ده دقیقه بیشتره که این صدای ضربات کوتاه و پی‌درپی می‌آد و من تازه الان فهمیدم که این صدای بارونه. دیر فهمیدم چون فکرم درگیره؛ درگیر خودم، درگیر یه سری انرژ منفی، درگیر این مفاهیم: نمی‌شه، نمی‌ذارن، نمی‌خوام، نمی‌خوان، نتونستن، نتونستیم، کم تونستم، نرسیدم... نرسیدم.

این جملۀ تکراری دویدن و نرسیدن، همون قدر که تکراریه دردآور هم هست. حالا من دارم به روی خودم نمی‌آرم، مدتیه بی‌خیالم، حتی الکی‌خوشم گاهی؛ اما اینا باعث نمی‌شه منکر وضعیت موجودم بشم. حالا باز می‌خوام دویدن رو شروع کنم. با افراد کمی درباره‌اش صحبت کردم ولی انگار همون تعداد کم هم با سوگیری حرف می‌زنن؛ دستۀ اول: اصلاً اینجا دویدن فایده‌ای نداره، لعنت به اونایی که این حال و روز رو برامون ساختن. دستۀ دوم: اصلاً اونجا دویدن فایده‌ای نداره، لعنت به اونایی که این فکر رو می‌اندازن تو سر مردم. و هیچ‌کس نمی‌گه اصلاً چرا می‌خوای بدویی؟ می‌خوای به کجا برسی؟ می‌خوا چه مدلی بدویی؟ اصلاً تو چرا انقدر همیشه داری به این در و اون در می‌زنی؟ چرا آروم و قرار نداری؟ چرا نمی‌بینی که این کم رسیدن یا نرسیدنه داره یه سبک زندگی می‌شه؟

و من می‌تونم با هر کدوم از این سؤال‌ها هزار بار بخندم و هزار بار اشک بریزم.

پی‌نوشت: نمی‌دونم این اتفاقیه یا از سر بی‌تفاوتیه یا کاملاً هوشمندانه است که خواننده‌های اینجا وقتی می‌بینن ارسال نظر بسته است، نظر خصوصی نمی‌فرستن؛ خودم فکر می‌کنم دلیلش همون مورد آخره. به هر حال متشکرم.