۷۵ مطلب با موضوع «حرف‌های روزمره» ثبت شده است

این روزها که می‌گذرد جور دیگرم

▪چیزهایی از عسر گذشته و چیزهایی از یسر رسیده. ذهنم بازتره، خنده‌ام بلندتره، تلاشم بیشتره و دارم سعی می‌کنم از راه‌های مختلف شیشه‌ی عمرم رو با چیزهای رنگی پر کنم که وقتی دوره‌ی بعدی گره‌ها و گشایش‌ها رسید، دستم خالی نباشه.

▪مطالعه و تمرین تو زمینه‌ی تولید محتوای دیجیتال رو جدی‌تر گرفته‌ام و همین باعث شد برای تمرینی که شاهین کلانتری توی این دوره بهمون داده، بعد از مدت‌ها برگردم اینستا. این روزها با بچه‌های دوره داریم با هشتگ نانومحتوا پست‌هامون رو منتشر می‌کنیم.

▪تو گرونی‌های ۹۷، تیر بالا رفتن دلار درست خورد به قلب ما و کارمون. امسال هم همین که زمزمه‌ی بالا رفتن قیمت دلار شروع شد، اولین چیزی که گفتم ای وای کاغذ بود. مثل ماهی‌گیرهای تازه‌کار تمام تلاشم رو می‌کنم قلابم به صیدهای چاپ قدیم گیر کنه که بتونم نسبت به بودجه‌ام کتاب‌های بیشتری بخرم.

▪روند کتاب خریدن و به‌تبع اون کتاب خوندنم رو عوض کردم؛ امسال هیچ کتاب داستانی کاغذی‌ای نخریدم و بودجه‌اش رو گذاشتم برای کتاب‌های غیرداستانی کاغذی؛ از اون‌ور کتاب‌های داستانی رو توی طاقچه و فیدیبو می‌خونم.

▪آخرین روز صفحه‌بندی هر هفته، برام تکرار این تجربه است که فدا شدن کیفیت به پای کمیت برای تویی که همه‌جوره دغدغه‌ی کارت رو داری، درد داره؛ اما دیگران فقط از بیرون گود امر می‌کنن که لنگش کن. از اسفند پارسال مجموعه من رو توی وضعیتی گذاشته که عملاً دارم جای دو نفر کار می‌کنم و پوستم چند لایه‌ای کنده شده؛ حالا این وسط عصبانیت از اون‌جایی راهش رو باز می‌کنه که هرچی توی جلسات می‌گی بالا بودن حجم کار، احتمال اشتباه رو بیشتر می‌کنه، آقایون هیچ تصمیم درستی نمی‌گیرن و از اون طرف به‌خاطر عملی شدن پیش‌بینی‌ات تذکر می‌گیری. و سؤالی که برات پیش می‌آد اینه که مدیریت چی‌ می‌گه این وسط؟

تیتر

  • حوراء
  • سه شنبه ۱۷ تیر ۹۹

صفای اجباری بده؟ نه واقعاً، بده؟

خب، می‌بینم که توی روزهای پیشِ رو قراره دسترسی‌مون به اینترنت‌ مشکل پیدا کنه و مجداداً بعضی بلاگرها یاد بیان بیفتن؛ چون به‌هرحال قراره با موج جدید گرونی‌ها، اعتراض ملت به اغتشاش دولت و حکومت ختم بشه دیگه. چه صفایی اینجا رو پر کنه دوباره... به‌به! آقا به‌به!

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۱ تیر ۹۹

از کاربردهای سرچ اینترنتی

مثلاً بشینی اسم شخصیت‌های داستان‌هات رو سرچ کنی، ببینی هم‌نام‌های واقعی‌شون چه‌شکلی هستن.

