بدون هیچ نظم و ترتیب خاصی روبه‌روم نشسته بودن. زنده‌هاشون با پای خودشون اومده بودن، مرده‌هاشون رو هم من از قبر کشیده بودم بیرون. دیگه توان خوندن یه خط از نوشته‌هاشون رو نداشتم. جگر زلیخا چیه؟ تاروپود لاجونی که اسمش دل بود، از قلم این‌ها به این روز افتاده بود. اون وقت بعضی‌هاشون مبهوت داشتن اطراف رو نگاه می‌کردن، بعضی‌ها داشتن با هم پچ‌پچ می‌کردن و قشنگ معلوم بود من اصلاً جایی توی حرف‌شون ندارم، بعضی‌هاشون هم داشتن چرت می‌زدن. فکرش رو بکن، توی اون صحرای محشر داشتن چرت می‌زدن. همه درست روبه‌روی من بودن ولی هیچ‌کس به من نگاه نمی‌کرد و این بیشتر خونم رو به جوش می‌آورد؛ جدا از اینکه اصلاً نفهمیده بودن چی کار کردن، انگار براشون ذره‌ای هم اهمیت نداشت که چرا اینجا جمع‌شون کردم. 

عصبانیتم بیشتر از اون بود که بتونم اجازه بدم بغضم مشخص بشه. فریاد زدم آخه چه‌تونه شماها؟ چرا انقدر این شخصیت‌های بی‌نوای داستان‌هاتون رو زجر می‌دید؟ چرا انقدر دنیاتون تلخه؟ چرا تصویری که از زندگی ساختید انقدر پردرده؟ چرا شادی رو از قهرمان‌هاتون دریغ می‌کنید؟

نگاهم پر از غضب و سرزنش بود.

من حرف می‌زدم، اما گوش اون‌ها چیزی نمی‌شنید. انگار که بنویسی، ولی خونده نشه.

انگار که بنویسی، ولی خونده نشه. سرم رو که برگردوندم، دیدم داره نگاهم می‌کنه. تنها کسی که نگاهم می‌کرد. این جمله توی چشم‌هاش بود: انگار که بنویسی، ولی خونده نشه. 

توی نگاهش سرزنش بود، ولی غضب نه. حق داشت. این من بودم که نفهمیده بودم قضیه از چه قراره. که نوشتن، روایت کردن، بازگو کردن، هرقدر هم دقیق و هنرمندانه باشه، باز هم ضعیف‌تر از تجربۀ زندگیه. که نویسنده با جوهرِ زخم نوشته که درد خونده شده. که زبون کسایی بوده که زبون‌شون بریده شده بوده. که ببین وجودش از چی پر شده که تلخی رو خلق کرده. که از درد سخن گفتن و از درد شنیدن...