۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

فداکاری کورکورانه یا خودخواهی بزدلانه

یه بار هم پارسال یا پیارسال بود که به نسرین گفتم: فکر می‌کنم ما به اون جنبه از آدم‌ها علاقه‌مند می‌شیم که توی خودمون داریم و برامون هم ارزشمنده، ولی توی دیگران قوی‌تره یا ما قوی‌‌تر می‌بینیمش. براش مثال هم آوردم و وی نیز بسیار استقبال کرد از این نظرم؛ درواقع نسرین از هر نظری که نشون می‌داد من درباره‌ی خودم و d اشتباه می‌کردم همون‌قدر استقبال می‌کرد که من از اثبات اینکه خودش درباره‌ی من و c اشتباه می‌کرده؛ نسرین یه اجازه‌هایی داره خب.

حالا ولی طور دیگه‌ای هم به این قضیه نگاه می‌کنم؛ اینکه ما گاهی و در برابر بعضی افراد ترجیح می‌دیم از انرژی و زمان و فرصت و خیلی چیزهای دیگه هزینه کنیم تا او به‌جای خودمون توی اون جنبه‌ی مشترک رشد کنه؛ شاید چون دیدن این رشد توی دیگری خوشایندتر به نظر می‌آد، پس چرا از خودمون نگذریم که او به این هدف برسه؟ اما این تنها احتمال موجود نیست؛ شاید دلیل دیگه‌‌اش این باشه که فکر می‌کنیم این ریسک روی دیگری به جواب مطلوب نزدیک‌تر باشه تا خودمون، و باز این سؤال پیش می‌آد که پس چرا نه؟ هان؟

نمی‌دونم مشخصه یا نه که این نظر من درباره‌ی زمانیه که چنین رفتاری یک‌سویه باشه، و در این وضعیت شاید بشه گفت اولی کم‌لطفی در حق خودمونه و دومی بی‌پروایی نسبت به دیگری.

پس‌حرفی: چند وقت پیش نظر اولم رو توی یه وبلاگ خوندم، فکر کنم وب عالمه بود؛ ولی دیشب که گشتم، نتونستم پیداش کنم که لینک بدم.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹

تَرَک

به اندازه‌ی موهای سرم دفعاتی بوده که از این جاده رد شدم. نمی‌دونم چند بار این اتفاق افتاده، ولی یه بارش رو به‌وضوح یادمه؛ ماشین جلویی که فکر کنم یکی از این کامیون‌هایی بود که بار ماسه دارن و عین خیال‌شون نیست آب پرگِل و ماسه‌شون با جاده و ماشین‌های پشت‌شون چه می‌کنه، بابی‌توجهی یه ماسه پرت کرد پشت سرش و درست خورد تو شیشه‌ی جلوی تاکسی‌ای که من سوارش بودم و تَرَک انداخت به شیشه‌ی ماشین نو. چه می‌شه کرد؟ توقع داریم راننده‌ حواسش به همه‌ی اون چندمیلیون ماسه‌ای که بار زده باشه؟ یا اگه حواسش نیست، زمانی بار بزنه و بره سمت مقصد که جاده خلوت‌تره؟ 

می‌دونی، حرفم اصلاً این‌ها نیست؛ ولی واقعاً می‌شه از اون راننده کامیون توقع داشت به این فکر کنه که اون تَرَک تا کجا پیش می‌ره؟

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹

فروردیدنی

دارم فکر می‌کنم امسال فروردین چه‌ها رو از دست دادم؛ یعنی چه‌ها رو از روستای آبا و اجدادی از دست دادم؛ دیدن شکوفه‌های چندرنگ توی دره وقتی داریم می‌ریم سمت ورودی روستا، لمس گوشواره‌های درخت گردو، بوی بارون روی تنه و برگ‌های تازه‌سبزشده‌ی صنوبر، چیدن پنجه‌کلاغی و پونه و مغزک، امتحان کردن موسیرهای کنار نهر و از ساقه گرفتن و ماهرانه با ریشه کامل درآوردن‌شون، بازی ابر‌ها با خورشید و افتادن سایه‌‌شون روی کوه‌ها، خداحافظی با جبار و کلب اکبر و سلام کردن به جوزا، و الخ.

هرجور بهش نگاه می‌‌کنم انگار مادر طبیعت عاقم کرده که امسال فروردیدنی نداشتم و به‌جاش فروردینی داشتم که بهم ثابت کرد زندگی سرسخت‌ترین چیزیه که تا حالا شناختم؛ با قدرت تمام به جریانش ادامه می‌ده و اصلاً هم به این فکر نمی‌کنه که زنده‌ها چه حالی دارن. قبلاً فکر می‌کردم این مرگه که بی‌رحمه؛ اما الان فکر می‌کنم مرگ هم داره توی زمین زندگی بازی می‌کنه و مهره‌ی اونه. راستش این بی‌تفاوتی زندگی به حال‌و‌روز زنده‌ها تو نظرم یه مقدار هم باعث جذابیتش می‌شه... هدفمند، پرتوان، سیال... سیال... سیال...

  • حوراء
  • شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۹

تکس روزنوشته منتشر نمی‌کنه

فکر کن یه طراح سایت بیاد برای یه سازمانی سایت طراحی کنه؛ مثل سایت تکس یا همون سازمان امور مالیاتی. سایت راه می‌افته و کار کلی آدم رو هم راه می‌اندازه. حالا این وسط یکی که طراح سایت ماجرامون بهش لطف داره، وقت و بی‌وقت می‌ره سراغ این بنده‌ی خدا که بیا و یه بخش روزنوشته هم به تکس اضافه کن. تو که انقدر بلدِ کاری و این چیزها برات زحمتی نداره، قَسمت می‌دم به امام چندم که بیا و یه روزنوشته بهش اضافه کن.

می‌دونی، مثل این می‌مونه که یه قضیه‌ از نقطه a و b و c و... گذشته باشه و به g رسیده باشه و بعد بشینی دعا کنی تو قدم بعدی به عدد ۸ برسه. خود دعا هم اینجا به زبون می‌آد که پدرآمرزیده، این دو تا مسیر رو با هیچ‌ کرم‌چاله‌ای هم نمی‌تونی به هم وصل کنی، چرا پای من رو وسط می‌کشی؟ چرا من رو خرج مسیرهای منطقی‌تر نمی‌کنی؟ 

بله، دارم از منطق توی دعا حرف می‌زنم؛ چون حقیقتاً با در نظر گرفتن منطق توی قضایا بیشتر کنار می‌آم تا احساسات؛ یعنی همیشه احساسات رو طوری سبک گرفتم که وقتی رفتم سمت‌شون، سنگینی بارشون چنان بیشتر از توانم بود که چیزی نمونده بود کمرم رو خم کنن.

علی ای حال، دیگران می‌تونن به معجزه امیدوار باشن؛ ولی خب باور من اینه که تکس روزنوشته منتشر نمی‌کنه و به‌نظرم درستش هم همینه.

  • حوراء
  • پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹

فقط بنویسش

توی قسمت سوم فصل اول فلیبگ، فلیبگ با ادبیات مخصوص خودش یه سری توصیه‌های زناشویی به شوهرخواهرش می‌‌کنه و با حالت ملتمسانه و به‌‌ستوه‌اومده‌ای بهش می‌‌فهمونه که فقط انجامش بده؛ این همون حالتیه که من هرروز درباره‌ی نوشتن دارم؛ تو مسیر رفتن به سر کار، وقتی کارم سبک می‌شه و می‌رم از آفتابی که افتاده تو اتاق انرژی بگیرم، وقتی کارم تموم می‌شه و مهره‌های کمرم از شدت درد زُق‌زُق می‌کنه، توی مسیر برگشت، وقتی چشم‌هام تازه گرم شده و می‌خوام نیم‌ساعت استراحت کنم، زیر دوش، قبل و بعد از غذا، وقت خواب و بلافاصله بعد از بیدار شدن و... تو همه‌ی این موقعیت‌ها نوشته‌هایی که باید توی دفترچه‌ یا وبلاگم بنویسم، ریویوهای تلنبارشده، مطالبی که باید برای جایی بنویسم و داستان‌های عقب‌افتاده‌ام رو به خودم یاد‌آوری می‌کنم و به خودم می‌گم: گور بابای بد نوشتن، فقط بنویسش، جاست ف** ایت... پلیز!

