۹ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

اگرِ کبیر

یَله شدم توی اتاق و دارم توی پلی‌لیستی که به لعنت خدا نمی‌ارزه دنبال یه آهنگ می‌گردم که به این بی‌عاری خانمان‌سوزم بیاد. توی همین احوال‌ام که یه صداهایی از سمت چپم تو اتاق می‌آد، همون‌جایی که میز و قفسه‌های کتاب هستن. اولش بی‌محلی می‌کنم؛ ولی می‌دونم صدای چیه؛ کتاب لغت انگلیسی‌ام و چندتا کتاب ادبیات داستانی و نان و شراب و سررسیدم با هم صداشون بالا رفته. می‌زنم به مظلوم‌نمایی بلکه اثر داشته باشه:

- ببینید دوستان، نمی‌دونم قضیه چیه و از تنبلیه که بی‌انگیزه شدم یا از بی‌انگیزگیه که تنبل شدم، به‌هرحال وضعیت ناخوشایندیه.

سرم رو برمی‌گردونم توی گوشی. یهو یکی می‌گه:

- به من بگو خر.

بُراق می‌شم که:

- بی‌خود، چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم توی این اتاق که هیچ، توی خونه نیست اصلاً. من اون کتاب رو از کتابخونه گرفته بودم. 

بعدش باز خیال می‌کنم الانه که آروم بشن؛ اما گویا این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست. سررسیدم شروع می‌کنه به غر زدن که:

- تو که نمی‌خواستی این داستان رو تموم کنی، چرا اصلاً شروعش کردی؟ حالا این کلمه‌ها افتادن به جون کاغذهای من، یه  دقیقه هم آروم و قرار ندارن. 

سروصدای بقیه بالاتر می‌ره. می‌آم مثل راس دست‌هام رو مشت کنم و به هم بکوبم که می‌گم زشته، کلمه‌ان، حرمت دارن. از همین حربه استفاده می‌کنم و می‌گم: 

- خجالت داره، مثلاً کلمه‌اید، یه‌کم عفت کلام داشته باشید.

همین باعث می‌شه شروع کنن به ساختن فحش‌های مؤدبانه۱ و منم کلاً گوشی رو بی‌خیال می‌شم و سعی می‌کنم از هر چهارتا فحشی که می‌دن به یکی حداقل جواب بدم؛ چون گویا دارن با سیاست «دشمن دشمن من دوست منه» پیش می‌رن که انقدر هماهنگ‌ان و از این ور سیاست من یه چیزی تو مایه‌های «اول سبزی آش رشته رو می‌ریزن، بعد رشته‌اش رو» هستش. 

هرچی باشه کلمه‌ان و هرجور حساب کنی سوادشون از من بیشتره. مثلاً همین کلمۀ اگر رو در نظر بگیریم. خیلی سخت می‌شه متنی رو پیدا کرد که این کلمه توش نیومده باشه. یه کلمۀ شرطی که هویت داره، اصالت داره، حتی اگه حساب کنیم که گر بوده و اگر شده یعنی تغییر مثبتی داشته، و انقدر انعطاف‌پذیر بوده که با شکسته‌نویسی کنار اومده و اگه شده؛ یعنی اصلاً انقدر باهوش هستش که بدونه کجا و چطور باید این تغییر رو بپذیره. فارسی‌پرستانه‌اش رو هم که نگاه کنی این کلمه از هیچ زبان دیگه‌ای وارد فارسی نشده و توی فارسی دری هم همین‌جوری تلفظ می‌شه. 

هزار جا شک رو انداخته به جون مفهوم. چه اگر، آن‌گاه‌ها که با ایشون به نتیجه نرسیده. چه قانون‌ها که ساخته نشده، حتی بیشتر از این حرف‌ها، واسۀ قانون چارچوب ساخته؛ البته احتمالاً نظارت روی این قانون رو گذاشته روی دوش یه‌سری کلمات دیگه‌؛ یعنی می‌دونی، علاوه بر اینکه از خودش شناخت کافی داره، گستاخ یا مستبد هم نیست؛ انقدر کنار کلمه‌های مختلف توی متن‌های مختلف اومده که به این تشخیص رسیده باشه که هر کلمه‌ای چه جایگاه، توانایی و قدرتی داره. 

همین که رهبری این وضعیت دست یه اگر باشه یعنی فاتحۀ من خونده‌ست.

