یکه نشسته بود توی سفیدیای که از بینهایت شروع میشد و تا بینهایت هم ادامه داشت. آرام و قرار نداشت... توی سرش دنیایی غوغا میکرد که آرام و قرارش را گرفته بود. اما در دنیای بیرون نه حرفی خلق شده بود، نه کلمهای، نه مخاطبی. و باز دنیای توی سرش راحتش را گرفته بود و راحتش نمیگذاشت. طاقتش که طاق شد، گلویش که از بغض پر شد، لرزش چانهاش که شروع شد، سرش را گذاشت روی سفید بینهایت و گذاشت اشکهایش کمی رقیق کند این بیحرفی و بیکلمگی و بیمخاطبی را. دنیای توی سرش که اشک شد و ریخت و به راحت رسید، سر بلند کرد و دید هر قطرهی اشکش یک رنگ گرفته و همه با هم آدمکی هزاررنگ ساختهاند.
آدمک هزاررنگ به سفیدی بینهایت خیره ماند. اینهمه بیذوقی متحیرش کرده بود. تکانی به خود داد و بلند شد تا هزار رنگش را به بینهایت گره بزند. یکه تا خواست چیزی بگوید، دید نه حرفی دارد، نه کلمهای... مخاطبش هم که دارد میرود. اشکش داشت میلغزید که آدمک با انگشتش لاجوردی را از روی گونهی او پاک کرد و کف دستش گذاشت و رفت.
یکه نشسته بود توی سفیدیای که از بینهایت شروع میشد، اما معلوم نبود تا بینهایت هم ادامه داشته باشد، و حالا یک آه توی دستش بود.
- حوراء
- چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۹
- ۰۱:۲۶