۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

مردی خود را در آب حلق‌آویز کرده است

صفحۀ ۳۳۹ بودم، ۱۱ صفحه بیشتر نمونده بود کتاب تموم بشه که وسط‌های صفحه از حس طعم یه رمان خوب ایرانی مطمئن شدم. 
سبک و روایت و راوی و شخصیت‌پردازی و زمکان و بیان و کلی اصلاحات ادبی دیگه رو می‌تونم پشت‌سرهم زنجیر کنم و برای هرکدوم یه صفت بذارم؛ اما به‌جای همه‌چی می‌گم اگه دنبال یه رمان خوب ایرانی هستید سمفونی مردگان نوشتۀ عباس معروفی رو بخونید.
تیرگی‌های داستان چندبرابر روشنی‌هاشه و نویسنده هیچ رحمی به شخصیت‌های بی‌نواش نکرده، هیچ رحمی؛ اما این باعث نمی‌شه جنبه‌های قدرتمند رمان رو نادیده بگیرم و بگم شهرتش به‌خاطر سیاه‌نمایی و تلخی‌اشه.

سرمای اردبیل از نوک شاخه‌ها تا ته ریشه‌های خانواده رو سوزونده. سرمایی که کاری نداره «بچۀ اردبیل با برف می‌آید»، «سرمایی که سیاه می‌کرد. پوست کبود می‌شد، دور ناخن خون می‌افتاد، استخوان تیر می‌کشید و قلب آدم درد می‌گرفت»؛ چون ریشه‌اش توی جهل بود، نه باد و بوران.

نتونستم این رمان رو فقط روایتی از داستان یه خانواده ببینم؛ البته این دید منه. نمادهای زیادی توی داستان می‌شه پیدا کرد که با زندگی و جامعۀ ما مطابقت داشته باشه؛ حالا کمتر یا بیشتر؛ ولی به‌هرحال به‌نظرم انکار این موضوع کم‌لطفی در حق داستان و نویسنده است. 

نویسنده این کتاب رو از سال ۶۳ تا ۶۷ نوشته و ناشرهای مختلفی چاپش کردن؛ کتاب من از نشر ققنوس بود.

عنوان این نوشته هم جملۀ آخر کتابه.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۲۹ اسفند ۹۷

کتاب سال

بهترین کتابی که سال 97 خوندید چی بوده و از چه نشری؟

اسفند سال پیش و دو سال پیش هم بهونۀ حرف زدن از کتاب پیدا کردم؛ حالا امسال هم این‌طوری. 

  • حوراء
  • يكشنبه ۲۶ اسفند ۹۷

نمی‌آید

ان‌قدر به جان خانه می‌افتم که بندبند انگشتانم درد می‌گیرد، اما بهار نمی‌آید. 

هِی می‌روم حسم را در شلوغی خیابان‌ها بهاری کنم، اما بهار نمی‌آید.

روی صندلی آرایشگاه نیم‌خیز می‌شوم، نگاهم توی آینه صورتم را بالاپایین می‌کند و صدای ذهنم می‌گوید: بهار نمی‌آید.

سبزه سبز می‌کنم، به مامان می‌گویم گندید، می‌گوید پارچه را بزن کنار. می‌بینم قد کشیده، اما بهار نمی‌آید.

ماهی‌ قرمزها یک هفته قبل از سال تحویل مردند؛ چشم‌شان رو به بالا مانده و روی لب‌هاشان انگار یک جمله ماسیده بود: بهار نمی‌آید.

شب‌های سرد از «خَزُن زرد ایسالُن نوبتی تَمُنِن / بهار از راه آرسیدِن زندگی چه جُنِن» امید می‌گیرم و در دلم رسیدنش را آرزو می‌کنم. امید می‌رود، آرزو می‌ماند، اما بهار نمی‌آید. 

دلم می‌خواهد تمام این سرما را توی یک کمد بچپانم و درش را قفل کنم و کلیدش را بگذارم جایی که جلوی چشم باشد و نباشد. سرما از هر درزی بیرون می‌زند، آفتاب را می‌بلعد، شکوفه‌ها را می‌کُشد... بهار نمی‌آید.

