۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف‌های روزمره» ثبت شده است

پله

یکی از تفریحات من پایین رفتن از پله‌هاست، یعنی ترجیح می‌دم به جای استفاده از پله برقی، خودم از پله‌ها پایین برم. مثلا مترو که هم پله برقی داره و هم پله معمولی، ترجیح می‌دم از پله معمولی پایین برم. دیروز هم همینطور که داشتم از پله‌های مترو پایین می‌رفتم به این فکر افتادم چرا ما آدما دیگه حتی سعی نمی‌کنیم سقوط رو خودمون تجربه کنیم؟

به هر حال گذشت. ظهر با دوستم رفتیم به یکی از فود کورت‌های نسبتا معروف و همین که نشستیم متوجه شدیم فضا بیشتر از اینکه شبیه غذا خوری یا کافی شاپ باشه، شبیه کلاس درس یا جلسه‌ی مشاوره است. چند دقیقه بعد دوستم پرسید قضیه چیه؟ کلاس درسه؟ گفتم مثل اینکه جلسه‌ی یکی از این شرکت‌های بازاریابی شبکه‌ایه.

از نه یا ده تا میزی که تو قسمت ما بود، غیر از ما همه درگیر این موضوع بودند، یا همون موقع داشتند در مورد کاراشون صحبت می‌کردند، یا منتظر مشاورشون بودند.

واقعا برام ناراحت کننده بود، دلم می‌خواست ازشون بپرسم چرا خودتون سقوط رو تجربه نمی‌کنید؟ چرا لذتش رو از خودتون دریغ می‌کنید؟ یعنی خلاقیت ما انقدر پایین اومده که باید از دیگران الگو بگیریم، یا واقعا سقوط انقدر بی‌ارزش شده؟

می‌ترسم از روزی که این پله برقی‌ها خراب بشه.

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۹ تیر ۹۶

روزمره 2

همین که ماشین پیچید تو جاده‌ی آوه که حدودا یک ساعت تا روستای آباء و اجدادی فاصله داره، کلمات پشت سر هم سرازیر شدن، معانی و الفاظی که تقریبا تا دو ساعت بعد هم خسته نشده بودن و تا الآن هم تقریبا تو ذهنم موندن. اما دستم نرفت به نوشتن، تمام این روزا که تو ایوون می‌نشستم یا از پنجره‌ منظره‌ی بیرون رو می‌دیدم، نتونستم با خودم کنار بیام که کلماتم رو یا به عبارتی تنها سرمایه‌ام روبرای کسی بنویسم که مخاطبشون نیست.
با اینکه توی هر دو شرایط بودم، اما نمی‌دونم اینکه مخاطب داشته باشی و نتونی حرف بزنی سخت‌تره یا مخاطب واقعی نداشته باشی و حرف داشته باشی؟

 

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۱ تیر ۹۶

دوراهی‌ها

بعضی از تصمیم‌ها اونقدر مهم هستند که ممکنه مدتها سردرگم باشی. دو راهی‌هایی که هر دو تو رو به هدفت نزدیک می‌کنند ولی چیزی که انتخاب رو سخت می‌کنه اینه که با انتخابت چقدر به مقصد نزدیک بشی و توی این مسیر از چه چیزهایی هزینه کنی.

یکی از دوراهی‌های من انتخاب‌ بین موندن و رفتن هست. موضوعی که چند ساله فکرم رو مشغول کرده و می‌دونم از دست دادن زمان تصمیم رو سخت‌تر می‌کنه. ادامه تحصیل یه هدف کوتاه مدته و برای من پایه‌ی بعضی‌ اهداف بلند مدت دیگه‌ای به حساب میاد که کیفیتشون رو نتیجه‌ی انتخاب اول مشخص می‌کنه.

به نظرم این شرایط هستند که مرزها رو تعریف می‌کنند، و شناخت ناقص شرایط ممکنه هزینه‌های بیشتری به بار بیاره. احتمالا یکی از انگیزه‌های خارج نشدن از مرزهای فعلی، عادت به همین شرایطه. در عین حال افراد زیادی رو دیدم که با درگیری‌های روزمره زمان انتخاب رو از دست دادن.

