۲۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

0.318

کتاب مذکرات طفلة (خاطرات دختربچه) رو امسال از بخش کتب عربی نمایشگاه بین‌المللی خریدم و یکی دو ماه پیش خوندمش. کتاب اولین رمان نوال السعداوی بوده؛ البته منظورم اولین رمان چاپ‌شده نیست، اولین رمانی که نوشته. اون‌طور که خودش تو مقدمۀ کتاب گفته سال اول دبیرستان که بوده دبیر زبان عربی‌شون تکلیفی می‌ده که یه انشای سه‌صفحه‌ای با موضوع آزاد بنویسن و نوال سعداوی هم طی یه هفته یه دفتر رو پر می‌کنه و اسم نوشته‌اش رو هم می‌ذاره مذکرات طفلة اسمها سعاد (خاطرات دختربچه‌ای به نام سُعاد). وقتی نتیجۀ کارش رو به دبیرش تحویل می‌ده یه صفر می‌گیره و موظف می‌شه یه موضوع جدید انتخاب کنه و توی سه صفحه تحویل بده. ـ پناه بر خدا! ـ خودش می‌گه شاید همین نمرۀ صفر بوده که باعث شده به‌جای ادبیات بره سراغ پزشکی.

موضوع کتاب تفکرات و دغدغه‌های یه دختربچه از زمانی که زبون باز نکرده تا قبل از رسیدن به دوازده‌سالگیه که با ازدواج اجباری، یه‌شبه پیر می‌شه و بعد از زایمان اولش هم می‌میره.

سؤال و جواب‌های شخصیت اصلی داستان، سعاد، دربارۀ مسائل و اتفاقات روز، احکام شرعی، وجود خدا و... برام جالبه. موضوعاتی که تقریباً مطمئنم تو زمان کودکی برای خودم سؤال نبود، دغدغه‌هایی که نداشتم و حاضرجوابی‌هایی که نکردم. چه رشک برانگیز!

راوی داستان سوم‌شخصه، عنصر زمان و مکان خیلی معمولی و شفاف اومده توی متن، گرۀ اصلی داستان از نظر من همون ازدواج اجباریه که توی صفحۀ آخر مطرح می‌شه و توی دو خط به‌تلخی باز می‌شه. دربارۀ بیان داستان باید بگم که خیلی روانه، کلاً این سبک نوال سعداویه؛ نمی‌آد یه موضوع پیچیده، مثلاً درگیری‌های ذهنی سعاد دربارۀ خدا و احکام دینی، رو با کلمات ثقیل و جمله‌بندی‌های پیچیده مطرح کنه؛ با اینکه راوی سوم‌شخص هستش و نوع بیانش از اول داستان به یک صورته و تابع سن شخصیت اصلی داستان نیستش.

نویسنده کتاب رو به تمام دختربچه‌ها و پسربچه‌هایی تقدیم کرده که تو فکر نوشتن هستن یا حداقل آرزوش رو دارن.

 

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۹ آبان ۹۷

0.289

این چند روز کار چندان مفیدی نکردم؛ یادگیری یه مهارت جدید رو شروع کردم که فعلاً قصد ندارم ازش حرف بزنم، به‌جز اون تقریباً هیچ کار مفیدی نکردم. تنبلی و کسالت سریع‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم اومده سراغم. نه حال کتاب خوندن دارم، نه حال فیلم دیدن، نه ویرایش، نه ترجمه، نه بیرون رفتن از خونه و نه حتی خیال‌پردازی.

دارم قطار به‌موقع رسید نوشتۀ هاینریش بل رو می‌خونم. خیلی جلو نرفتم؛ ولی تا همین‌جا هم از ترجمه و جمله‌بندی‌هاش خوشم نمی‌آد. کتاب رو کیکاووس جهانداری ترجمه کرده که تا حالا کاری ازش نخوندم و نشر چشمه چاپ کرده و مشکل من همین‌جاست؛ نمی‌تونم این ضعف بیان رو تو اثر همچین نویسندۀ بزرگی از چنین نشری بپذیرم.

