«با بوی کلم از مدرسه‌ی شبانه روزی آشنایی داشتم. روزی یک کشیش آنجا برایمان توضیح داد که کلم برای سرکوب کردن شهوت مفید است. تصور اینکه شهوت من یا کس دیگری را سرکوب کنند، برایم تهوع آور بود. از قرار معلوم توی مدرسه شب و روز در مورد طلب جسمی فکر می‌کنند، و مطمئنا توی آشپزخانه راهبه‌ای نشسته است و صورت غذا را تنطیم می‌کند، و بعد با مدیر مدرسه درباره‌ی آن صحبت می‌کند و آن‌ها روبروی هم می‌نشینند و بدون اینکه حرفی بزنند درباره‌ی یکایک غذاهایی که توی صورت نوشته شده است، می‌اندیشند؛ این شهوت را تحریک می‌کند و این یکی آن را سرکوب می‌کند. برای من چنین صحنه‌ای درست همان چیزی است که به آن بی‌شرمی می‌گویند. عینا مثل بازی فوتبال لعنتی که ما را در مدرسه‌ی شبانه روزی ساعت‌ها به آن وا می‌داشتند. همه‌ی ما می‌دانستیم که می‌خواهند ما را خسته کنند تا به فکر دخترها نیفتیم، این موضوع بازی فوتبال را برایم نفرت آور می‌کرد و حالا وقتی فکر می‌کنم که به برادرم لئو کلم می‌خورانند تا شهوتش را سرکوب کنند، چنان از خودبی‌خود می‌شوم که می‌خواهم به آنجا بروم و روی تمام کلم‌ها جوهر نمک بپاشم.» (عقاید یک دلقک، ترجمه: شریف لنکرانی، نشر امیر کبیر، ص76)

اجازه دارم لعنت بفرستم به تفکرات این چنینی؟ 
اجازه دارم لعنت بفرستم به استفاده از کافور که نعمت کافور رو به نقمت تبدیل کرده؟
اجازه دارم لعنت بفرستم به کنترلی که پنج ساله من رو درگیر  آزمایش و
داروهای هورمونی و عوارضش کرده؟