۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

چهار حرف دربه‌در

پیش‌حرفی: وقتی ویرت می‌گیره که توی وبت یه چیزی بنویسی و در عین حال چیز به‌دردبخوری پیدا نمی‌کنی و نمی‌تونی از مطالبی که خوندی یه جمع‌بندی درست‌وحسابی داشته باشی نتیجه می‌شه چنین مطلبی در چهار بخش.

حرف اصلی:

یک خب همه یه‌سری سرگرمی‌ها و تفریحات تک‌نفره برای خودشون دارن دیگه؛ حالا یا از دیگران یاد گرفتن یا به ذهن خودشون رسیده. یکی از همین تفریحات تک‌نفرۀ من اینه که توی جاهای امن و غالباً خلوت با چشم بسته راه برم. یادم نیست دقیقاً کی و کجا اولین بار این رو امتحان کردم؛ ولی قدیمی‌ترین خاطره‌ای که ازش دارم به دوران کارشناسی برمی‌گرده.

من کارشناسی‌ رو دانشگاه خوارزمی گذروندم. نزدیک‌ترین دانشکده به در اصلی دانشگاه، دانشکدۀ ادبیاته که خب پرواضحه من هم همین دانشکده درس می‌خوندم. همین نزدیک‌ترین دانشکده به در اصلی کلی فاصله باهاش داره که تا یه جایی اطراف خیابون پر از دار و درخته و از یه جایی به بعد کنار پیاده‌رو یه زمین بایره که تا خط افق امتداد داره! این زمین بایر توی یه بازۀ زمانی از فصل بهار یه‌دست با گل‌های صحرایی سفید می‌شه، توی برف زمستون هم همین‌طور؛ این دو تا وقت امتدادش تا خط افق خیلی زیبا می‌شه. 

داشتم می‌گفتم قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از این تفریحم دارم توی همین پیاده‌روئه. وقت‌هایی که تنها بودم و تا مسافت قابل‌قبولی هم عابر دیگه‌ای نبود، چشم‌هام رو می‌بستم و راه می‌رفتم و از بازی رنگ‌های نارنجی و سیاه پشت پلکم لذت می‌بردم. نمی‌دونم اگه یکی از پشت سر می‌دید من رو چی می‌گفت با خودش؛ چون پرواضحه که نمی‌تونستم توی یه خط صاف راه برم. کلاً هم دو چیز جالب می‌کنه این قضیه رو: یکی این که هر سری باید از سری قبل زمان بیشتری چشمم بسته بمونه؛ دوم هم این که سعی کنم توی یه خط صاف راه برم.

الان هم اگه برگشتم از جایی شب باشه و کوچه‌مون خلوت باشه این بازی رو دارم؛ یا مثلاً وقت‌هایی که می‌رم کتابخونه ملی از سمت موزه دفاع مقدس و باغ کتاب می‌رم و معمولاً مسیر موزه خلوته و اینکه یه شیب روبه‌پایین داره بر کیف قضیه اضافه می‌کنه.

دو قبلاً این‌جوری بود به دانشجوهای یه رشته که می‌خواستن انتقالی بگیرن یه دانشگاه دیگه می‌گفتن باید یه دانشجوی هم‌رشتۀ خودت از دانشگاه مقصد پیدا کنی و جات رو به اون بدی و این حرف‌ها. حالا اینکه سیستم و قوانینش دقیقاً چطور بود رو نمی‌دونم. امروز داشتم فکر می‌کردم حالا که انقدر آه و ناله از شغل‌های غیرمرتبط با رشتۀ تحصیلی می‌شنویم و گلایه داریم که چرا نمی‌تونیم توی رشته‌ای که بهش علاقه و توش مهارت داریم فعالیت کنیم، چه خوب می‌شد اگه یه سیستمی طراحی می‌شد که افراد با رعایت یه‌ مواردی شغل‌شون رو با هم عوض می‌کردن. بله، این اواخر بیشتر از قوۀ تخیلم استفاده می‌کنم.