خب دیگه، دارم دست‌هام رو می‌برم پشت گوشم و هم‌زمان اطمینان می‌دم که هیچ پاک‌کن و غلط‌گیری از پشت گوشم درنمی‌آد. من زورم به اگر و همتاهای انگلیسی و عربی‌اش نمی‌رسه، تسلیم می‌شم و خودم رو جمع‌جور می‌کنم و برمی‌گردم پشت میزم.  


۱. فحشی‌ست در دلم که شدیداً مؤدب است / در من تناقضی‌ست که هر روزش از شب است (سیدمهدی موسوی)

  • حوراء
  • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸

انگار که بکارت زندگی‌ات برداشته شود

این مدت هی با خودم فکر می‌کنم که بالاخره هرکسی این را تجربه می‌کند، دیر و زود دارد، سوخت‌وسوز هم دارد اتفاقاً؛ همین که فقط خودت هستی و خودت، و درعین‌حال هرچه رشته‌ای به مویی بسته است که پنبه شود. این‌که دیر و زودش چطور بود برایم مشخص نیست؛ اما سوخت‌وسوزش چرا. اما حرفم این‌ها نیست؛ این است که هنوز نمی‌دانم وقتی از بهتش درآمدی و توانستی دوباره راهی برای خودت پیدا کنی، درواقع همین که توانستی مقصدهای جدیدی بسازی و مسیرهایت را انتخاب کنی و به راه بیفتی، برای دست‌اندازهایی که برایت می‌سازند، کامیون‌های نخاله‌ای که توی جاده خالی می‌کنند، یا حتی بدتر از این‌ها، دستی که بامحبت دستت را می‌گیرد که تو را از ادامۀ مسیر منصرف کند، چه تصمیمی باید بگیری؟

نه که بگویم اتفاقات روز مملکت بی‌تأثیر است؛ اما انقدر در خودم غرق‌‌ام که هیچ‌جوره نمی‌توانم این حرف‌ها را به نفت و بنزینی که عمری‌ست ما را سوزانده ربط بدهم. این حرف‌ها باشد برای آن‌ها که خوب بلدند هر حرفی بزنند.

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۸

مثل همین انگشتر

آدمه و مفهوم ساختن، نماد ساختن برای همون مفهوم، نشونه گذاشتن، بسط دادن. آدمه و معنی دادن به اشیاء. آدمه و حالی به حالی شدن از این ساخت‌وسازهاش.

آدمه و قراردادهایی که کسی ازشون سر در نمی‌آره، مفاهیمی که به لفظ نمی‌رسونه. آدمه و... آره، آدمه و سه‌نقطه‌هاش. 

  • حوراء
  • جمعه ۲۴ آبان ۹۸

زندگی اون چیزی نبود که فکرش رو می‌کردیم

مثل دانشگاه که نه خودش نه بعدش حتی شبیه تصورات‌مون هم نبود.

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸

دید هفتم

دید اول: نگارنده دیگر توان حرف زدن ندارد انگار، حرف‌هایش هم دیگر توان به آوا تبدیل شدن ندارند انگار. هرازگاهی کمی در جای خودشان توی سرش می‌لرزند و بعد آرام می‌شوند انگار.

دید دوم: نگارنده زنگ می‌زند به دوستش تا حرف بزنند، حرف هم می‌زند؛ ولی احساس می‌کند که نمی‌زند.

دید سوم: نگارنده حدوداً پنج پست وبلاگی را در ذهنش سروسامان می‌دهد و به حال خودشان رها می‌کند بی‌جان‌مانده‌ها را.

دید چهارم: نگارنده انقدر حرف‌هایش را خورده، انقدر حرف‌هایش را خورده، انقدر حرف‌هایش را خورده که حالش از هرچه حرف است به هم خورده.

دید پنجم: نگارنده اول انگشت انداخت ته گلویش بلکه حرف‌ها را بالا بیاورد، نیاورد. به‌جایش رفت انبر آورد این حرف‌ها را یکی‌یکی کند و انداخت توی این حرف‌دانی.

دید ششم: نگارنده هرچه می‌بیند و نمی‌بیند وارد سرش می‌کند، ورودی‌ها پردازش می‌شوند، خروجی می‌شوند، ولی خارج نمی‌شوند. می‌لولند در هم، می‌چسبند گَل هم، دیگر نمی‌توان جدای‌شان کرد. حالا هی دارند بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند.

دید هفتم: نگارنده سرطان ذهنی گرفت. 