بگذریم. چند روز پیش کتاب 504 رو باز کردم و دیدم به‌به... چقدر همه‌چی یادم رفته. امروز هم داشتم با هانی این شعر سید مهدی موسوی رو می‌خوندم، دیدم اصلاً انگارنه‌انگار که n بار خوندمش. دارم نگران حافظه‌ام می‌شم؛ قوی بودن حافظه یکی از صفات شناخته‌شدۀ من برای خودم و دیگرانه. داشتم برای هانی تعریف می‌کردم پیش‌دانشگاهی که بودم منظومۀ آبی، خاکستری، سیاه حمید مصدق رو کامل حفظ بودم. نه فقط من، بیشتر هم‌کلاسی‌هام هم حفظ بودن. سوم که بودیم یکی از بچه‌ها اومد این شعر رو سر کلاس خوند و بیشترمون از روی برگه‌هاش کپی گرفتیم و انقدر خوندیم تا حفظ شدیم. الان که فکرش رو می‌کنم به نظرم می‌آد حتماً اون موقع گندش رو درآورده بودیم. آره می‌گفتم همین امروز که اومدم شعر رو بخونم از «کاشکی همچو حبابی بر آب / در نگاه تو تهی می‌شدم از بود و نبود» جلوتر نرفتم. بعدش که رفتم کتاب رو آوردم دیدم تا همون‌جا هم یه بخشی رو جا انداختم.

پی‌نوشت: نوشته‌ها دارن آب می‌رن، هم کمی و هم کیفی.

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۹ آبان ۹۷

0.288

یکی از آرزوهام تجربۀ زندگی روی یه کرۀ دیگه یا یه قمره؛ امشب هم داشتم به همین فکر می‌کردم که با خودم گفتم اگه بخوام به چنین سفری برم، چه بازگشت داشته باشه و چه نه، احتمالاً ابزاری که همراه خودم می‌برم خیلی کمه، تازه همون‌ها هم غالباً ابزاری نیستن که همیشه ازشون استفاده می‌کنم و به‌نوعی بهشون عادت دارم. بعد یه لحظه خودم رو توی اون وضعیت تصور کردم؛ اما با همین دغدغه‌هایی که الآن دارم. این سؤال برام پیش اومد که برای زندگی توی چنین محیطی کدوم دیدگاه، کدوم تفکر، چه نوع جهان‌بینی و چه جنس دغدغه‌هایی همراهم خواهد بود؟

به‌نظرم زندگی خارج از زمین روی احساسات، باورها، تفکرات و درکل جهان‌بینی انسان اثر می‌ذاره. اول فکر کردم همون‌طور که زندگی توی اون محیط تابع قوانین فیزیکی متفاوتی هستش و ابزار نسبتاً متفاوتی می‌طلبه، احتمالاً به ابزار فکری و دستاورهای متفاوتی تو این زمینه هم نیاز داشته باشه؛ بعد دیدم صرفاً تغییر محیط جغرافیایی نیست که موجب چنین تغییری می‌شه، دوری از جمعیت و سازه‌ها و دستاوردهای انسانیه که این تغییر رو امکان‌پذیر می‌کنه؛ مثلاً با فرض عملی شدن پروژه‌هایی مثل داستان مارس وان و پیشرفت‌شون، ازنوسازی تمدن توی یه کرۀ دیگه باعث ازنوسازی اندیشۀ انسان هم می‌شه. احتمالاً وقتی هماهنگی خودمون با محیط جدید و روش جدید زندگی رو ببینیم، ابعاد دیگه‌ای از خودمون رو می‌شناسیم و قاعدتاً دیدگاه‌مون نسبت به زندگی بشری تو زمینه‌های مختلف تغییراتی داره. انگار زندگی روی زمین نذاشته ناشناخته‌های خودمون رو کشف کنیم و جهل نسبت به ناشناخته‌های خودمون هم باعث شده تا نتونیم جنبه‌های ناشناختۀ زمین رو کشف کنیم. به‌نظرم فاصله گرفتن از محیط می‌تونه به‌شکل حیرت‌آوری بهمون کمک کنه.