سه این مورد نوشته شد، اصلاح شد، بخشی‌اش کات شد تا بعداً جای دیگه پیس بشه و درنهایت حذف شد. فقط بگم که یه چیزی دربارۀ حلقۀ افراد صمیمی و تعدادشون و عزیزان و اخلاق مزخرف نگارنده و این حرف‌ها بود.

چهار یه‌وقت‌هایی هم دلت نمی‌خواد یه کتاب یا فیلم تموم بشه. برای من الان دقیقاً همون وقته و نمی‌خوام شرلوک رو تموم کنم و در عین حال نمی‌تونم. بالاخره تا آخر دنیا که نمی‌شه ادامه دادش؛ ولی می‌شه به تخیل بشر امیدوار بود. 

  • حوراء
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۸

زمان‌بینی بر وزن جهان‌بینی

روزهای شاد، روزهای سخت، روزهای بد، روزهای عادی، روزهای پرتنش، روزهای تلخ... خب من خیلی زندگی‌ام رو این‌طوری تقسیم نمی‌کنم. فراموش نمی‌کنم روزهایی رو که چند ساعتش رو به‌شدت خندیدم و چند ساعتش رو به‌شدت گریه کردم. یا روزهایی که خیلی بی‌خیال شروع شده و پرتنش تموم. البته دورانی بوده که خیلی سخت بوده؛ مثل سال ۸۶ یا سال‌های ۹۱ و ۹۲، یا همین ۹۷ و ۹۸ خودمون؛ دورانی که هیچ‌جوره دلم نمی‌خواد برگردم بهشون. خب توی این دوران هم روزهای خوب و شیرینی بوده قطعاً، ولی زنجیرۀ اتفاقات ناراحت‌کننده یه تصور منفی ازشون برام ساخته. ولی بذار واقع‌بین باشم، همین اتفاقات منفی خیلی توی شکل‌گیری منِ امروز تأثیر داشتن و ازشون خیلی متشکرم. 

و دیروز، امتداد یکی از همین اتفاقات ناخوشایند بود. دکتر قرار بود بهم یه خبری بده که یا بد بود یا بد نبود؛ یعنی هیچ خبر خوبی در کار نبود به‌هرحال. از یه طرف، به‌نظر من اون خبر بد می‌تونست بد نباشه و اون خبری که بد نبود، بد باشه. اما توی راه بیمارستان که بودم یه‌جورایی آروم بودم؛ چون انگار تاک‌تیک زندگی‌ام دستم اومده بود؛ یعنی این‌طور که اگه برای یه‌ اتفاق بد خیلی نگران باشم، اون اتفاق نمی‌افته و اگه هیچ‌چیز نگران‌کننده‌ای وجود نداشته باشه احتمال وقوع اتفاق بد هست؛ البته این یه قانون کلی نیست و من رو به جملۀ «بعد از خنده، گریه است» مؤمن نمی‌کنه؛ ولی زندگی رو مثل ژانوس می‌بینم که برای من یه صورتش دیوه و یه صورتش فرشته. وقتی به اون‌جایی رسیدم که صورت دیوِ زندگی خودش رو حسابی لابه‌لای زمکان جا داده، می‌تونم کمی امیدوار باشم که قرار نیست اون اتفاقی که براش خیلی نگران بودم، پیش بیاد؛ ولی وقتی اون صورت فرشتۀ زندگی بهم نزدیک می‌شه تا ببوستم... خب بالاخره جای نگرانی هست که یهو دیو زندگی زورش بچربه و توی لحظۀ آخر به‌جای بوسه نیشش رو تو پوستم فرو کنه. احتمالاً به‌خاطر اینکه دیوها کارشون برعکسه.

دکتر خبر بد رو نداد؛ شاید چون خودم رو کاملاً براش آماده کرده بودم؛ شاید چون خبر بدْ دیگه بد نبود. 