خیلی سخته که بتونم تصور کنم ده سال آینده چطور به امروزم نگاه می‌کنم. چقدر پیدا کردن یه مشاور خوب سخته.

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۹۶

روزمره 1

یه اشتباهی کردم جمعه یه سفارش جدید گرفتم، گفتم بچه‌ها انجام میدن دیگه، اما به هرکی میگم وقتش پره. از یه طرف دستم پره، از طرف دیگه هم این کار مونده رو دستم و باید تا پنجشنبه تحویل بدم. اما ته دلم خیلی خوشحالم که بچه‌ها سرشون شلوغه. 

با خودم فکر می‌کنم چند نفر از ما پی ترجمه رو به تنش مالید و واقعا اومد پی علاقه‌اش؟ وقتی حساب می‌کنم می‌بینم از بچه‌های کارشناسی احتمالا 5 یا 6 نفر باشیم و از بچه‌های ارشد فقط خودم هستم، البته از ورودی 94 هم یه نفر هست. 

دلم می‌خواد بدونم اونا چندجا فرم پر کردن؟ چندتا موسسه ازشون بیگاری کشیده و چقدر درگیر کارای متفرقه شدن و چند بار از خودشون پرسیدن یعنی می‌شه؟ 

خودمونیما ما بچه‌های عربی کلا یه چیزیمون میشه که فقط خودمون دقیق می‌فهمیمش. و البته این حالت بسیار دوست داشتنیه.

  • حوراء
  • دوشنبه ۸ خرداد ۹۶

لیندا انگار فهمیده

نشستم و آروم خاک روی برگای باریک لیندا رو با انگشت شستم پاک می‌کنم و سعی می‌کنم بی‌صدا بینیم رو بالا بکشم که کسی متوجه نشه.

فکر کنم خود لیندا هم متوجه شده که از سر مهربونی خاکش رو پاک نمی‌کنم، بیشتر دنبال اینم که یه جوری حواسم رو پرت کنم از این موضوع که چطور می‌فهمم چیزای خوب داره تموم می‌شه ولی نمی‌فهمم کی قراره دوباره شروع بشه. این حالت خوبی نیست، مثل حس ششم می‌مونه، حتی اگر قرار نباشه تموم شه انگار به دلت میوفته. حالت خوبی نیست، مخصوصا که در مورد بعضی از اتفاقای بد هیچ خبری از تموم شدن نباشه.

لیندا انگار فهمیده که از سر مهربونی برگای شکسته‌اش رو ناز نمی‌کنم.

  • حوراء
  • جمعه ۵ خرداد ۹۶

آشپزی

آنا گاوالدا توی کتاب بیلی صفحه‌ی 113 (ترجمه‌ی شهرزاد ضیایی؛ انتشارات شمشاد) یه دستور غذایی داده، البته منظورم یه رسپی نیست. گفته: عاشق آشپزی بودم. چون فهمیده بودم که سریع‌ترین راه به قلب یک مرد از طریق شکم‌اش است.

خب حالا حساب کنید من که اوج مهارت آشپزیم املت گوجه فرنگیه، که اون رو هم تونستم به زور زیتون و پودر سیر و فلفل سیاه خوشمزه کنم، باید چه راهکاری رو پیش بگیرم؟ تازه همون رو هم هفته‌ی پیش طوری پختم که هنوز اشتهام برنگشته. 

البته این رو هم اضافه کنم که این مشکل توی خانواده‌ی ما خیلی عجیبه چون هم باباجونم آشپز حاذقی بوده، هم مامان جون خدا بیامرز دستپختش فوق العاده بوده. تمام افراد مونث خانواده‌ی مادریم هم این قدرت رو دارن که یه قابلمه‌ی آب رو بذارن روی گاز و فقط مواد لازم غذا رو لمس کنند تا سر سفره به این نتیجه برسی که مائده‌های بهشتی هم اینطور نخواهد بود. 

