دید اول: نگارنده دیگر توان حرف زدن ندارد انگار، حرف‌هایش هم دیگر توان به آوا تبدیل شدن ندارند انگار. هرازگاهی کمی در جای خودشان توی سرش می‌لرزند و بعد آرام می‌شوند انگار.

دید دوم: نگارنده زنگ می‌زند به دوستش تا حرف بزنند، حرف هم می‌زند؛ ولی احساس می‌کند که نمی‌زند.

دید سوم: نگارنده حدوداً پنج پست وبلاگی را در ذهنش سروسامان می‌دهد و به حال خودشان رها می‌کند بی‌جان‌مانده‌ها را.

دید چهارم: نگارنده انقدر حرف‌هایش را خورده، انقدر حرف‌هایش را خورده، انقدر حرف‌هایش را خورده که حالش از هرچه حرف است به هم خورده.

دید پنجم: نگارنده اول انگشت انداخت ته گلویش بلکه حرف‌ها را بالا بیاورد، نیاورد. به‌جایش رفت انبر آورد این حرف‌ها را یکی‌یکی کند و انداخت توی این حرف‌دانی.

دید ششم: نگارنده هرچه می‌بیند و نمی‌بیند وارد سرش می‌کند، ورودی‌ها پردازش می‌شوند، خروجی می‌شوند، ولی خارج نمی‌شوند. می‌لولند در هم، می‌چسبند گَل هم، دیگر نمی‌توان جدای‌شان کرد. حالا هی دارند بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند.

دید هفتم: نگارنده سرطان ذهنی گرفت.