  • حوراء
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸

‌‌‌‌

کی فکرش رو می‌کرد که اینجای زندگی انقدر به یه دوست خیالی احتیاج داشته باشم؟ 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۸ آبان ۹۸

دختر کشیش، جرج اورول

حالا درسته که من توی نوشتۀ قبلی گفتم که اتفاقات نامحتمل و غیرعادی هم بخشی از همین واقعیت و طبیعت زندگی هستن؛ لکن اینگونه نباشد که منِ خواننده تا فصل آخر کتاب منتظر باشم ببینم اون اتفاقی که زندگی شخصیت اصلی داستان رو از این رو به اون رو کرده چیه و هی به خودم بگم نکنه سانسورش کردن، بعد ببینم شخصیت اصلیْ آخر داستان بازهم اصرار می‌کنه اتفاقی که براش افتاده واقعاً همونیه که می‌گه؛ یعنی این‌طور بگم که وقتی کتاب تموم شد، شخصاً فکر کردم شاید حرف و حدیث‌هایی که پشت دختر کشیش بوده خیلی هم بی‌اساس نبوده و انگار نویسنده می‌خواسته این قضایا رو یه‌جورهایی لاپوشونی کنه.

اما از شوخی گذشته، گرۀ اصلی داستان حادثۀ بزرگیه که نویسنده خیلی سرسری ازش حرف می‌زنه و بدون هیچ توضیحی دُروتی، شخصیت اصلی داستان، رو توی حوادث بعدی قرار می‌ده. مشکل من اینجاست که چرا نویسنده حوادث کوچک و بی‌اهمیت رو با جزئیات توضیح داده و حوادث بزرگ رو خیلی کلی روایت کرده. اگر قراره داستان به سبک رئالیسم باشه، که من می‌گم این داستان قرار بوده به این صورت باشه، تمرکز روی حوادث باید یکسان باشه یا حداقلْ اولویت با حوادث اصلی باشه.

اگه بخوام بدون لو رفتنِ داستان ازش حرف بزنم، باید بگم که دربارۀ دُروتی، دختر کشیش بخش نایپ هیل، هستش که تمام زمان خودش رو وقف کارهای کلیسا می‌کنه؛ حتی این‌طور به نظر می‌رسه که بیشتر از پدرش به کارهای کلیسا توجه داره و براشون زحمت می‌کشه. توی این بخش از داستان می‌شه دربارۀ بعضی از باورهای مسیحیت و فرقه‌هاش و تفکر حاکم به کلیساهای مختلف بریتانیای اون زمان اطلاعات خوبی گرفت. نقدهای اجتماعی و فرهنگیْ خیلی ملایم توی کل کتاب اومده. توی بخش دوم جرج اورول دوباره از تجربۀ بی‌خانمانی و خیابان‌گردی‌اش استفاده کرده. می‌گم دوباره چون اولین کتابی که نوشته آس‌وپاس‌های پاریس و لندن هستش که براساس تجربۀ شخصی خودش نوشته و یه‌جور مجموعۀ خاطرات یا اتوبایوگرافی ناقصه.

یکی از موضوع‌های جالبی که توی کتاب اومده نقد سیستم آموزشی اون زمانه که من با خلاص شدن از قید زمان و مکان و با کمک کمی اغراق تونستم بپذیرم که همچین توصیفاتی با وضعیت دانشگاه آزاد تطابق داره.

اما از حق نگذریم این طور به نظر می‌رسه که جرج اورول نتونسته برای دُروتی شخصیتی مستقل از خودش بسازه و علاوه بر اینکه راوی رو تفسیرگر یا مداخله‌گر (intrusive narrator) انتخاب کرده، از تغییر باورها و شکی که به ایمان دُروتی افتاده باتناقض حرف زده و این‌طور به نظر می‌رسه که نمی‌دونسته باید دقیقاً چی بگه که نه سیخ بسوزه و نه کباب، یا به‌عبارتی بتونه از یه طرف باورهای خودش و واکنش جامعه رو کنار هم نگه داره و از طرف دیگه ارزش شک و ایمان رو یکی نشون بده؛ حالا چه از زبان راوی، چه از زبان شخصیت‌ها. و فکرش رو بکنید این‌همه در کنار هم چه شَلم‌شوربایی می‌شه.

کتاب من رو غلامحسین سالمی ترجمه و نشر امیرکبیر چاپ کرده، و باید بگم غلامحسین سالمی ترجمۀ روان و خوبی داشته؛ مخصوصاً لهجۀ اجتماعی شخصیت‌ها رو خیلی خوب درآورده.