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹

باید خدمت‌تان عرض کنم

باید خدمت‌تان عرض کنم که امروز از آن جمعه‌های سگی است؛ البته اگر قرار باشد زهر کلی‌گویی جمله‌ی قبل را بگیرم، باید یک به نظر من یا فکر می‌کنم یا همچین چیزی بچسبانم به اول یا آخر یا وسط یا هر جای دیگرش که جا شد. داشتم عرض می‌کردم، از آن سگی‌هاست این جمعه، اصلاً از همان صبحش هم معلوم بود، چه برسد به الان که لنگ ظهر است؛ از همان خوابی که انگار با یک کابل ناخودآگاهم را وصل کرده بود به نمایشگر پشت چشمانم... کذب محض است، ناخودآگاه نبود... اصلاً خودآگاه‌تر از آن نمی‌توانست باشد، فقط من جَنَمش را ندارم انقدر صریح همه‌چیز آن خیابان‌ها و کوچه‌ها و آدم‌ها و تصمیم‌ها را پشت هم بچینم... می‌ترسم از همچین پیرنگی... هنوز چطور تپش قلب می‌گیرم. 

داشتم خدمت‌تان عرض می‌کردم، این جمعه را به هرچی بگذرانم باز سگی بودنش می‌ماسد بهش؛ می‌خواهد خانه باشم یا بزنم بیرون، بخوابم یا بساط کتاب و فیلم را پهن کنم، غذا بپزم یا ویرایش کتابی را که روی دستم مانده تمام کنم، اصلاً شما بگو بروم مثل این قهرمان‌هایی که ریا و تزویر از افتادگی‌شان چکه می‌کند، یک‌تنه دنیا را نجات بدهم و مثلاً واکسن کرونا را کشف کنم و برای اینکه به اندازه‌ی کافی شورش را هم درآورده باشم، از قبل روی خودم امتحان کرده باشم و نیمی از بدنم هم فلج شده باشد، باز هم چیزی از نجاست و وفای امروز کم نمی‌کند.

حالا تا الانش به کنار، بعدازظهر و عصر و غروب و شبش را بگو؛ البته شما که نمی‌گویید، شما می‌فرمایید و من عرض می‌کنم. اگر آقای ح اینجا بود، بعد از هر عرض می‌کردم یا می‌کنم، یک می‌فرمودید اضافه می‌کرد؛ البته این نوشته مطلقاً هیچ ربطی به آقای ح ندارد، فقط خواستم با اشاره به مدل حرف زدنش یک‌جوری حواسم را از امروز پرت کنم و ته این نوشته را هم بیاورم.

  • حوراء
  • جمعه ۹ خرداد ۹۹

مشکی، حالا چون شمایی سرمه‌ای هم قبوله

هانی: آقایون هم رنگ سازمانی دارن؟

من: نه.

هانی: خدایا! خداوندا...

من: آمین. 

هانی: ولی جالبه‌ ها! انقدر سعی می‌کنن خانم‌ها جذاب نباشن؛ اما به این توجه نمی‌کنن که خانم‌ها درواقع جذاب هستن.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۷ خرداد ۹۹

فروردیدنی

دارم فکر می‌کنم امسال فروردین چه‌ها رو از دست دادم؛ یعنی چه‌ها رو از روستای آبا و اجدادی از دست دادم؛ دیدن شکوفه‌های چندرنگ توی دره وقتی داریم می‌ریم سمت ورودی روستا، لمس گوشواره‌های درخت گردو، بوی بارون روی تنه و برگ‌های تازه‌سبزشده‌ی صنوبر، چیدن پنجه‌کلاغی و پونه و مغزک، امتحان کردن موسیرهای کنار نهر و از ساقه گرفتن و ماهرانه با ریشه کامل درآوردن‌شون، بازی ابر‌ها با خورشید و افتادن سایه‌‌شون روی کوه‌ها، خداحافظی با جبار و کلب اکبر و سلام کردن به جوزا، و الخ.

