۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترجمه‌ی عربی به فارسی» ثبت شده است

دروغ

زکریا تامر (نویسنده‌ی سوری)

معلم درس خود را با این جمله به پایان رساند: «الآن می‌دونید که بزرگ‌ترین چیزی‌که در انسان وجود داره در سرش قرار گرفته، به هیچ وجه این حقیقت شگفت‌­انگیز رو فراموش نکنید».

نگاه‌های متعجب میان شاگردان رد و بدل شد، سپس با کنجکاوی به معلمشان چشم دوختند که با سر و قامت صاف از کلاس خارج می‌شد. چند لحظه در سکوت نشستند و سپس از صندلی‌هایشان برخاستند و به سمت حیاط مدرسه دویدند. اما مانند همیشه مشغول بازی نشدند، و دور یکدیگر جمع شدند و در مورد گفته‌ی معلم با همدیگر بحث کردند.

صدای هیجان‌زده‌ی‌شان همچنان بالا می‌رفت که صدای زنگ بلند شد و این نشان دهنده‌ی آغاز درس جدید بود. به کلاس درس برگشتند، و روی صندلی‌های خود شستند و با نگرانی منتظر ورود معلم شدند. اما معلم نیامد و در عوض مدیر مدرسه با وقار و چهره‌ای جدی وارد کلاس شد، و خبر داد که معلمشان به طور ناگهانی دچار سردرد شده است، و با صدایی خشن ازشان خواست که در زمان این درس، ده صفحه از کتاب تاریخ را مطالعه کنند، و نصحیتشان کرد که در جستجوی علم کم‌کاری نکنند.

همین که مدیر از کلاس خارج شد، شاگردان دوباره بحثشان را شروع کردند:
«معلم دروغ می‌گوید».
«معلم دروغ نمی‌گوید».
یکی از شاگردان با لحنی مطمئن گفت: «تنها وظیفه‌ی سر نگه داشتن چشم، بینی، ابرو، مو و گوش است».

بحث ادامه پیدا کرد و بالا گرفت و در نهایت به این توافق انجامید که تنها آزمایش می‌تواند دروغ یا راستگویی معلم را اثبات کند.

یکی از شاگردان را که چشمان آبی و موهای بور داشت و از همه کم‌سن‌تر بود، انتخاب کردند. او در حالیکه مغرورانه می‌خندید، به سرعت روی زمین دراز کشید. شاگردان با یک چاقوی تیز سرش را از بدن جدا کردند و برداشتند، و از روزنه‌ی گردن بریده به درون آن نگاه کردند، اما چیزی جز تاریکی ندیدند. به سرعت به حیاط مدرسه رفتند تا یک سنگ بیاورند، سنگ سفت و سختی بود. سر را روی زمین کلاس درس گذاشتند، و با سنگ آن را شکستند.

زمانی که محتوای داخلش را دیدند، با تمسخر خندیدند، و به مغز که شبیه مغز خام گوسفندان در مغازه‌های قصابی بود، خیره شدند. سرشان را با تأسف تکان دادند و با اطمینان گفتند: «معلم دروغ گفت».

سپس چسب آوردند، و تکه‌های سر را به یکدیگر، و سپس سر را به بدنی که روی زمین افتاده بود چسباندند، و نگاه‌های حاکی از پیروزی به یک‌دیگر انداختند و برای بار دوم گفتند: «معلم دروغ گفت».

یکی از شاگردان به پسرک چشم‌آبیِ مو بور لگدی زد و او بلافاصله از جا پرید و با کنجکاوی فریاد زد: «معلم دروغ گفته بود؟».

 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۱۳ مهر ۹۶

کمی زمان به من بده

قبل از حرف اصلی: تو چند روز گذشته بحث در مورد ترجمه‌ی شعر نسبتا زیاد بود و مثل اینکه قراره بیشتر هم بشه. این شد که هوایی شدم یکی از تمرین‌های قدیمی‌ام رو اینجا بذارم. لازم به ذکره قبلا این ترجمه رو توی صفحه‌ی اینستاگرامم گذاشته بودم، اما از اونجایی که نشونه‌ای دال بر اینکه دوستان اونجا، این وبلاگ رو می‌خونن ندیدم، به نظرم اومد برای این فضا جدیده. 

شعر زیر بخشی از یکی از قصاید کتاب «أحبکِ أحبکِ والبقیة تأتی ...» سروده‌ی نزار قبانی هست، البته عنوان این مطلب اسم اصلی شعر نیست. 

حرف اصلی:

أعطینی وقتاً..

کی أستقبل هذا الحب الآتی من غیر استئذان

أعطینی وقتاً..

کی أتذکر هذا الوجه الطالع من شجر النسیان

أعطینی وقتاً..

کی أتجنب هذا الحب الواقف فی نصف الشریان

أعطینی وقتاً..

حتى أعرف ما اسمک..

حتى أعرف ما اسمی..

حتى أعرف أین ولدت،

وأین أموت،

وکیف سأبعث عصفوراً بین الأجفان

أعطینی وقتاً..

حتى أدرس حال الریح،

وحال الموج،

وأدرس خارطة الخلجان..

***

یا امرأةً تسکن فی الآتی..

یا حب الفلفل والرمان..

أعطینی وطناً ینسینی کل الأوطان

أعطینی وقتاً..

کی أتفادى هذا الوجه الأندلسی، وهذا الصوت الأندلسی، وهذا الموت الأندلسی..

وهذا الحزن القادم من کل مکان..

أعطینی وقتاً یا سیدتی

کی أتنبأ بالطوفان..
ترجمه:

کمی زمان به من بده...
تا بتوانم از این عشقی که بی‌اجازه آمده استقبال کنم
کمی زمان به من بده...
تا این چهره‌ای را که از درخت فراموشی برآمده به خاطر بیاورم
کمی زمان به من بده...
تا از این عشقی که در میانه‌ی شاهرگم ایستاده، دور شوم
فرصتی بده...
تا نامت را بدانم...
تا نام خودم را بدانم...
تا بدانم کجا به دنیا آمده‌ام،
و کجا می میرم،
و چگونه گنجشکی را از میان پلکهایم به پرواز درآورم
کمی زمان به من بده...
تا ببینم وضعیت باد
و موج چطور است
و نقشه‌ی خلیج‌ها را وارسی کنم...

***

ای بانویی که لا‌به‌لای آینده‌ام جا خوش کرده‌ای...
ای دانه‌ی فلفل و انار...
سرزمینی به من بده، که تمامی کشورها را از خاطرم ببرد
کمی زمان به من بده...
تا از این چهره‌ی اندلسی، از این آوای اندلسی، و از این مرگ اندلسی دور شوم...
و از این غمى که از هر گوشه‌ای به من رو می کند...
فرصتی بده بانوی من
که این طوفان را پیش‌بینی کنم... [...]

  • حوراء
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