احتمالاً اولش مشخص نیست؛ اما کمکم متوجه میشی که باید از یه جا شروع کنی و دستوپای شاید و اگرها رو از زندگیات ببُری. شاید و اگرهایی تا بینهایت کِش میآن، همونهایی که اعتیادآورن و آدم رو به خلسه فرو میبرن و وقتی نشئگی طولانیمدت چندماهه یا حتی چندسالهشون میپره، تازه به خودت میآی و خودت رو که تو آینه میبینی، متوجه میشی چقدر باعث شدن شکسته بشی. شاید و اگرهایی که قاطعیت و قطعیت لازم توی یه سری از تصمیمگیریها رو ازت میقاپن، طوری که یادت میره اصلاً چنین داراییای داشتی. حتی شبیه یه مشت بذر میمونن که نمیدونی چی هستن، ولی میکاریشون و وقتی همهی تخممرغهات رو توی همچین سبدی بذاری، احتمالش هست که فقط علف هرز نصیبت بشه؛ حتی ممکنه ازشون یه سری گیاه سمی به عمل بیاد؛ اون وقت دیگه فقط دلت برای اون هزینهای که بدون برگشته نمیسوزه، باید به فکر ضررت هم باشی که بعید میدونم از هرجا جلوش رو بگیری منفعت باشه. البته شخصاً دربارهی این موقعیتها این گزینه رو هم در نظر دارم که: اگر رو کاشتیم، کوفت هم درنیومد.
پینوشت: از بزرگی اگر قبلاً حرف زده بودم، این بار از زاویهی دیگهای بهش نگاه کردم.