هرجور بهش نگاه می‌‌کنم انگار مادر طبیعت عاقم کرده که امسال فروردیدنی نداشتم و به‌جاش فروردینی داشتم که بهم ثابت کرد زندگی سرسخت‌ترین چیزیه که تا حالا شناختم؛ با قدرت تمام به جریانش ادامه می‌ده و اصلاً هم به این فکر نمی‌کنه که زنده‌ها چه حالی دارن. قبلاً فکر می‌کردم این مرگه که بی‌رحمه؛ اما الان فکر می‌کنم مرگ هم داره توی زمین زندگی بازی می‌کنه و مهره‌ی اونه. راستش این بی‌تفاوتی زندگی به حال‌و‌روز زنده‌ها تو نظرم یه مقدار هم باعث جذابیتش می‌شه... هدفمند، پرتوان، سیال... سیال... سیال...

  • حوراء
  • شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۹

تازه معلوم بود زیر ماسکت هم نیشت تا بناگوشت بازه

ولی واقعاً جا داشت راننده اسنپ بگه: خانوم، لابد خیلی خوشحالی که کله‌ی سحر شنبه، تو این وضع و اوضاع، تو فراق بالش و پتوت، تو مسیر محل کارت با پیمان طالبی که مثل دی‌جی عروسی پسرخاله‌ات داره با مهدی یراحی هم‌خوانی می‌کنه، می‌خونی: حیك، حيك، حيك بابا حيك...؟ 

و بله، باید بگم هنوز هم زبان عربی می‌تونه برام نشاط‌آور باشه.

  • حوراء
  • شنبه ۳۰ فروردين ۹۹

پساترسی

البته این اصلاً اتفاق جدیدی نیست که انسان باتوجه به موضوعات و پیشامدهای روز، کلمات و عبارات جدید بسازه؛ اما مدتیه نسبت به بعضی از این ساخته‌ها حساس شدم. از عبارات جدیدی که بهش حساس شدم و تا حدی حس منفی نسبت بهش دارم، عبارت پساکرونا هستش؛ یعنی این‌طوری که حسم به کرونا از پساکرونا بهتره؛ البته شاید این حس متأثر از مطالبی باشه که واسه نشریه ویرایش می‌کنم؛ یا حتی ذهنیت بدی که نسبت به عبارت پسابرجام دارم. انگار که یه‌جور نگرانی‌ نسبت به پساموضوع پیدا کردم، نه خود اون موضوع.

  • حوراء
  • جمعه ۲۹ فروردين ۹۹

شما بگو، چه نامم؟

دیدید یه وقت‌هایی آدم برای یه کاری هِی دست‌‌دست می‌کنه تا اینکه یه نفر دیگه اون کار رو انجام می‌ده؟ یا یه حرفی رو انقدر دیر می‌زنه تا یکی دیگه اون حرف رو می‌زنه و گاهی اتفاقاً اون حرف، دقیقاً همون حرف از دهن دیگری که در می‌آد خیلی گل می‌کنه؟ (من رکورددار این مورد دوم هستم، از زمان مدرسه.)

یه وقت‌هایی هم کاری که باید انجام بشه یا حرفی که باید زده بشه رو انقدر عقب می‌اندازیم تا یه اتفاقی می‌افته که اصالت کار رو از بین می‌بره و یه‌جورهایی نمایشی نشونش می‌ده؛ انگار صداقت کار زیر سؤال بره و این‌طور به نظر بیاد که افتاده تو دور تعارف و این حرف‌ها.

الان هم این‌طوری شده که انقدر دست‌دست کردم از برگشتن غمی بنویسم که دیشب غافلگیرانه هدر جدید اینجا رو بهم داد و از همون موقع پست ذهنی‌‌ام به گوشه‌ای رفت و فقط می‌تونم بگم: متشکرم، چه نامم؟