  • حوراء
  • يكشنبه ۲۶ اسفند ۹۷

انکار تا به کی؟ یا فکر کنم زیادی زدم جلو

از حال و احوالم بپرسی باید بگم خوبم، دیگه نگران کاروبار نیستم، نگران آینده نیستم، نگران هیچ‌چی نیستم جز دو تا چیز؛ عزیزهایی که ازشون دورم و زندگی‌ای که حساب‌کتابش مونده. 

البته الان یه سری از حساب‌کتاب‌ها انجام شده، کاروبار این طرف هم جور شده، چیه؟ نکنه فکر کردی اگه کسی بمیره دیگه کاروبار نداره؟ 

خب راستش دلتنگی هم دارم، دلخوری هم دارم. غیر از همون روز خاکسپاری دیگه کسی نیومد بالاسر قبرم؛ فکر کنم به‌خاطر اینه که وقتی زنده بودم همیشه از قبرستان و آرامستان و مزار و... دوری می‌کردم. یادمه هروقت می‌رفتیم وادی‌السلامِ قم سر خاک اموات، احوالم ناخوش می‌شد. علی ای حال، اینجا کسی بهم سر نمی‌زنه، خب توقعی هم نیست؛ یعنی اصلاً نمی‌شه باشه؛ مثلاً توقع داشته باشی خانواده‌ات هر شب جمعه و سالگرد تولد و مرگت پاشن بیان ینگۀ دنیا که تو حال کنی، لابد توقع داری شب جمعۀ آخر سال برات خاگینه هم بپزن بیارن اینجا خیرات کنن. نه آقا جان، خبری از این چیزها نیست. پس چرا دلخورم؟ نمی‌دونم، خب مرده دل‌نازک می‌شه دیگه، یکی رو می‌خواد که نازش رو بکشه؛ این عادت رو از زمان زندگی با خودش داره؛ ولی وقتی بیای اینجا می‌بینی که خیلی هم خبری از این چیزها نیست؛ البته به خودت برمی‌گرده بیشتر. اینجا دیگه زیادی مستقل می‌شی و احتمالاً آمادگی‌اش رو هم نداری؛ اما کم‌کم جا می‌افتی، کلاً انسان زود انس می‌گیره. 

دیگه چی؟ آقا من یکی دو تا سفارش نصفه‌نیمه دستم بود که حقیقتاً خیلی دلخور شدم که رفت زیر دست زن‌بابا، کتاب آخری که داشتم ترجمه می‌کردم نصفه موند و کسی هم ازش باخبر نشد، موضوع مقالۀ تطبیقی‌ام رو هم دادن به یکی دیگه. ولی باز هم چه می‌شه کرد؟ مرگه دیگه، یهو می‌بینی صدای بوق ماشینی که باسرعت داشته رد می‌شده می‌پیچه تو سرت و چند لحظه بعد با وجود جمعیتی که دورت جمع شدن، خیلی راحت بالاسر خودت وایسادی دیگه. انتظار نداشتی قبلش راننده ازت بپرسه سرکار خانم بنده قصد دارم خیلی اتفاقی به زندگی شما خاتمه بدم، سفارش نصفه‌نیمه‌ نداری؟ حرفی، خاطره‌ای چیزی؟ احساس خوشبختی می‌کنی عمیقاً؟ 

مرگه دیگه، اتفاقاً اگه الان ازم بپرسی می‌گم مرگ نابه‌هنگام و این چیزها حرف مفته، هیچ‌چی توی زندگی به‌هنگام‌تر از مرگ نیست. و من خوشحالم که تجربه‌اش کردم، اون هم زودتر از خیلی‌ها.

ولی گفتم دلتنگم، خیلی نمی‌خوام دربارۀ این حرف بزنم، فقط بگم که بیشتر از همه دلم برای بغل کردن مامان تنگ شده، یادمه اون موقع‌ها هروقت بغلش می‌کردم با خودم می‌گفتم کاش این لحظه هیچ‌وقت تموم نشه، می‌دونستم می‌شه؛ اما تقریباً همیشه مطمئن بودم که دفعۀ آخر نیست... همیشه غیر از اون لحظۀ خداحافظی که هیچ‌کدوم‌مون از هیچ‌چی مطمئن نبودیم. چه می‌شه کرد؟ زندگیه دیگه.

