از خودم می‌پرسم: با اینکه همیشه در حال از دست دادن هستیم، چرا همچنان ازش می‌ترسیم؟ 

به خودم جواب می‌دم: احتمالاً ما با از دست دادن کم‌ارزش‌ترهامون راحت‌تر کنار می‌آیم؛ اما ارزشمندترها... نبودشون، آگاهی و درک اینکه دیگه نداریم‌شون، درد بزرگی داره. شاید حتی نشه درست تشخیص داد که درد این اتفاق بزرگ‌تره یا ترس وقوعش؟

بعد نمی‌دونم چرا یاد این نوشتۀ روژان می‌افتم که پایینش ازش پرسیدم چطور توی زمان حال زندگی می‌کنه؟ البته به نتیجه‌ای نمی‌رسم.

به بزرگ‌ترین ازدست‌داده‌هام فکر می‌کنم. الان بدترین سؤال اینه که خب یه نگاه به امروز خودت بنداز، مگه به زندگی برنگشتی؟ و شاید کلیشه‌ای‌ترین و در عین حال واقعی‌ترین جواب این باشه که مگه من همون آدم قبل از این اتفاق‌ام؟ مگه این زندگی‌ای که بهش برگشتم، دیگه همون شکل سابق رو داره؟ همون ارزش رو داره؟ اصلاً ترس و دردش برای همینه که باید با نداشتن‌شون کنار بیایم. فکر کردی بی‌حسی این روزها همیشگیه؟ چون اصلاً متوجه نیستی، هیچ درمانی در کار نبوده، این‌ها فقط اثر مسکن، فقط اثر بی‌حس‌کننده بوده. یا شاید هم نتیجۀ طولانی‌مدت یه شوک باشه... از کجا معلوم که شوک بعدی باعث نشه سیستم عصبی‌ات سرزنده‌تر از همیشه به کار بیفته و همه‌چی رو باکیفیت‌تر درک نکنی؟