فکر کنم این موضوع پتانسیلش رو داره که بعداً بیشتر درباره‌اش بنویسم؛ اما به مطالعۀ بیشتری هم نیاز داره.

  • حوراء
  • دوشنبه ۷ آبان ۹۷

0.333

خواهرم داشت تعریف می‌کرد یه بار که مهمون داشتن، بعد از چیده شدن سفره، مهمون کلی با خودش کلنجار رفته و آخر سر برگشته به خواهرم گفته آخه ببین چقدر خودت رو خفت دادی. ناخودآگاه اون فرد و موقعیت رو با خودم مقایسه کردم که گاهی حساسیتم توی انتخاب کلمات به وسواس تبدیل می‌شه.

اغلب مخاطب‌هام رو به چند دسته تقسیم می‌کنم:

افرادی هستن که خودشون به کلمات و عبارات‌شون خیلی دقت نمی‌کنن و توی کلام مخاطب‌شون هم چنین حساسیتی ندارن؛ خب این افراد انرژی چندانی از من نمی‌گیرن.

یه سری دیگه هستن که توی کلام خودشون این حساسیت رو ندارن، ولی توجه‌شون به گفته‌های مخاطب‌شون بالاست؛ خب من با این گروه هم مشکل چندانی ندارم.

اما یه گروه دیگه هستن رو هر دو بخش دقت ویژه‌ای دارن و از نظر من به دو دسته تقسیم می‌شن؛ اونایی که می‌دونی چی می‌خوان بشنون و اونایی که باید در لحظه به خودت رجوع کنی و باهاشون هم‌کلام بشی. این دستۀ آخر حساسیت من رو خیلی بالا می‌برن و در عین حال گاهی هم‌کلام شدن باهاشون این احساس رو بهم می‌ده که آره، حرف زدن با این آدم، گوش دادن به حرفاش، خوندن نوشته‌هاش و... یه تکونی توی فکر آدم ایجاد می‌کنه. با درصد بالایی از اطمینان می‌گم که حرف زدن با گروه‌های قبلی تمرین سبکیه برای حرف زدن با این افراد و حرف زدن با این افراد یه کلاس درسیه که توش یه چیزایی دربارۀ فکر کردن و حرف زدن یاد می‌گیرم.

خب جدای از هم‌کلامی با بعضی مخاطب‌های مشخص و نوشتن متنی که می‌دونم خواننده‌شون هستن، گاهی نوشتن برای خودم و مخاطب عام هم حساسیتم رو توی انتخاب کلمات و عبارات بالا می‌بره. بعضی اوقات چندین بار گفته یا نوشته‌ام رو مرور می‌کنم، چه قبل از بیانش چه بعد از اون. یه بار که توی این وضعیت بودم یهو به خودم گفتم که شک آدم کثیرالشک اعتبار نداره. اینکه از یه حکم فقهی توی یه موضوع کاملاً غیرفقهی استفاده کنم خنده‌دار بود، ولی یه‌ذره کارایی داشت. به‌نظرم این‌طوری ارزش شک هم حفظ می‌شه.

  • حوراء
  • يكشنبه ۶ آبان ۹۷

درک یک پایان

پیش‌حرفی: چهارشنبۀ پیش آخرین روز کاری من توی مؤسسه بود، کلید رو تحویل دادم، وسایلم رو کامل جمع کردم و خدانگهدار؛ البته به خدانگهدار رسیدن انقدر ساده هم نبود، نه از طرف من، نه مؤسسه. این پست هم قراره یه‌کم دربارۀ همین حرف بزنه.

