۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

با تأخیر... تبریک

نشسته بودم داشتم عکس‌های یه صفحه رو بالاوپایین می‌کردم که یهو احساسش کردم؛ یه لحظه از این‌همه ضعف، احساس قدرت کردم و این یه لحظه ادامه‌دار شد. 

از این‌همه زمین خوردن و دوباره پا شدن با علم به اینکه دوباره زمین می‌خورم. از باورهایی که پاشون موندم با اینکه کمتر کسی پاشون می‌موند، و حالا پای شکستن‌شون هم موندم با اینکه کمتر کسی پاشون مونده. از اعتمادی که به خودم داشتم و باعث شد اعتماد دیگران رو هم جلب کنم، از دوباره ساختن اعتمادهایی که بهش شک شده.

از سماجتم روی بعضی انتخاب‌ها که فقط برای خودم لذت‌بخش بودن و دست کشیدن از تلاش برای چیزهایی که می‌دونستم چیزی جز لذت‌ نداشتن.

از اینکه وقتی از شرایطم یا تصمیم‌هام صحبت می‌کردم، همه بهم می‌گفتن این رو هم در نظر بگیر که تو دختری؛ ولی من هیچ‌وقت برای تصمیم‌گیری و آنالیز شرایطم چنین چیزی رو در نظر نمی‌گرفتم.

ولی واقعیت اینه که من دخترم، و توی جامعه‌ای زندگی می‌کنم که نذاشته هیچ‌وقت با جنسیتم کنار بیام. یاد حرف هیفاء بیطار می‌افتم که گفته بود: «واقعاً توی خاورمیانه زن بودن سخته». واقعیت اینه که من دخترم، دختری که چند سالی هست که دو تا مشکل جسمی‌اش مادر شدنش رو نشونه رفتن و معلوم نیست بالاخره به هدف می‌زنن یا نه، و داره آروم‌آروم باهاش کنار می‌آد.

احساس قدرت می‌کنم به‌خاطر نقابی که گاهی به صورتم می‌ذارم. به‌خاطر ریسک‌هایی که می‌کنم. به‌خاطر پذیرفتن بعضی از اشتباهاتم و عذرخواهی. به‌خاطر اینکه گاهی یادم می‌مونه که قدردان باشم. به‌خاطر تلاش‌هایی که احتمال می‌دادم نتیجه نده، ولی نتونستم ازشون دست بکشم. 

به‌خاطر اینکه وقتی همه گفتن تو که همه‌چی‌ات سر جاشه دیگه چی می‌خوای؟ از خودم راضی نشدم و آروم نگرفتم. به‌خاطر اینکه پای تنها انتخاب احساسی زندگی‌ام، یعنی ادبیات، موندم... با تمام سختی‌هاش.

ولی بیشتر از همه به‌خاطر اینکه الان تمام دردها، بغض‌ها، سؤال‌ها، اشک‌ها، تردیدها، ناامیدی‌ها و نرسیدن‌ها با تمام توان سرجاشون وایسادن و من هم همچنان سر جام وایسادم. و این وسط بالاخره احساس می‌کنم که کمی خودم رو دوست دارم و این بهم احساس قدرت می‌ده؛ هرچند مقطعی و کم‌زور. توی همۀ این ناامیدی‌ها یه امیدی سر بیرون آورده که شاید این هم هدیۀ امسال خدا بهم باشه تا نذاره مزۀ از اول شروع کردن، سختی از نو ساختن و درک پایدار نبودن رو از یاد ببرم. 

بله، با تأخیر می‌گم... تولدم مبارک. 

  • حوراء
  • جمعه ۲۶ بهمن ۹۷

جان کافی

این بار شبیه جان کافی شدم توی مسیر سبز؛ از دوشنبه که دکتر ی تست شخصیت‌شناسی‌ام رو داد دستم؛ البته اگه بخوام دقیق بگم از اون‌جایی که با لحن خیلی محکم دونه‌دونۀ مواردی که می‌تونم اسمش‌شون رو ضعف بذارم نام می‌برد و می‌گفت: «این صفره، این صفره، این چرا باید برای کسی به سن تو انقدر پایین باشه؟» و باز با همون لحن ادامه می‌داد که: «این صفره، این صفره، ببین این چقدر بالاست» و من با بهت و بغض نگاهش می‌کردم... آره فکر کنم از همون موقع بود که احساس کردم اون جونورها از گلوم راه رو باز کردن و رفتن کنار اونایی که نفهمیده بودم طی یکی دو ماه گذشته کی و چطوری توی ناکجای وجودم لونه کرده بودن.

