیم، در صورتی اون هم به گرایش اشاره داره؛ ولی مثلاً شهوت رو ببین، چرا وقتی به‌تنهایی نوشته می‌شه به سمت مسائل جنسی گرایش داره انگار، درصورتی که مترادف اشتهاست. اصلاً مشهي توی زبان عربی پیش‌غذای اشتها‌آوره).

بعدش رفتم سراغ واژه‌یاب. دهخدا فرموده: ارضاء. [ اِ ] (ع مص ) خشنود کردن. (تاج المصادر بیهقی ) (مجمل اللغة). ترضیه. (مجمل اللغة). دادن چیزی که خشنود کند. (منتهی الأرب ). || اقناع.

معین هم آورده: ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) خشنود کردن، راضی گردانیدن.۳

قضیه اینه که راضی و ارضاء، هر دو مصدر هستن و هیچ‌کدم معنای تفضیلی ندارن؛ مثلاً این‌طور نیست که یکی برآورده شدن خواسته باشه، اون یکی به‌بهترین شکل برآورده شدنش؛ اما شاید بشه راضی شدن یا راضی کردن رو مقابل ناراضی بودن، یا به‌معنای متقاعد کردن بدونیم؛ هرچند دهخدا اقناع رو برای ارضاء هم آورده. علی ای حال درست جا انداختن این دو تا کلمه توی فرهنگ واژگان شخصی‌ام زمان می‌بره.

من کاری ندارم سانسور، هنجارها، چارچوب‌های اخلاقی تحمیل‌شده، فضایی که توش قرار داریم، خانواده، دوستان، رسانه‌ها و..‌. چقدر توی این بیگانگی من با کلمات، الفاظ و معانی نقش دارن؛ حرفم اینه که من نباید این‌طور باشم.

پی‌نوشت: اگه به لینک سومی که پایین این مطلب آوردم، برید، می‌بینید که ارزاء، ارضاع و ارذاء هم معانی خودشون رو دارن. جالبه دیگه.


۱. لینک

۲. فرهنگ معاصر عربی ـ فارسی، آذرتاش آذرنوش، نشر نی، مدخل رضی.

۳. لینک

  • حوراء
  • جمعه ۴ بهمن ۹۸

یه‌‌ جوری

ـ ما یه‌ جوری نیستیم، هانی؟

+ چرا. تا حالا متوجه نشده بودی؟

ـ جدی می‌پرسم.

+ خودمون رو می‌گی دیگه؟ 

ـ آره.

+ جدی می‌گم، تا الان متوجه نشده بودی؟

ـ مطمئن نبودم.

 

ـ هانی، ما از بیرون چه‌جوری‌ایم؟

+ همین‌طوری دیگه... یه‌ جوری.

ـ یعنی هم از دور زهره می‌بَریم هم از نزدیک؟

+ یه چیزی تو همین مایه‌ها.

ـ خب چرا باید همۀ بارش روی دوش ما باشه، چرا بین بقیه تقسیم نشده؟

 

+ ناراحت شدی؟

ـ نه خیلی.

+ ببین، این نه یه ویژگی خوبه، نه بد. من به خودم می‌گم فقط یه ویژگیه. غمو شدی؟

ـ نه.

 

پی‌نوشت: صحبت کردن از یه‌جوری برام راحت نیست؛ البته اینجا هم جای صحبت کردن ازش نیست. اما این همه صغری کبری چیدم تا به این برسم که پذیرش یه سری چیزها، هرقدر سخت باشه، از انکارش راحت‌تره.

  • حوراء
  • دوشنبه ۹ دی ۹۸

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

چند روز پیش توی جمعی بودم که هیچ برنامه‌ای برای بودن پیش‌شون نداشتم. یه بی‌نظمی از جانب دیگران من رو هول داد توی سالنی که پر بود از حرف‌هایی که قبول‌شون نداشتم؛ اما نه تو جایگاه و شرایطی بودم که بتونم این رو نشون بدم، نه از نظر ذهنی توانایی این کار رو داشتم. اون‌ طرف یه سری بحث‌های عرفانی و اخلاق اسلامی بود که بخش قابل‌توجهی‌اش راجع‌ به دعا و استجابت بود و این طرف من ذهنم درگیر ویرایش رایانه‌ای و کار روی کاغذ و این‌جور مسائل بود. توی همین حیص‌وبیص بغل‌دستی‌ام شروع کرد به اظهار نگرانی که مدتیه هرچی فکر می‌کنه، می‌بینه که هیچ درد و مشکلی توی زندگی‌اش نداره. برق از سرم پرید. یه‌کم براندازش کردم و دیدم قضیۀ ژن خوب و مرفه بی‌درد و این حرف‌ها هم نیست انگار. اصلاً همین‌که گفت هیچ درد و مشکلی نداره ذهنم رفت به یک سال گذشتۀ خودم، بعدش هم هفت‌هشت سال گذشته، دیشب تا صبح همون روز، صبح همون روز، چند ساعت آینده، به دعاهایی که با هزارویک واسطه هم به اجابت نرسیده بود، به دعایی که بعد از یک سال به اجابت رسیده بود، به دروغ بودن تموم جمله‌های انگیزشی، به تیره‌ترین لحظۀ شب که بعدش شروع صبح نیست و باز هم تیرگیه و به‌قول مهدی موسوی: بعد از سیاهی‌های دنیامان سیاهی بود، به دردودل‌های دیگران، به دردودل‌هام با دیگران... به خیلی چیزها.

چند شب بعد که داشتم برای بار چندم اون حرف‌ها رو مرور می‌کردم، دیدم دارم خدا رو شکر می‌کنم که توی شرایط اون شخص نیستم؛ نه که از این عرفایی شده باشم که از خدا درد می‌خوان تا بهش نزدیک‌تر بشن و این‌ها؛ من رو چه به این حرف‌ها. فکر کردم اگه توی این شرایط بگم هرچی فکر می‌کنم، می‌‌بینم هیچ درد و مشکلی ندارم و واقعاً به‌خاطرش نگران‌ام، انگار که از مردم جدا افتاده‌ام، انگار توی یه دنیای دیگه‌ام.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۲۸ آذر ۹۸