حرف اصلی: مدتیه برای انتخاب‌های مهمم به این توجه می‌کنم که هزینه و درآمدم و درنتیجه سود و زیانم به چه شکله. دربارۀ این اتمام همکاری با مؤسسه هم همین دو دو تا چهار تا رو کردم. هزینه و درآمد‌هام دو بخش بودن؛ مالی و غیرمالی.

مالی: تقریباً مشخصه؛ اینکه چقدر درآمد دارم و چقدر هزینه. خب من به‌خاطر فاصله‌ای که با مؤسسه داشتم تقریباً نیمی از درآمدم رو هزینۀ راه می‌دادم و مؤسسه کاملاً از این موضوع خبر داشت و نظرش این بود که خب این وضعیت توئه، به خودت مربوطه.

با این حساب من باید با نیمۀ دیگۀ حقوقم هم خرج‌وبرجم رو مدیریت می‌کردم هم پس‌اندازی کنار می‌ذاشم، که نمی‌شد. البته این رو هم بگم من از ماه پنجم یا ششم بیمه شدم و کل سی درصد رو خود مؤسسه پرداخت می‌کرد. یعنی با درنظرنگرفتن بیمه، درآمد و هزینۀ من تقریباً سربه‌سره، و اون هفت درصد چند ماهی که بیمه بودم از چند ماهی که بیمه نبودم کمتر بود؛ یعنی تقریباً اینجا هم سودی برام نداشت.

غیرمالی: این بخش هزینه برای من خیلی مهم‌تر بود و خودش چند شاخه می‌شد.

هزینۀ زمانی: من از 9 صبح تا 9 شب درگیر کار و راه بودم. وقتی می‌رسیدم خونه زمان چندانی برای کارهای دیگه مثل ترجمۀ خودم، کتاب خوندن، وب‌گردی، وبلاگ‌نویسی، ارتباط با دوستان، ورزش و... نمی‌موند. از همین کمبود زمان هم بود که مجبور بودم توی راه کتاب بخونم؛ ولی توی مترو دقتم خیلی پایین بود. خب البته روزهای پنج‌شنبه و جمعه و تعطیلی‌های رسمی هم بخشی از زمان من بودن که متأسفانه غالباً درگیر سفارش‌‌ها و کارهای مؤسسه بودم.

هزینۀ انرژی: با توجه به مورد قبلی توان چندانی برای انجام کارهای دیگه برام نمی‌موند؛ البته یه موضوع شخصی هم باید اضافه کنم و اون هم خواب‌آور بودن قرص‌هامه که قبلاً یه‌کم درباره‌اش غر زدم.

هزینۀ فرصت: خب من توی همین زمان فرصت‌های زیادی رو از دست دادم، ترجمۀ کتاب، دور افتادن از دو تا مهارتی که پیش‌تر داشتم یاد می‌گرفتم که یکی‌اش درآمدزایی خیلی خوبی برام داشت. رد کردن یه فرصت شغلی دیگه ـ که خودم هم علاقه‌ای به فعالیت توی اون زمینه نداشتم، مهارت و تجربۀ به‌دردبخوری برام نداشت و درعین حال از نظر زمان و انرژی و درآمد مالی به‌صرفه‌تر بود.

حالا به سه تا مورد بالا نداشتن آرامش ـ یا اضطراب همیشگی برای تحویل به‌موقع سفارش‌ها ـ و نداشتن فکر آزاد رو هم اضافه کنید. این نداشتن فکر آزاد خیلی جاها بهم ضربه زد، از مسائل شخصی گرفته تا مسائل حرفه‌ای.

حالا در برابر این هزینه‌ها چه درآمدی داشتم؟

تجربه و مهارت: انصافاً نمی‌شه منکر این شد که توی این مدت علاوه بر بالارفتن مهارتم توی ویرایش ـ البته بیشتر ویرایش صوری و زبانی، توی ویرایش محتوایی مهارت چندانی پیدا نکردم ـ تجربه‌ و اطلاعات بالایی هم دربارۀ صنعت چاپ، بازار نشر، خدمات فنی چاپ و... به‌دست آوردم.