پی‌نوشت: افراد گاهی برای چک‌آپ با پای خودشون به بیمارستان می‌رن، این یک اتفاق کاملاً معمولیه. laugh

  • حوراء
  • چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۸

صراحت لهجه

خرداد و تیر امسال توی یه دفتر اظهارنامۀ مالیاتی می‌زدم. یکی از مؤدی‌هام یه خانمی بود که مغازه‌اش رو اجاره داده بود و می‌خواست اظهارنامۀ مالیات بر درآمد اجاره بزنه. مثل همه یه سری سؤال ازش کردم که ببینم چه معافیت‌هایی می‌گیره یا نمی‌گیره و یکی از سؤال‌هام هم این بود که خدا نکرده بیماری خاصی نداره و هزینۀ درمانی نمی‌ده؟ گفت چرا برای کنسر سینه کلی خرج کرده و بعدش من یه سری توضیح دیگه دادم و سؤال و جواب‌ها ادامه داشت تا اظهارنامه‌اش تموم شد و رفت. اما از همون لحظه که کلمۀ کنسر رو شنیدم یاد این قضیه افتادم که خودم هم اغلب که می‌خوام دربارۀ مشکل قلبی‌ام صحبت کنم از عبارت انگلیسی‌اش استفاده می‌کنم و به‌جای افتادگی دریچۀ میترال می‌گم پرولاپس دریچۀ میترال. اولین دلیلی که به ذهنم رسید این بود که شاید به‌خاطر بودن توی فضای درمانی و استفادۀ اصطلاحات غیرفارسی این جور توی ذهن‌مون جا گرفته، یا شاید هم یه سرش به این دید مضحک برگرده که استفاده از اصطلاحات انگلیسی کلاس داره؛ ولی بعدش به یه سری اصطلاحات دیگه فکر کردم؛ مثلاً توی بعضی از صحبت‌ها به‌جای دوشیزه از ورجین استفاده می‌کنیم، یا مثلاً توی کافه می‌گیم اسموکینگ طبقۀ بالاست یا توی تعریف یه داستان یا فیلم می‌گیم فلان نقش حسابی های بود و... اینجا بود که یه دلیل مهم‌تر به ذهنم رسید، اینکه از اصطلاحات فارسی استفاده نمی‌کنیم تا یه‌جورایی از صراحت کلمات کم کنیم. انگار که قدرت کلمات توی زبان مادری بیشتره و می‌تونه علاوه بر چیزی که می‌گیم و می‌شنویم چیزهای دیگه‌ای رو هم به ذهن‌مون بیاره که نخوایم‌شون، یا حد اقل توی اون لحظه نخوایم‌شون.

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۵ شهریور ۹۸

البته خدا رو شکر من که خودم اصلاً این‌طوری نیستم!

یه رفتار جالبی هم هستش که وقتی یه نفر می‌آد دربارۀ یه ویژگی فردی خوب یا بد صحبت می‌کنه، بخش قابل توجهی از مخاطب‌ها واکنش‌شون نسبت به اون صحبت اینه که خب خدا رو شکر من ـ و گاهی من و عزیزانم ـ هم این ویژگی خوب رو داریم (با ذکر مثال)، یا خب خدا رو شکر ما همچین ویژگی‌ بدی رو نداریم (باز هم با ذکر مثال) و در ادامه نسبت به بعضی از دارندگان اون ویژگی بد اظهار انزجار می‌کنن و نسبت به خودشون و دارندگان اون ویژگی خوب مباهات.

حالا فرقی هم نمی‌کنه این حرف کجا زده بشه، توی اتوبوس، جمع خانوادگی یا صفحات کاربری فلان برنامه و بهمان سایت. و باز هم فرقی نمی‌کنه بحث نژادپرستی باشه، کتاب‌خوانی باشه، مرد/ زن/ فرزندسالاری باشه، کمک برای هزینۀ ازدواج دو تا جوان باشه، رعایت کپی‌رایت یا...، غالباً اکثر واکنش‌ها همون‌طوریه؛ البته یه سری افراد اجتماعی‌نشده هم هستن این وسط که خیلی هنجارشکنانه می‌آن و دربارۀ اصل قضیه صحبت می‌کنن و از یه سری زوایای کمتر دیده‌شده به قضیه نگاه می‌کنن و حتی به یه چند تا منبع هم ارجاع‌ می‌دن که اگه کسی خواست بتونه اطلاعات بیشتری بگیره، که خب این گروه کلاً از مرحله پرت هستن؛ چون اصل این جور بحث‌ها برای تأیید و تکذیبه و بحث و بررسی جایی توش نداره و یه قرار نانوشته‌ و حتی ناگفته‌ای این وسط هستش که بعد از اینکه انگشت اتهام از گوینده و شنونده برداشته شد و کف‌های افتخار زده شد، بحث تموم می‌شه و یه موضوع جدید می‌آد وسط.

