سه‌شنبه برگشتنی دیدم تاکسی انداخت توی خیابون آزادی و از ایستگاه حبیب‌الله گذشت. تا ایستگاه استاد معین وقت داشتم که تصمیم بگیرم مستقیم برگردم خونه یا برم انقلاب. راستش این روزها تا زمانی که خونه هستم دلم نمی‌خواد برم بیرون و وقتی که بیرون‌ام، دلم نمی‌خواد برگردم خونه. 

روز خوبی بود. روز خوبی بود چون یه اتفاق ناراحت‌کننده رو با دُز کمی از ناراحتی از سر گذروندم و واقعاً از اینکه آفتاب مستقیم به چشمم می‌خورد احساس خوبی داشتم. 

خب تصمیم‌گیری خیلی سخت نبود. رفتم انقلاب. فقط یه کتاب می‌خواستم که فروشگاه هم فقط یه دونه ازش داشت. باقی‌اش فقط تازه کردن دیدار با بساط دست‌فروش‌ها و ویترین‌ها بودش. از اینکه فروشگاه نشر روزبهان ویترین سمت چپش رو به آثار ادبیات عربی اختصاص داده بود، حس خیلی خوبی بهم دست داد. در واقع به جای اینکه به خودم تشر بزنم که هنوز ترجمه رو جدی نگرفتم و هیچ اثری روانۀ بازار نشر نکردم، خوشحال بودم که آثار ادبی جهان عرب داره جای خودش رو بین مخاطب‌های ایرانی باز می‌کنه.

یادم نمی‌آد آخرین بار کی این مسیر رو رفته بودم؛ اما این رو یادم بود که یه چیزهایی فرق داشت. منظورم همین فرق‌های کوچیکیه که به مرور زمان ممکنه بزرگ‌تر یا عمیق‌تر بشه. 

اصلاً چی شد که اومدم این‌ها رو بنویسم؟ اون رمانی که خریدم رو برداشتم تا یه نگاهی بهش بندازم. قبلاً خونده بودمش؛ ولی حالا که خواستم دوباره شروعش کنم، دیدم سخته برام. همین‌طوری بازش کردم و اول فصل 19 اومد. دو سه صفحه خوندم که دیدم واقعاً نمی‌تونم ادامه بدم. نمی‌دونم قسی‌القلب شدم که نمی‌خوام از رنج دیگران خبر داشته باشم، یا رقیق‌القلب که نمی‌تونم ناراحتی‌شون رو تحمل کنم. به هر حال کتاب رو بستم و برگردوندمش به جای خالی‌اش.