اعتمادبه‌نفس: مسلماً کار کردن به‌عنوان سرویراستار یه مؤسسۀ شناخته‌شده، رضایت مشتری از سفارش‌ها، اشتیاق کارآموزها برای کار کردن با من، استقبال اغلب ویراستارها از همکاری، ارتباط خوب با همکارها و... اعتمادبه‌نفسم رو بالا می‌برد و توی مذاکره‌هایی که با سازمان‌ها، مؤسسه‌ها، ناشرها و... داشتم خیلی خوب این رو متوجه می‌شدم.

این برام خیلی مهمه که توی زمینۀ موردعلاقه‌ام این درآمدها رو داشتم.

راستش این هزینه‌ها و درآمدها هم تقریباً سربه‌سره برام؛ شاید چون کاری بود که خیلی بهش علاقه داشتم.

خب الآن چرا سعی نکردم وضعیت رو تغییر بدم؟ یا چرا همین‌طوری ادامه ندادم؟ دلیل اصلی‌ام این بود که مؤسسه هیچ هدف و برنامۀ مشخصی نداشت، نه کوتاه‌مدت، نه بلندمدت. درواقع من نمی‌تونستم بااطمینان بگم شش ماه دیگه مؤسسه فعالیتش ادامه داره یا نه و این یعنی من هم نمی‌تونستم برنامۀ خیلی مشخصی برای خودم داشته باشم.

دلایلم فقط همین بود؟ نه. باتوجه به خراب شدن بازار چاپ و نشر مؤسسه هیچ برنامۀ تبلیغاتی برای جذب مشتری نداشت، حتی توی یکی از صحبت‌هامون مدیریت از من خواست که این کار رو هم دستم بگیرم که باتوجه به برنامۀ کاری فشردۀ من به‌هیچ‌وجه شدنی نبود.

چیز دیگه‌ای هم بود؟ بله، یه موضوع خیلی مهم؛ بی‌ارزش بودن نیروی کار در نظر مدیر مؤسسه. توضیح این مورد یه کم سخته و در عین حال احتمالاً برای قشر کارمند خیلی ملموس باشه. اینکه هر روز یه وظیفۀ جدید بهت محول بشه، هیچ نیروی کمکی برات درنظر گرفته نشه، قانون کار شامل حالت نشه، امنیت شغلی نداشته باشی و بعد از تمام امتیازات و به‌قول خودم ارزش افزوده‌ای که برای مجموعه‌ات آوردی خیلی راحت کنار گذاشته بشی و بدتر از همه احترامت حفظ نشه.

من به‌خاطر از دست دادن این کار واقعاً غصه خوردم؛ اما حقیقت اینه که هزینه‌های غیرمالی و مورد قبلی باعث شدن که احساسی تصمیم نگیرم.

اینکه انقدر جزئی چنین موضوعی رو توضیح دادم به دو دلیله؛ اول اینکه بعداً بهش رجوع کنم، دوم اینکه با مثال توضیح داده باشم که بهتر درک بشه.

پی‌نوشت 1: عنوان اسم کتابی از جولین بارنز هستش که چون تو مترو می‌خوندم اصلاً پایانش رو درست درک نکردم.

پی‌نوشت 2: 0.852

 

  • حوراء
  • شنبه ۵ آبان ۹۷

0.443

دست راستم که زیر بارون بود هنوز خیسه. رفته بودم زیر سایه‌بون یه جایی پیدا کردم که بارون خیسش نمی‌کرد و نشسته بودم اثر بارش روی زمین رو نگاه می‌کردم. دستم رو از منطقۀ امنم بردم بیرون، چند قطره افتاد روی مچم، فهمیدم مستقیم از آسمون نیست، از یکی از شیارهای سایه‌بون می‌آد. دستم رو طوری گرفتم که قطره‌ها بیفتن کف دستم. احساس خوبی بود ولی اصلاً خاص نبود، حتی تکراری هم بود. یاد یه روز توی خوارزمی افتادم، بارون خیلی شدیدی می‌اومد و بچه‌ها هی می‌گفتن دعا برآورده می‌شه و از این حرفا، اتفاقاً دعای ج هم برآورده شد؛ ولی مال من از اونایی بود که اجابتش معلوم نمی‌شه. بگذریم. امشب دعایی نداشتم، نه که کلاً نداشته باشم‌، اون موقع نداشتم. کف دستم که خیس خیس شده بود رو کشیدم به صورتم، خیسی‌اش کم بود؛ مثل وقتی‌که برای وضو آب کمی توی دست جا می‌مونه. دوباره یاد چند روز پیش افتادم؛ صبحش توی مؤسسه داشتم زیرلب آهنگ می‌خوندم و شب که ازش اومدم بیرون از بغض گلودرد داشتم و ناخودآگاه دستم می‌رفت سمت گلوم، تو تاکسی راننده و مسافر صندلی عقب با هم حرف می‌زدن و مسافر می‌گفت به‌خاطر ساخت‌وسازهایی که توی تهران شده و تغییرات نمی‌دونم چی‌چی آب‌وهوایی، برف قبل از اینکه به زمین برسه آب می‌شه. داشتم فکر می‌کردم لابد این بارون هم تا برسه به زمین یه مقدارش بخار می‌شه. دستم رو پر بارون کردم و دوباره بردم سمت چپ صورت رو کشیدم. اگه قرار بود این‌طوری وضو بگیرم حتماً وضوم نادرست بود. بعد دوباره یاد اون شب و حرف مسافره افتادم و با خودم گفتم حالا مگه همیشه برف و بارون می‌آد؟ اصلاً همین که ما نمی‌تونیم یه دل سیر ستاره‌ها رو ببینیم خودش کم نیست. آب کف دستم رو رسوندم به لبم و همون یه‌ذره رو مکیدم، انگار داشتم خودم رو می‌بوسیدم، از صداش خنده‌ام گرفت، شیرین بود، مزۀ آسمون و این حرفا رو نمی‌داد، فقط یه کم شیرین بود. هنوز احساس می‌کردم یه‌ذره از گلودرد اون روزم مونده. پا شدم رفتم زیر بارون، قطره‌ها خیلی ریزتر از اونی بودن که کف دست من می‌رسید. چشمام رو بستم و خواستم تصویر بارش رو توی سرم ببینم، ولی هیچ‌خبری نبود. برگشتم تو خونه.

یاد نوشته‌ای افتادم که دیشب از شاهین کلانتری خوندم؛ قبلاً هم خونده بودمش ولی نمی‌رسیدم خیلی جدی بگیرمش؛ دربارۀ روزی هزار کلمه نوشتن بود. خب این نوشته هزار کلمه نیست؛ ولی شروعشه. قرار نیست پشت این حرفا چیز خاصی باشه، فقط تمرینیه برای نوشتن؛ اصلاً تمرینیه برای بد نوشتن. از این پست شروعش کردم، عنوان نوشته هم نسبت تعداد کلمات نوشته‌شده به حدنصاب موردنظره. این‌جوری معلوم می‌شه نوشته حرف چندانی برای خوندن نداره، هرچی هست تمرین من برای نوشتنه. همین.

دست راستم دیگه خیس نیست. 

  • حوراء
  • جمعه ۴ آبان ۹۷

دنیای این روزای ما

قبلاً اینجا پرسیده بودم که دوست دارید جای چه شخصیتی در چه داستانی باشید، حالا دارم فکر می‌کنم شاید هر کدوم از ما توی برهه‌ای از زندگی شبیه یه شخصیت باشیم، شاید هنوز اون داستان رو نخوندیم یا حتی شاید هنوز اون داستان نوشته نشده باشه. اگه بخوام شخصی به این قضیه نگاه کنم در حال حاضر دارم چیزی شبیه جان ری‌ورز در داستان جین ایر می‌شم. شاید چند ماه دیگه بیام بگم نه این نیستم، شاید هم چند سال دیگه نویسندۀ داستانی باشم که واقعاً دارم از سر می‌گذرونم.

