پنج‌شنبه شب بهم زنگ زد. منتظر زنگش بودم ولی انقدر دیر شده بود که گفتم لابد یادش رفته؛ قرار بود دربارۀ یه پیشنهاد کاری با هم صحبت کنیم. چند کلمه‌ای که حرف زد متوجه گرفتگی صداش شدم. پرسیدم همه خوبن و گفت آره. می‌دونی، وقتی از یکی می‌پرسی همه خوبن و اون می‌گه آره ته دلت یه آرامشی می‌شینه؛ اما به این فکر نمی‌کنی که همه یعنی دیگران با خود مخاطب یا بدون مخاطب. اینجا همه بدون خود مخاطب بودن. گفت رفته سونوگرافی از گلوش و چند تا تودۀ تیروئیدی دیده شده و باید بره نمونه‌برداری و الخ. حالش خوب نبود، اصلاً، و این خوب نبودن تا بعد از نمونه‌برداری ـ که دیروز صبح بود ـ ادامه داشت.

دوست صمیمی‌مه و آخرین نفر از حلقۀ پنج‌نفرۀ عزیزترین افراد زندگی‌ام. پس حسابی جا داشت که نگران بشم؛ اما به‌شکل عجیبی از اولش ته دلم می‌دونستم که هیچ خبر بدی در کار نیست. و واقعاً هم نبود. جواب نمونه‌برداری‌اش چند ساعت پیش حاضر شد، توده خوش‌خیمه و حتی نیاز به جراحی هم نداره که به‌خاطر همه‌چیزِ این چند ساعت خدا رو شکر.

اما حرفم این‌ها نیست. در عرض یه ماه جفت‌مون این قضیه رو تجربه کردیم. اینکه ممکنه بدترین خبر رو بشنویم و راه درمان‌مون فقط از زیر تیغ جراحی بگذره. ولی دو تا دید کاملاً متفاوت داشتیم به این قضیه. اون می‌گفت من زندگی‌ام رو دوست دارم و نمی‌خوام بمیرم. من می‌گفتم اگه فقط یه بار قرار باشه جسمم مطابق خواسته‌ام عمل کنه، می‌خوام این‌طور باشه که از اتاق جراحی به زندگی برنگردم. این رو فقط به دو نفر گفته بودم، خودش و هانی، و هردو بهم گفتن که این نهایت خودخواهیه... و خب من اصلاً منکر خودخواهی‌ام نمی‌شم.

حالا هی دارم به این فکر می‌کنم که دوست داشتن زندگی برای یه آدم چقدر نقطه‌ضعفه و چقدر نقطه‌قوت؟ اینکه زندگی‌اش رو دوست نداشته باشه چی؟