و درنهایت بگم که درسته اغلب جرج اورول رو با قلعۀ حیوانات و 1984 می‌شناسن، اما من هنوز این دو تا کتاب رو نخوندم. اولین کتابی که ازش خوندم آس‌وپاس‌های پاریس و لندن بود و دومی همین. و انقدر از این کتاب خوشم نیومد که وقتی بستمش گفتم: این همه جن جن که می‌گفتی این بود، آقای جرج اورول؟ پییییشش!

  • حوراء
  • سه شنبه ۷ آبان ۹۸

غیرعادی‌هایِ حقیقتاً عادی

مدتیه دارم رمان به روایت رمان‌نویسان نوشتۀ میریام آلوت رو می‌خونم. تا اینجای کار اگه قرار باشه از مهم‌ترین نکته‌ای که توی دعوای داستان‌نویس‌ها سر واقع‌گرایی (realism) و طبیعت‌گرایی (naturalism) یاد گرفتم، حرف بزنم، به این می‌رسم که اتفاقات نامحتمل و غیرعادی هم بخشی از همین واقعیت و طبیعت زندگی هستن. ازقضا این یکی از مهم‌ترین حرف‌های پل استر توی کتاب دفترچه‌ی سرخ هم هستش. معمولاً وقتی می‌بینم کسی می‌ره سمت آثار استر بهش می‌گم که این کتاب رو هم بخونه؛ چون می‌تونه حکم دفترچۀ راهنمای باقی نوشته‌هاش رو داشته باشه. یه کتاب کم‌حجم و پرمحتوا که شهرزاد لولاچی ترجمه و نشر افق منتشرش کرده. 

پی‌نوشت: خیلی هم طرف‌دار موجزگویی هستم.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۲ آبان ۹۸

خوندن نسخۀ پزشک‌ها سخته دیگه

​یا مثلاً کاشکی یه پزشکی بود که تخصصش قلم‌درمانی بود. بعد من به‌زحمت یه وقت ازش می‌گرفتم و می‌رفتم مطبش، تو اتاق انتظار می‌نشستم و برای مراجع‌های قبل و بعد خودم داستان می‌بافتم توی ذهنم که استرسم کمتر بشه، تا بالاخره منشی می‌گفت خانم رضایی، هروقت مراجعی که داخله اومد بیرون، شما برید. منم هی حرف‌هایی که باید آماده می‌کردم رو پس می‌زدم تا درلحظه، پیش دکتر، هرچی توی سرمه رو بریزم بیرون؛ این روش من برای بهتر حرف زدن توی بعضی از موقعیت‌هاست.
وقتی می‌رفتم داخل، دفترچه‌‌ام رو می‌دادم به دکتر و می‌گفتم آقای دکتر، من خیلی وقته دچار خشکی قلم شدم؛ اما این اواخر دیگه امانم بریده شده. شما یه نگاه به این دفترچه بندازید، ببینید چه نوشته‌های بی‌بو و خاصیتی توشه. دکتر هم دفترچه رو باز می‌کرد و شروع می‌کرد به خوندن بعضی برگه‌ها؛ ولی هیچ حالتی توی چهره‌اش مشخص نمی‌شد. درنهایت می‌پرسید خودت فکر می‌کنی دلیلش چیه؟
جوابم باید این باشه که دقیق نمی‌دونم؛ اما خب من با ترجمه شروع کردم، بعد با ویرایش ادامه دادم. شاید به‌خاطر همین باشه که نمی‌تونم قلمم رو خوب پیچ‌وتاب بدم. آخه می‌دونید، یه مترجم یا ویراستار همیشه تحت تأثیر مؤلفه. نقشش همون‌قدر که اساسیه، سایه‌ای هم هست. شما بگید چی اندازۀ سایه، نور رو درک می‌کنه؟
دیگه چی؟
اینکه وقتی یکی یه نوشتۀ ضعیف از آدم می‌خونه، نمی‌آد بگه ضعیفه. انگار که ما فقط راهِ نشون دادن نقاط قوت رو بلدیم.
چیز دیگه‌ای هم به ذهنت می‌رسه؟
آفرین! همین که گفتید، ایده‌های جدید به ذهنم نمی‌رسه، یا اگرهم برسه فقط می‌خوام گزارش‌وار بنویسم که زودتر تموم بشه. اصلاً پردازشی تو کار نیست. قلمم زیادی خامه.
بعد از این حرف‌ها دکتر یه‌کم خیره می‌موند به میزش، بعد یه صفحه‌ی سفید دفترچه رو پیدا می‌کرد و شروع می‌کرد به نوشتن. ولی می‌دونید مشکل اصلی کجاست؟ اینجا که نمی‌دونم چی ممکنه نوشته باشه.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱ آبان ۹۸