به این امر معتقدم هر وقت احساس کردم که استاد صبر شدم در چندقدمی لبریز شدن کاسه‌اش هستم، و بله... تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم.

دلم می‌خواد همه‌چی رو ول کنم و زندگی یک‌ساله تو روستای آباء و اجدادی‌ام رو شروع کنم؛ البته سال اول آزمایشیه. 

یعنی یه جوری خودم رو با کار خفه کردم که می‌ترسم از هرچی کتاب و متنه زده بشم؛ بدی‌اش اینجاست که هیچ اجباری درکار نیست، صرفاً انتخاب خودمه. بدی‌اش اینجاست که زندگی‌ام داره تک‌بعدی می‌شه.

با اینکه دلتنگم و با هیچ‌کسم میل سخن نیست، شبا می‌شینم جلوی خواهری و می‌گم یه کم باهام حرف می‌زنی؟

تو همۀ این کسالت‌ها فقط همین آسمون شب برام مونده، آخرش هم با یه آدم فضایی ازدواج می‌کنم، بله.

تفریحم شده گوش کردن آهنگ‌های عربی با لهجه‌های مختلف و فهمیدن شعرا بدون خوندن لیریک‌شون.

+ تیتر: سید مهدی موسوی