خب دیگه، من باید برم، گفتم که اینجا هم کلی کاروبار داریم. به امید دیدار.

 

پی‌نوشت: فکر کنم دو سه سال پیش توی متمم یه تمرینی رو دیدم که نامه‌ای به خودِ ده سال دیگه‌تون بنویسید؛ البته اگه اشتباه نکنم. آقا ما تا می‌اومدیم یه جمله بنویسیم گریه امان‌مون رو می‌برید. اون رو که کلاً بی‌خیال شدم، برای سلامتی‌ام ضرر داشت. اما برای این بازی وبلاگی تصور من از آینده هم که امیدرضا شکور دعوتم کرد حالم خیلی بهتر نبود. یعنی چند تا طرح تو ذهنم بود که همگی پتانسیل این رو داشتن که به همون حال دچار بشم؛ ولی این نوشته... گریه کجا بود؟ حقیقتاً یه جاهایی باهاش خندیدم.

پی‌نوشت دیگر: نصف بیان از آینده‌شون نوشتن، نصف دیگه هم یا دعوت شدن یا کرکرۀ وب‌شون رو کشیدن پایین. اگر کسی از غافله جا مونده بفرماید دعوت‌نامه صادر کنیم.

  • حوراء
  • سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷

و با هیچ‌کسم میل سخن نیست

این دلتنگی‌ هم از اون دردهای بد روزگاره‌ها، یه جای خالی که همه‌چی رو می‌بلعه، سیاه‌چاله‌طور؛ همین‌قدر کلیشه‌ای. انگار که روحت چنگ بندازه به گلوت و جونت بیفته به خودخوری. بدمصب موی آدم رو سفید می‌کنه و روزگارش رو سیاه. از اون دردهاییه که آدم دلش نمی‌آد حتی واسه دشمنش بخواد. اون‌وقت من حیرونم که چطوز دانشمندها هنوز کشف نکردن که همین درده که مادر همۀ دردهاست. بغضیه که هرچقدر گریه بشه آروم نمی‌شه؛ ولی می‌دونی... یه وقت‌هایی آدم انقدر دلتنگی به کام خودش می‌ریزه که...

  • حوراء
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷

نلی

جرئت نداشت به پتی سانسر برگردد، شاید چون خیلی هوسش را داشت. به نحوه‌ی فکر کردن خودش به نلی بدگمان و متوجه خطر بود.

پیش او به کنترل رفتار خود نیاز نداشت، راحت بود. پیچیدگی‌های میدانچه‌ی سباستین‌ـ‌دواز ناپدید می‌شد و اهمیت خود را از دست می‌داد، یا به نظر عجیب می‌رسید. 

اگر جلو خودش را نمی‌گرفت بالاخره به ماندن در آنجا عادت می‌کرد و هر بار میلش می‌کشید مشروب می‌خورد و عشقبازی با نلی را می‌چشید.1 

متن بالا داره دربارۀ شخصیت مرد داستان، امیل بوئن، که یه پیرمرد هفتادو سه‌ساله است، صحبت می‌کنه. 

همین‌طور که داشتم این متن رو می‌خوندم یهو متوجه شدم دارم خودم رو جای نلی می‌ذارم و فکر می‌کنم از اینکه امیل دوباره نیومده سراغم ناراحت یا دلخور می‌شم یا نه؟ اینکه بعد از چند سال بیای کافۀ آدم و مثل قدیم‌ها ـ به رغم پیری مثل قدیم‌ها ـ تفریح کنی و بعدش دیگه پیدات نشه، ناراحت‌کننده است یا نه؟

از اینکه خودم رو جای زنی می‌ذارم که نه تو زمانۀ من زندگی کرده، نه هم‌سن منه، نه عادات و افکار و فرهنگش مثل منه و تنها شباهتش با من اینه که او هم زنه برام خیلی عجیب نیست، حتی اگه این زن همسرِ کافه‌داری توی فرانسه باشه که گاهی توی آشپزخونه با مشتری‌های مردش می‌خوابه، اما گوشۀ خودش یا به‌قول نویسنده خلوت خودش رو هم حفظ کرده بود. اینکه خودم رو جای این شخص بذارم برام عجیب نیست، همیشه گفتم، ما زن‌ها هم یه راهبه توی خودمون داریم هم یه روسپی، فقط باید ببینیم به کدوم یکی چه جهتی می‌دیم؛ البته این تفاوت خصلت‌ها رو توی ابعاد دیگه هم دیدم که اینجا جای گفتنش نیست. 