البته خدا رو شکر من که خودم اصلاً این‌طوری نیستم؛ نشونه‌اش هم همین که هیچ‌کدوم از افعال این نوشته به صیغۀ متکلم وحده نبود.

  • حوراء
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۸

اون کسی که باید

توی مینی‌بوسی که ما رو می‌برد تا دم ورودی نشسته بودم و خواستم پردۀ جلوی شیشه رو کنار بزنم که یه لحظه از فکر اینکه چه دست‌هایی بهش خورده و ممکنه چقدر کثیف باشه چندشم شد. به ثانیه نکشید که فکر کردم اگه با لمس اون پارچه تمام احساسات و افکاری که اون آدم‌ها وقت لمسش داشتن، از حافظۀ پارچه به من منتقل می‌شد، چی می‌شد؟ پارچه رو دست گرفتم و چند لحظه‌ای چشمم رو بستم تا شاید این اتفاق بیفته؛ مثل تمام وقت‌هایی که خیال می‌کنم ممکنه یه اتفاقی بیفته و در عین حال می‌دونم که حداقل توی اون زمان و برای من غیرممکنه.

باز با خودم فکر کردم اگه با لمس هرچیزی احساسات و افکار لمس‌کنندۀ قبلی تو اون لحظه، بهمون منتقل می‌شد چی؟ اولش خیلی هیجان‌انگیز به نظر اومد؛ یعنی فرق نمی‌کنه آسفالت کف ستارخان باشه یا کاه‌گل دیوار یه خرابه توی روستای آباءواجدادی. فکر کن باهاش چه سؤال‌ها که به جواب نمی‌رسید؛ حالا می‌خواد کشف ماهیت اصلی اون 699 تا کتیبۀ کاخ شروان‌شاهان باشه که دکتر رضوانفر احتمال می‌داد طلسم باشن یا مثلاً قضیۀ اون تیکه‌های رنگی‌رنگیِ فرش‌مانند که کف پیاده‌روهای خیابون انقلاب چسبیده و فکر می‌کردم که اگه به هم بچسبن شاید قالی سلیمان رو درست کنن!

فکر کن با لمس تنۀ یه درخت نفس‌هایی که کنارش حبس شده، اشک‌هایی که ریخته شده، خنده‌هایی که خورده شده، قدم‌هایی که سست شده، سنگینی بعد از غذا، لگد یه جنین به رحم مادرش، ایدۀ نابی که به ذهن یه فرد خلاق رسیده، گلایه‌های بی‌سروته، زیرآب‌زنی‌ها، پشیمونی‌ها و غیره و غیره رو درک کنی.

فکر کن اگه با لمس نوشته‌های یه نفر تمام چیزهایی که پشت هر کلمه جمع شده مشخص بشه؛ یعنی چیزی بیشتر از لفظ و معنا. حالا می‌خواد اون نوشته یه پیام احوال‌پرسی باشه که یه دوست برات فرستاده یا نوشته‌های نویسندۀ موردعلاقه‌ات.

همین‌طور که سؤال‌ها به جواب می‌رسن، رازها هم بر ملا می‌شن؛ یعنی یه‌جورهایی خیلی سریع هرج‌ومرج درست می‌شه. پس بیا فکر کنیم اگه به جای هر نفر، فقط یکی از اطرافیان‌مون این قدرت رو داشته باشه چی می‌شه؟ اگه این دنیا انقدر خوب باشه که این قدرت فقط به کسی برسه که شایستگی‌اش رو داشته باشه... اون کسی که باید.

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۳ شهریور ۹۸