جدا از این‌که حین خوندن یه رمان، صدای ذهنم از راوی اون داستان تقلید می‌کنه، این‌که کدوم ویژگی داستان بیشتر به چشمم می‌آد هم روی انگیزه‌ و نوع نوشتنم تأثیر می‌ذاره. یه کتاب توصیفات زیادی داره (مثل اغلب آثار رئالیسم و ناتورالیسم، مثل باباگوریو، نوشته بالزاک)، یکی می‌خواد دنیا رو خیلی قشنگ نشون بده (مثل ژه یا دیوانه‌وار کریستیان بوبن)، یکی خواننده رو توی تاریکی‌های دنیا گیر می‌اندازه (شاید بشه گفت مثل مردگان زرخریدِ نیکولای گوگول و آبِ سوخته اثر کارلوس فوئنتس)، یکی شخصیت‌‌پردازی‌اش حرف نداره (مثل عقاید یک دلقک هاینریش بل، یا ناتور دشت جی. دی. سلینجر)، یکی با عنصر شگفت‌انگیزی واقعاً شگفت‌زده‌ات می‌کنه (بلاریب برای من آثار پل استر اول این لیست هستن، نمونه‌اش هم کشور آخرین‌ها)، یکی هم درباره شخصیت‌ها، زمکان و حوادث و گره‌های داستان تحلیل‌های جون‌دار برات رو می‌کنه (از درک یک پایان جولین بارنز کم نگفتم، حالا سرگذشت ندیمه مارگارت ات‌وود هم اومده کنارش).

سه تا مدل آخر من رو به‌شدت تحت تأثیر قرار می‌ده و ذهنم رو حسابی فعال می‌کنه. چند هفته پیش که داشتم سرگذشت ندیمه رو می‌خوندم، متوجه شدم تمرکزم سر جاش نیست و هی دارم به موضوعی فکر می‌کنم که خیلی صریح درباره‌اش حرف نمی‌زنم. شروع کردم به نوشتن ازش و سعی کردم نوشته‌هام تا جایی که ممکنه بی‌پرده باشه و این کم کردن از ابهام کمکم کنه به عمق قضیه بیشتر نزدیک بشم. مهم نیست که داستان سرگذشت ندیمه خیلی برام جذاب نبود (شاید چون کشور آخرین‌ها رو قبلاً خونده بودم) یا تحلیل‌هاش آن‌چنان هم حالم رو جا نمی‌آورد (بازم احتمالاً به این دلیله که درک یک پایان رو قبلاً خونده‌ام)، مهم اینه که کتاب‌ها جدی‌تر، عجیب‌تر و عمیق‌تر دارن بهم کمک می‌کنن؛ حتی این هم مهم نیست که چیزی تا ۳۰سالگی‌ام نمونده و شاید دیر باشه؛ چون اصلاً کی می‌دونه که بدون کتاب ممکن بود چطوری بشیم؟

حالا این‌ نوع از تأثیر کتاب، به‌‌ویژه داستان، روی ذهن فقط برای منه یا شما هم این‌طوری هستید؟