آخه یکی به من بگه درست کردن سیب زمینی پنیری چی کار داره که اون رو هم طوری طبخ کردم که وقتی از فر درآورده بودمشون گریه می‌کردن و می‌گفتن: حورا این حق ما نبود.

البته بازم کم نیاوردم و پنجشنبه تا فهمیدم مامان می‌خواد ناهار چی بذاره، دچار جنون آنی شدم و گفتم من غذا رو می‌ذارم. انصافا هم غذای ساده‌ای بود، هم نمی‌تونست خوشمزه نباشه. وقتی خواهرم از دانشگاه رسید، همین که فهمید من غذا رو درست کردم ، برگشت بره فلافل بخره. حالا با این تفاسیر یکی به من بگه آشپزی با عشق دقیقا چه صیغه‌ایه؟ این همه راه، حالا چرا آشپزی آخه؟

در حال حاضر هم وقتی وارد آشپزخونه می‌شم، یخچال فریزر و لباسشویی چهار چشمی منو می‌پان و اگه ببینن راهم رو سمت ظرف برنج یا سبد پیاز و سیب زمینی کج کردم، فوری میان راه رو سد می‌کنند. البته راه ظرفشویی کما فی السابق بازه. 

به قول محمدرضا قلمبر: ماه من ای ماه من، حواست باشه بابای کارخونه دارت وقتی خواست خونه‌ی دو طبقه توی نیاورون بهمون بده، یه آشپز هم روش بذاره، من شدیدا به سلامتی خانواده می‌اندیشم. 

  • حوراء
  • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۶

نا-امیدی

به این نتیجه رسیدم که بیشتر وقتا امیدواری آدم رو عقب نگه می‌داره. اصلا کی گفته حتما باید همه چیز درست بشه؟ کی گفته هر دعایی باید برآورده بشه؟ اگه قراره حروف این جدول درست چیده بشه، قرار نیست که اسم من رمز جدول دربیاد. گاهی انگیزه­‌ی ناشی از نا امیدی واقعی‌تره. چرا بعضیا می‌گن انسان به امید زنده است؟ نه آقا جان، گاهی انسان فقط زنده است و در عین حال بد هم زندگیش رو نمی‌سازه.

پی نوشت نامربوط 1: خیلی بد قول شدم، قرار بود هفته­‌ی پیش قصیده‌ی نزار قبانی رو بذارم، ولی وقتم خیلی پره. شاید آخر هفته‌ی آینده که کلاس زبان تموم شد فرصت کنم ترجمه‌اش کنم.

پی نوشت نامربوط 2: انگار داره کارها رو به راه می‌شه و رونق می‌گیره. خدا رو شکر. شاید کتاب بعد اسم خودم هم روی جلد بره. قسمت قشنگش این بود که بعد از شش ماه شک کرده بود کتاب رو خودم ترجمه کرده باشم، اینم از مزایای تازه کار بودنه دیگه.

پی نوشت نامربوط 3: این هفته شنیدم جایزه بوکر عربی 2017 به کتاب «موت صغیر/ یک مرگ کوچک» اثر محمد حسن علوان رسیده. نویسنده‌ی عربستانی که جایزه‌ی رمان عربی 2015 رو هم به خاطر کتاب «القندس» برده (البته این مورد رو همین امروز صبح فهمیدم). راستش برام جالب بود که یه نویسنده‌ی عربستانی این جوایز رو برده، نه به خاطر بحث­‌های سیاسی یا نژادی، چون به نظرم میومد محیط عربستان چنین پتانسیلی رو نداره. انگار عادت کردیم آثار خوب تألیف نویسنده‌های سوری و مصری و بحرینی و لبنانی و عراقی و... باشه، در واقع هر کشور عربی غیر از عربستان سعودی. صبح کتاب رو دانلود کردم، اما نمی‌دونم کی فرصت کنم بخونم و در موردش نظر بدم.

 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۹۶