بعدش که رسیدم خونه یه اتفاق دیگه پیش اومد و من حیرون مونده بودم که چرا همۀ کابوس‌های پنج شش سال گذشته باید توی همین ماه اتفاق بیفتن. و بعد باز سعی کردم وول خوردن اون جونورها رو نادیده بگیرم.

سه‌شنبه که با ن حرف می‌زدم دریافتی‌های بیشتری داشتم. با چت کوتاه ج بیشتر شد. پنج‌شنبه تا عصر، ف موفق شد مقادیر بیشتری رو به وجودم بریزه و آخر سر خداحافظی کنه و بره. عصر که م اومد تا باهاش حرف بزنم دیدم نمی‌شه؛ یعنی اگه می‌خواستم دهن باز کنم احتمالش خیلی زیاد بود که همۀ اون جونورها با فشار راه خودشون رو به بیرون باز کنن و مطمئناً طوری من رو به هق‌هق می‌انداختن که نگو و نپرس. اینجا یه فرق‌هایی با جان کافی داشتم؛ اینکه او می‌فهمید کجا باید خودش رو تخلیه کنه و من نمی‌فهمیدم. 

شب که برگشتم خونه با خوندن این نوشتۀ خورشید یه چیزهایی دستگیرم شد. توی تنهایی تونستم دهن باز کنم و بذارم اون جونورها یا راه خودشون رو پیدا کنن برن یا تو گوشه‌های اتاق روزگار بگذرونن. 

اگه از من بپرسن یکی از جاهایی که به وجود خدا باور پیدا کردم کجا بوده، می‌گم دیشب تو کنج اتاقم؛ جایی که برعکس همیشه گریه چشم‌هام رو سرخ کرد، گلودردی که از شدت بغض داشتم شدت گرفت و بعدش کم‌کم آروم شد، و بالاخره نفس‌هام سبک شد. 

یکی از موارد قوت تستم پشتکار و موفقیت بود، هرچند هنوز هم نفهمیدم موفقیت رو چطور تونستن تعریف کنن. خب حقیقتش اینه که با چیزهایی که هفتۀ پیش پشت سر گذاشتم اینکه بفهمم پشتکارم زیاده باعث شوق و ذوقم نمی‌شه؛ بگذریم از اینکه این مورد رو پیش از هر آزمون و مشاوره‌ای هم می‌دونستم؛ ولی خب حقیقت امر اینه که تنها چیزی که می‌تونم بهش دست بندازم و خودم رو بلند کنم فقط همین مورده. 

صادقانه بگم اهل هیچ شعاری نیستم، به خودم یا دیگران هیچ قولی دربارۀ آینده نمی‌دم و نمی‌تونم صبح که از خواب پا می‌شم با این جمله‌های انگیزشی انرژی الکی به خودم بدم. از اون طرف به‌سختی می‌تونم خودم رو یه آدم باایمان بدونم؛ اما باور کنم یا نه، فقط دعا هستش که کمکم می‌کنه این روزها رو پشت سر بذارم.

تردیدم برای انتخاب مسیرم خیلی کمتر شده و این خودش یه نقطۀ قوته. 

 

  • حوراء
  • جمعه ۹ آذر ۹۷

16 بهمن 1369 تا 16 بهمن 1396

این روزها احساس می‌کنم که خدا بیشتر از همیشه هوام رو داره، ایده و قلم و کاغذ رو با هم بهم داده و می‌خواد ببینه چند مرده حلاجم و زندگیم رو چطور می‌نویسم. همیشه هوام رو داشته، تو تمام لحظات این 27 سال.
خدایا شکرت

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۶ بهمن ۹۶