پیش‌حرفی: وقتی ویرت می‌گیره که توی وبت یه چیزی بنویسی و در عین حال چیز به‌دردبخوری پیدا نمی‌کنی و نمی‌تونی از مطالبی که خوندی یه جمع‌بندی درست‌وحسابی داشته باشی نتیجه می‌شه چنین مطلبی در چهار بخش.

حرف اصلی:

یک خب همه یه‌سری سرگرمی‌ها و تفریحات تک‌نفره برای خودشون دارن دیگه؛ حالا یا از دیگران یاد گرفتن یا به ذهن خودشون رسیده. یکی از همین تفریحات تک‌نفرۀ من اینه که توی جاهای امن و غالباً خلوت با چشم بسته راه برم. یادم نیست دقیقاً کی و کجا اولین بار این رو امتحان کردم؛ ولی قدیمی‌ترین خاطره‌ای که ازش دارم به دوران کارشناسی برمی‌گرده.

من کارشناسی‌ رو دانشگاه خوارزمی گذروندم. نزدیک‌ترین دانشکده به در اصلی دانشگاه، دانشکدۀ ادبیاته که خب پرواضحه من هم همین دانشکده درس می‌خوندم. همین نزدیک‌ترین دانشکده به در اصلی کلی فاصله باهاش داره که تا یه جایی اطراف خیابون پر از دار و درخته و از یه جایی به بعد کنار پیاده‌رو یه زمین بایره که تا خط افق امتداد داره! این زمین بایر توی یه بازۀ زمانی از فصل بهار یه‌دست با گل‌های صحرایی سفید می‌شه، توی برف زمستون هم همین‌طور؛ این دو تا وقت امتدادش تا خط افق خیلی زیبا می‌شه. 

داشتم می‌گفتم قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از این تفریحم دارم توی همین پیاده‌روئه. وقت‌هایی که تنها بودم و تا مسافت قابل‌قبولی هم عابر دیگه‌ای نبود، چشم‌هام رو می‌بستم و راه می‌رفتم و از بازی رنگ‌های نارنجی و سیاه پشت پلکم لذت می‌بردم. نمی‌دونم اگه یکی از پشت سر می‌دید من رو چی می‌گفت با خودش؛ چون پرواضحه که نمی‌تونستم توی یه خط صاف راه برم. کلاً هم دو چیز جالب می‌کنه این قضیه رو: یکی این که هر سری باید از سری قبل زمان بیشتری چشمم بسته بمونه؛ دوم هم این که سعی کنم توی یه خط صاف راه برم.

الان هم اگه برگشتم از جایی شب باشه و کوچه‌مون خلوت باشه این بازی رو دارم؛ یا مثلاً وقت‌هایی که می‌رم کتابخونه ملی از سمت موزه دفاع مقدس و باغ کتاب می‌رم و معمولاً مسیر موزه خلوته و اینکه یه شیب روبه‌پایین داره بر کیف قضیه اضافه می‌کنه.

دو قبلاً این‌جوری بود به دانشجوهای یه رشته که می‌خواستن انتقالی بگیرن یه دانشگاه دیگه می‌گفتن باید یه دانشجوی هم‌رشتۀ خودت از دانشگاه مقصد پیدا کنی و جات رو به اون بدی و این حرف‌ها. حالا اینکه سیستم و قوانینش دقیقاً چطور بود رو نمی‌دونم. امروز داشتم فکر می‌کردم حالا که انقدر آه و ناله از شغل‌های غیرمرتبط با رشتۀ تحصیلی می‌شنویم و گلایه داریم که چرا نمی‌تونیم توی رشته‌ای که بهش علاقه و توش مهارت داریم فعالیت کنیم، چه خوب می‌شد اگه یه سیستمی طراحی می‌شد که افراد با رعایت یه‌ مواردی شغل‌شون رو با هم عوض می‌کردن. بله، این اواخر بیشتر از قوۀ تخیلم استفاده می‌کنم.

سه این مورد نوشته شد، اصلاح شد، بخشی‌اش کات شد تا بعداً جای دیگه پیس بشه و درنهایت حذف شد. فقط بگم که یه چیزی دربارۀ حلقۀ افراد صمیمی و تعدادشون و عزیزان و اخلاق مزخرف نگارنده و این حرف‌ها بود.

چهار یه‌وقت‌هایی هم دلت نمی‌خواد یه کتاب یا فیلم تموم بشه. برای من الان دقیقاً همون وقته و نمی‌خوام شرلوک رو تموم کنم و در عین حال نمی‌تونم. بالاخره تا آخر دنیا که نمی‌شه ادامه دادش؛ ولی می‌شه به تخیل بشر امیدوار بود.