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۹

سوپرومن‌نمایی با چاشنی سرکوب احساسات زن ایرانی

شما هم فکر می‌کنید پایتخت زیادی تخیلیه؟ یعنی می‌دونی، من با اینکه یه مُرده بعد از پنج سال زنده از کار در بیاد مشکلی ندارم، مشکلم اینه چطوری زنش که توی این پنج سال این مرگ رو پذیرفته و بعدش هم دو سال تو گیرودار ازدواج با یکی دیگه بوده، انقدر راحت همه‌چیز رو پذیرفت و به زندگی پنج سال پیش برگشت؟ یا بیایید به این فکر کنیم که نمایش تعهد به خانواده با نادیده گرفتن تخیلی کنش‌ها و واکنش‌های روانی یه زن چقدر می‌تونه نخ‌نما و تهوع‌آور باشه. شخصاً دلم می‌خواست به‌جای چندین قسمت خِدا خِدا و گل گل شنیدن، یه فیلم یه‌ساعته دربارۀ این موقعیت و این موضوع از تلویزیون پخش می‌شد. حداقل بعد از گذشت سه دهه از جنگ ایران و عراق این موضوع باز بشه که کم نبودن اسیرانی که بعد از آزادی‌شون، اومدن دیدن زن‌شون بچۀ دوم رو هم از شوهر جدید به دنیا آورده؛ اما خب هرچی نباشه چون دفاعْ مقدس بوده، صداوسیما این اتفاقات تلخ و به‌زعم خودش نامقدس رو هیچ‌وقت باز نکرده تا همه‌چی نورانی بمونه تو ذهن‌مون. 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۴ فروردين ۹۹

وقت‌مون کمه... خیلی کم

چند وقتیه برنامه‌ام تغییر کرده. صبح‌ها که از خونه می‌رم بیرون هنوز ستاره‌ها توی آسمون هستن. حس خوبیه که شب‌ها جبار و ثور و کلب اکبر رو ببینی، صبح‌ها هم دب اکبر و شاید هم ذات‌الکرسی. اگه یه‌کم پیگیر باشم، می‌تونم تمام حالات ماه رو هم ببینم. برام جالبه که بعضی روزها با ذوق دیدن همین ستاره‌ها خواب رو کنار می‌زنم. 

نمی‌دونم روز اول بود یا دوم، توی سرخی سپیده نوری دیدم که نه به هواپیما می‌خورد، نه می‌تونست ستاره باشه. اومدم از راننده یا مسافرهای پشت سرم بپرسم، اون نور چیه؟ اما جو بی‌ذوق‌تر و غیرصمیمانه‌تر از این حرف‌ها بود. دوست داشتم فکر کنم یوفوها هستن... دوست داشتم خیال‌پردازی کنم. موضوع همینه؛ تا واقعیت مشخص نباشه، وقت داریم خیال‌پردازی کنیم... تا وقتی که نور چیزی رو روشن نکرده... تا وقتی که تجربه بهمون ثابت نکرده همۀ بشقاب‌پرنده‌های خیالی‌مون، هواپیماهای واقعی هستن.

  • حوراء
  • جمعه ۲۰ دی ۹۸

۶تایی

۱. نوشته‌هام به سطحی رسیدن که دلم برای اینستا تنگ شده. 

۲. یه بار هم یه متن تبلیغ بار دیدم که مضمونش این بود: اگه اینجا خودت رو خفه نکنی، ساعت ۲ نصفه‌شب دوست‌هات چطوری بفهمن که چقدر دوست‌شون داری؟ دیروز یه قرص کافئین که دکتر واسه دردهای بعد از زایمان به دوستم داده بود منِ از کافئین فراری رو به حوالی این درجه نزدیک کرد؛ البته دوست‌هام شریف‌تر از اون بودن که به روم بیارن. دم صبح هم خواب دیدم که دارن حکم شرب خمر رو برام می‌خونن. همین‌قدر بی‌ظرفیت‌ام. دیگه چای پررنگ هم بهم نمی‌دن تو خونه.

حالا که فکر می‌کنم تجربه‌ی مشابهش رو چند سال پیش سر کلاس آقای کاف داشتم. بچه‌ها سعی می‌کردن جلوی دهنم رو بگیرن بیشتر گوهرافشانی نکنم.

