1. دیدی یه وقتهایی انقدر درگیر یه اتفاق هستی که باقی زندگی میره تو حاشیه؟ مثلاً کارهایی که باید برای شرکت یا برگزاری یه جشن انجام بدی انقدر جنبههای مختلف زندگیات رو تحتالشعاع قرار داده که از روزمرگی درمیآی و ممکنه کنارش چند تا کار مهم هم درست انجام نشه یا فراموش بشه. دارم دربارۀ اون حس خلائی حرف میزنم که بعد از تموم شدن یه جشن یا مراسم تجربه میکنم؛ شاید همهچی خیلی هم خوب یا حتی دلپذیر پیش رفته باشهها؛ اما بعدش یه خب این هم گذشت هستش. بعضی برنامهها، اهداف و رابطهها هم همینطوری هستن؛ یعنی انقدر تو رو درگیر یا سرگم میکنن که وقتی تموم میشن میگی خب این هم گذشت؛ ولی شاید یه خب که چی هم تهش باشه؛ این برای من یعنی چیزی رو پشت سر گذاشتم که توی آیندهام نقش مفید یا چندان مفیدی نداره.
2. برای من که هر چند وقت یه بار نوشتههام رو نخونده دور میاندازم، شخصینویسی توی فضای وب خیلی خوشایند نیست. حالا فکر کن وقتی بدونم این نوشتهها صرفاً برونریزی ذهنی و نوعی رفع نیازه، مطلب مفیدی توشون نیست و خوانندههایی غیر از خودم داره، اون حس ناخوشایند برام چند برابر میشه؛ اما از اون طرف با خودم میگم n سال دیگه که بیام اینها رو بخونم و ازشون شاکی بشم، حتماً حال خوبی رو تجربه میکنم.
3. این هفته انقدری بود که بتونم ازش یه رمان در بیارم؛ یه رمان که توش تا جایی که میتونم خودم رو از جنبههای مختلف بررسی کنم. اگه روزی چنین نوشتهای از من خوندید شک نکنید که تحت تأثیر درک یک پایان نوشته شده.
- حوراء
- پنجشنبه ۲۷ دی ۹۷