با اینکه همیشه پایۀ مهمونی‌های فامیلی بود، از شب قبل تو فکرش بود برنامۀ امروز رو کنسل کنه؛ اما طرفای ظهر بالاخره خودش رو از پای لپ‌تاپ بلند کرد و رفت که حاضر بشه. نه حال‌وحوصلۀ جمعیت رو داشت، نه زبون بذله‌گویی، نه گوش حرفایی که همیشه تو این محافل گفته و شنیده می‌شد. اینکه می‌گن آدم خانه‌اش یک جاست دلش هزار جای دیگر توی ذهنش می‌گشت؛ ولی به‌جای خانه‌اش یک جاست می‌گفت خودش یک جاست... اگه بخواد زندگی این روزاش رو توصیف کنه خیلی ساده می‌گه طی طریق بین صبر و بی‌صبریه.

نه غم‌دار بود، نه بی‌غم. نه دردمند بود، نه بی‌درد. نگران بود، یک ماهی هست که خیلی نگرانه؛ مثل خیلی‌های دیگه، البته اگه نگیم همه. نگران خودش، آینده‌اش، اینکه برنامۀ زندگی‌اش برای دو سال دیگه، پنج سال دیگه و ده سال دیگه هیچ فرقی با هم نداره، مثل یه خط ممتده. این وضعیت براش جدیده و اصلاً نمی‌تونه باهاش کنار بیاد.

توی راه روی یه آهنگ گیر کرده بود، نمی‌دونست دقیقاً کجای مسیر هستن که یهو دیدش؛ نشونه‌ای که پنج شش سالی می‌شه دنبالشه، یه چیز خیلی عادی، انقدر عادی که شاید هیچ‌کس اصلاً ازش خبر نداشته باشه. باورش نشد، چکش کرد، اگه عینک دودی‌ به چشمش نبود و یه لحظه تو آینۀ ماشین به خودش نگاه می‌کرد حتماً برق قشنگی توی چشمای خودش می‌دید.

حالا دیگه اونقدرها هم دمغ نبود. قبلاً هم نشونه‌هایی دیده بود که اونا رو هم نمی‌تونست به کسی بگه و از طرفی هنوز از صحت‌شون مطمئن نبود.

آره دیگه، گفتم که اونقدرها هم دمغ نبود؛ اما نمی‌شد گفت همونیه که همیشه یه پای بگوبخند و سروصداهاست، نمی‌شد گفت تو خودش نیست، نمی‌شد گفت بی‌دلیل آروم یه جا نشسته.