۳. اگه می‌خواید از بیشتر دوست داشتن حرف بزنید چرا پای شب یلدا رو می‌کشید وسط آخه؟ باور کنید شب یلدا فقط یه دقیقه طولانی‌تره، که احتمالاً بیشترمون هم اون دقیقه‌ی دم صبح رو خواب‌ایم. ۲۴ ساعت که ۲۴ ساعت و یک دقیقه نمی‌شه که. به‌جاش از ۳۰ شهریور مایه بذارید که واقعاً یه ساعت بیشتره. تازه اگه پشیمون شدید هم می‌تونید ۶ ماه بعد جبران کنید.

۴. تا حالا شده سر پرینت گرفتن استرس بگیرید و تا پاسی از شب هم ادامه داشته باشه و نفس‌ کشیدن‌تون هم مشکل پیدا کنه؟ ارجاع می‌دم به مورد دوم. برای اینکه حواسم رو پرت کنم می‌گشتم پولک‌های پارچه‌ی هانی رو از رو زمین جمع می‌کردم که باهاش صورت‌فلکی جبار رو درست کنم. نتیجه

۵. حسین منزوی می‌فرماد: دیوانگی زین بیشتر؟ بعد در جواب ادامه می‌ده: زین بیشتر دیوانه جان [...] و باید عرض کنم که حتی شوخی‌اش هم قشنگ نیست. بنده یه میلیمتر پام از چارچوب‌هام اون‌ورتر می‌ره خودم خودکار دیوانه می‌شم، اون‌وقت توقع زین بیشتر داری؟

۶. از همین تریبون به آپاراتچی خواب‌هام اعلام می‌کنم که دیگه دیدن خواب آسمون شب در توان من نیست. اشکم رو داره درمی‌آره. اگه می‌خوای چیزی رو بهم بگی خب بیا رک‌وراست بگو. اگه قرار بود بفهمم تو این سال‌ها فهمیده بودم.

  • حوراء
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۸

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

چند روز پیش توی جمعی بودم که هیچ برنامه‌ای برای بودن پیش‌شون نداشتم. یه بی‌نظمی از جانب دیگران من رو هول داد توی سالنی که پر بود از حرف‌هایی که قبول‌شون نداشتم؛ اما نه تو جایگاه و شرایطی بودم که بتونم این رو نشون بدم، نه از نظر ذهنی توانایی این کار رو داشتم. اون‌ طرف یه سری بحث‌های عرفانی و اخلاق اسلامی بود که بخش قابل‌توجهی‌اش راجع‌ به دعا و استجابت بود و این طرف من ذهنم درگیر ویرایش رایانه‌ای و کار روی کاغذ و این‌جور مسائل بود. توی همین حیص‌وبیص بغل‌دستی‌ام شروع کرد به اظهار نگرانی که مدتیه هرچی فکر می‌کنه، می‌بینه که هیچ درد و مشکلی توی زندگی‌اش نداره. برق از سرم پرید. یه‌کم براندازش کردم و دیدم قضیۀ ژن خوب و مرفه بی‌درد و این حرف‌ها هم نیست انگار. اصلاً همین‌که گفت هیچ درد و مشکلی نداره ذهنم رفت به یک سال گذشتۀ خودم، بعدش هم هفت‌هشت سال گذشته، دیشب تا صبح همون روز، صبح همون روز، چند ساعت آینده، به دعاهایی که با هزارویک واسطه هم به اجابت نرسیده بود، به دعایی که بعد از یک سال به اجابت رسیده بود، به دروغ بودن تموم جمله‌های انگیزشی، به تیره‌ترین لحظۀ شب که بعدش شروع صبح نیست و باز هم تیرگیه و به‌قول مهدی موسوی: بعد از سیاهی‌های دنیامان سیاهی بود، به دردودل‌های دیگران، به دردودل‌هام با دیگران... به خیلی چیزها.