می‌گفتم، از این تعجب می‌کنم که توی ذهنم خودم رو به‌عنوان یکی از طرفین رابطه می‌بینم و چند تا عکس‌العمل مختلف رو متصور می‌شم. ممکنه ناراحت بشم؛ نه به این خاطر که بگم طرف اومد حالش رو برد و رفت که رفت، نه، به این خاطر که یه دوست، یه دوست دیگه رو نادیده می‌گیره، نمی‌تونم بگم از یاد می‌بره، چون اگه از یاد برده بود بعد از چند سال دوباره برنمی‌گشت همین‌جا؛ اما اینکه می‌گم نادیده می‌گیره منظورم تمام جنبه‌هاست. شاید هم اصلاً کَکَم نگزه؛ خب هرچی باشه فقط امیل نبوده که، کلی مشتری این مدلی داشتم دیگه، به این رفتن و برنگشتن‌ها عادت دارم لابد. شاید هم فقط به روی خودم نیارم... 


1. گربه، ژرژ سیمنون، ترجمۀ ناهید فروغان، نشر نیلوفر.

  • حوراء
  • دوشنبه ۱۳ اسفند ۹۷

منِ پرسشگر

- اصلاً دوستم داری؟

- معلومه، تو مادر بچه‌هامی.

وسط یه جمله از یه کتاب که هیچ ربطی هم به این دیالوگ نداشت دوباره یادش افتادم؛ دیالوگی که توی فیلم‌ها و داستان‌ها و معاشرت‌های زیادی تکرار شده. الان سؤالم اینه که واقعاً این جمله می‌تونه نشون‌دهندۀ مهر و محبت باشه یا صرفاً یه نگاه ابزاریه؟ البته می‌شه جای طرفین سؤال هم عوض بشه؛ ولی باز هم سؤال من همونه.

پی‌نوشت: باور کنید وقتی این سؤال به ذهنم رسید اصلاً به فکر روز مادر نبودم.

  • حوراء
  • دوشنبه ۶ اسفند ۹۷

0.206

و چنین آمده است که اجنۀ خانگی برای جذب توجه بانوان خانه‌دار و رفعت‌بخشی به جایگاه خود در خانه‌ها به رب‌النوع خانه‌داری حمله کردند. رب‌النوع خانه‌داری در جنون جن‌زدگی تشریفات نویی به آیین نوروزی افزود از این قرار که پیش از ورود به سال نوی خورشیدی، خانه و کاشانه رفت‌وروب شود تا پلیدی‌ها به سال جدید وارد نشود.

بانوان این مرز و بوم که اجنۀ خانگی را بزرگ‌ترین پلیدی در خانۀ خود می‌دانستند، در نخستین گام آن‌ها را از خانه‌ها بیرون کردند. اجنۀ خانگی که از این پیشامد سخت برآشفته بودند تمام اِف وُردهایی که در ذهن داشتند نثار یکدیگر کردن و خانواده‌های آن مرز و بوم را نفرین کردند که دشواری این آیین تا پابرجا بودن آن، دامن‌گیرشان شود و از آن رهایی نیابند. و چنین شد.1

از شوخی گذشته، اگه از خونه فاصله نداریم، زمانش رو داریم یا می‌تونیم زمانش رو جور کنیم، به خانم‌های خونه یا حتی آقایونی که این وظیفه رو به‌ عهده گرفتن کمک کنیم. نذاریم روزمرگی باعث فراموشی بشه و یه نفر همۀ این بار رو به دوش بکشه. خب دیگه من از منبر بیام پایین، اینجا خیلی سفته، طفلی این واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند.


1. واقعاً توقع دارید این مطلب جایی آمده باشد؟ شوخی می‌کنید؟

  • حوراء
  • شنبه ۴ اسفند ۹۷