این روزها جای چه شخصیتی هستید؟ دوست داشتید خودتون خالقش باشید؟ اگه احساس می‌کنید داستان الان‌تون هنوز نوشته نشده، چه اسمی براش انتخاب می‌کردید؟ 

  • حوراء
  • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷

فاصلۀ نشکن - نکتۀ ویرایشی

پیش‌حرفی: دیدم قول نوشتن از نکات ویرایش رایانه‌ای داره عقب می‌افته گفتم علی‌الحساب بیام یه نکتۀ نسبتاً ساده رو بگم.

حرف اصلی: فکر کنید یه متن دارید که می‌خواید بین دو بخش اسم، دو تا کلمۀ مرتبط به هم یا دو تا کاراکتر فاصلۀ کامل بندازید ولی نمی‌خواید با تغییر فونت و سایز و قطع و... یکی از بخش‌ها انتهای سطر قرار بگیره و دیگری بره ابتدای سطر بعدی؛ مثلاً فکر کنید متن من دربارۀ ناصر‌الدین شاه هستش و می‌خوام این ناصرالدین همه‌جا با یه فاصلۀ کامل به شاه چسبیده باشه. اینجاست که از فاصلۀ نشکن استفاده می‌کنیم. تو محیط word از این آدرس می‌تونید کاراکتر مزبور رو پیدا کنید:

insert> symbol> more symbols> special characters> nonbreaking space

مقابل عبارت nonbreaking space کلید میانبر تعریف‌شدۀ این کاراکتر توی word شما مشخص شده و می‌بینید که شکل این کاراکتر یه دایرۀ توخالی هستش و اگر توی متن show/hide فعال باشه به همین شکل براتون نمایش داده می‌شه.

اما تو محیط وب چطور می‌شه ازش استفاده کرد؟ راستش من فقط کلید alt رو براش بلدم و برای استفاده از این کلیدها هم باید از نام‌پد استفاده کنید و کلیدهای بالای حروف کی‌برد جواب نمی‌ده. علی ای حال کلید alt فاصلۀ نشکن alt+0160 هستش.

یه استفادۀ خیلی کاربردی از این نوع فاصله برای چسبیدن کاراکتر خط تیره توی متنه؛ مثلاً فکر کنید توی متن‌تون جملۀ معترضۀ دعایی دارید که باید قبل و بعدش خط تیره بخوره، توی این مواقع ما به این روش عمل می‌کنیم:

nonbreaking space> shift+j> nonbreaking space> جملۀ معترضه> nonbreaking space> shift+j> nonbreaking space یا space

یه نکته‌ای که دربارۀ فاصلۀ نشکن باید توجه داشته باشید اینه که معمولاً بعد از درج این کاراکتر فونت شما تغییر می‌کنه:

توی تصویر بالا کاملاً مشخصه که بعد از استفاده از این کاراکتر، فونت IRNazanin متن به Times New Roman تغییر پیدا کرده. راه حل این مشکل هم اینه که بعد از درج کاراکتر، نشانگر رو ببریم روی یه قسمت معمولی متن که با همون فرمت یا استایل و بعد format painter رو انتخاب کنیم و روی بخش مورد نظر اعمال کنیم.

یه نکتۀ مهم دیگه که توی خیلی از سایت‌ها دیدم اینه که برخی به‌اشتباه فکر می‌کنند که برای کنار هم چسبوندن چند کلمۀ مهم یه عبارت باید ابتدا و انتهای اون عبارت از فاصلۀ نشکن استفاده کنند که خب گفتم دیگه این اشتباهه. برای این کار باید بین تمام کلمات اون عبارت فاصلۀ نشکن بندازیم.

خب دیگه، فکر کنم هرچیزی که در این باره لازم بود رو گفتم. سؤالی باشه در خدمت هستم.

  • حوراء
  • سه شنبه ۱ آبان ۹۷