چند شب بعد که داشتم برای بار چندم اون حرف‌ها رو مرور می‌کردم، دیدم دارم خدا رو شکر می‌کنم که توی شرایط اون شخص نیستم؛ نه که از این عرفایی شده باشم که از خدا درد می‌خوان تا بهش نزدیک‌تر بشن و این‌ها؛ من رو چه به این حرف‌ها. فکر کردم اگه توی این شرایط بگم هرچی فکر می‌کنم، می‌‌بینم هیچ درد و مشکلی ندارم و واقعاً به‌خاطرش نگران‌ام، انگار که از مردم جدا افتاده‌ام، انگار توی یه دنیای دیگه‌ام.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۲۸ آذر ۹۸

جرئت

همین‌طور که دارم کتاب می‌خونم به نظرم می‌رسه که جنس کاغذ تحریر و کاهی و بالکی رو می‌تونم از بوشون تشخیص بدم؛ اما انگار کاغذ کاهی روزنامه و کاغذ کاهی کتاب‌های قدیمی با هم فرق دارن. 

از ذهنم می‌گذره اگه به دوستی که تا ظهر باهاش بودم این حرف‌ها رو می‌‌زدم، چی می‌گفت؟ مطمئناً براش کسل‌کننده یا مسخره بود و برای بار سوم می‌پرسید کار توی حوزۀ چاپ و نشر رو دوست داری؟ و من که از تکرار یه حرف اذیت می‌شم دیگه اون شوروشوق جواب اول رو نداشتم و به یه آره بسنده می‌‌کردم.

توی حرف‌هامون بهش گفتم حاضرم دو روز هر سالم رو تقدیم دیگران کنم: ولنتاین و سیزده‌به‌در. تعجب کرد. دلیلش رو توضیح ندادم و به‌جاش گفتم کلاً با روزهای عادی که مناسبت خاصی نداره راحت‌تر‌ام؛ روزهایی که زندگی روزمره توشون جریان داره رو بیشتر دوست دارم. باتعجب گفت تو روزمرگی رو دوست داری. تأکید کردم که گفتم زندگی روزمره؛ چون زندگی توش پیش می‌ره، کار و تحرک داره.

سال‌هاست که با هم دوست هستیم؛ ولی از علائق هم خیلی خبر نداریم؛ شاید چون حرف چندانی با هم نمی‌زنیم. جالبه که ماها دوستی و ارتباط‌مون رو با افرادی حفظ می‌کنیم که حرف چندانی باهاشون نداریم. ارتباط‌هایی که معمولاً توی سطح باقی می‌مونن. این به‌خاطر ترس از تنهاییه یا سختی ترک عادت؟ چقدر جرئت داریم که فارغ از اتفاقات روزمره، اطرافیان حتی دوستان‌مون رو بسنجیم و ببینیم که می‌تونیم سطح رابطه‌مون رو تغییر بدیم یا نه؟ چقدر پذیرای چنین سنجشی از سمت دیگران هستیم؟ 

  • حوراء
  • سه شنبه ۲۶ آذر ۹۸

می‌شه اسمش رو گذاشت مِن‌مِن کردن

این آدمیزاد هم تغییرات عجیب‌غریبی داره‌ها؛ مثلاً خود من مدتیه دیگه دوست ندارم کسی بهم کتاب پیشنهاد یا هدیه بده؛ چون یه‌جورهایی تمرکزم پایین می‌آد و هی به خودم می‌گم ببینی فلانی وقت خوندن این جمله چی گفته، چی فکر کرده، برداشتش چی بوده و به چی ربطش داده. یه زمانی این حرف‌ها خیلی برام جذاب بود؛ الان احساس می‌کنم روی استقلال فکری‌ام اثر می‌ذاره. حالا اگه قرار باشه بعد از خوندن کتاب با کسی درباره‌اش حرف بزنم همه‌چی خوبه‌ها. این قضیه توی فیلم و موسیقی هم صادقه. 

آره دیگه، گفتم یه‌ وقت پا نشید برید برام کتاب هدیه بگیرید، الان این مدلی شدم. 

و در باب تیتر باید عرض کنم که مضاف بر این قضیه، شرایط طوری تغییر کرده که نمی‌دونم این خودسانسوری‌ْ از جو دادن الکیه، از بزدلیه یا احتیاطه واقعاً. 

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۵ آذر ۹۸