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۹

پذیرشم به کمال‌گرایی‌ام اتصالی کرده

صبح‌های یکشنبه‌ هفته‌نامه منتشر می‌شه؛ ولی من جرئت نمی‌کنم برم درست‌‌وحسابی ببینمش. این فقط درباره‌ی اینجا نیست؛ کلاً وقتی کاری که ویرایش کردم، منتشر می‌شه، این حالت رو دارم؛ می‌ترسم ضمیری اشتباه خورده باشه، اشتباه تایپی به چشمم بخوره یا غلط املایی از زیر دستم در رفته باشه. الان هم حرفم این نیست که از طرف مجموعه توبیخ می‌شم یا برخورد تندی می‌بینم یا هرچی، نه؛ از خودم می‌ترسم که اون لحظه دمای بدنم بالا می‌ره و کامم تلخ می‌شه، که نمی‌تونم نقص توی کارم رو طبیعی بدونم، که به حجم و فشار بالای کار بی‌توجهم، که نادیده می‌گیرم چه مطالبی رو لولو تحویل می‌گیرم و هلو تحویل می‌دم، که خستگی کار تو تنم می‌مونه.

  • حوراء
  • جمعه ۱۹ ارديبهشت ۹۹

مایی که منم

شاید دارم خیلی احساساتی و بدون توجیه منطقی حرف می‌زنم؛ ولی چون کارد داره به استخونم می‌رسه از این قضاوت ظاهری که از بچگی روم بوده و متعاقباً من هم برای اینکه این درد رو تسکین بدم (و اصلاً فکر درمان نبودم)، همون رو نسبت به خیلی‌ها داشتم، الان دارم با بغض می‌گم که حالم از چارچوب‌های ناخواسته‌ای که این جامعه برامون درست کرده واقعاً بده، حتی اگه این یکی از ویژگی‌های زندگی اجتماعی باشه. که خیلی وقت‌ها نذاشت پوسته‌ها رو کنار بزنیم یا یه‌کم با انعطاف بیشتر با هم برخورد کنیم. که اصلاً با این‌همه برچسبی که به هم می‌زنیم چیزی از زیبایی‌های واقعی‌مون، اون‌هایی که با جون‌ کندن ساختیم، دیده نمی‌شه. که به‌خاطر همین‌ها تنگ‌نظر شدیم. شدم... همه‌ی این‌ها منم؛ فقط برای اینکه احساس تنهایی نکنم فعل جمع به کار بردم. 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۹

پس‌فردا هم یکی پیدا می‌شه می‌گه برای سلامتی مفیده

تا الان می‌گفتم این‌هایی رو که ازشون می‌پرسی چی شد تصمیم گرفتید بچه‌دار بشید، می‌گن خب بچه دوست داشتیم، نمی‌فهمم؛ الان اینی که می‌گه می‌خوام نسلم ادامه پیدا کنه رو کجای دلم بذارم؟

  • حوراء
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹

هفتِ دویِ نودونه

بیایید به مناسبت امروزی که داره تموم می‌شه یه چیزی بگید. چقدر من حرف بزنم؟ همیشه به شعبون، یه بار هم به رمضون؛ دوم رمضون مثلاً.

  • حوراء
  • يكشنبه ۷ ارديبهشت ۹۹

بستنی هانی، بستنی من

اون موقع‌ها وقتی قرار بود بچه‌ای بره دندون‌پزشکی، می‌دونست که برگشتنی کیک یا بستنی نصیبش می‌شه؛ این یه قانون نانوشته توی فامیل مادری بود که همۀ نوه‌ها ازش باخبر بودن. یه بار هانی که از دندون‌پزشکی برگشته بود، گفت یه بستنی موزی خورده که روش شکلات و بادوم داشته. هانی با زبون خودش بستنی رو توصیف کرد و من با ذهن خودم یه بستنی قیفی رو تصور کردم که روی بستنی زرد کم‌رنگش شکلات نسبتاً رقیقی ریخته شده بود و بالاش هم یه دونه بادوم کامل گذاشته بودن. چند وقت بعد بابا برامون از کارخونه بستنی مگنوم آورد و وقتی هانی بهم گفت که این همون بستنیِ بعد از دندون‌پزشکی‌اش بوده، تو حالم خورد؛ هم برای اینکه فهمیدم اون بستنی‌ای که من تو تصورم ساخته بودم وجود خارجی نداشته، هم برای اینکه نتونسته بودم توصیف هانی رو درست توی ذهنم مجسم کنم.

یکی دو سال پیش بود که این قضیه رو برای هانیه تعریف کردم و کلی از تصور من خوشش اومد. شغل بابا رو به رخم نکشید و به روم نیاورد ما مدل‌‌های آزمایشی بستنی‌هایی رو خوردیم که هیچ‌وقت وارد بازار نشده بودن. نگفت چطور همچین چیز ساده‌ای رو انقدر پیچیده کردی. سعی نکرد متقاعدم کنه تصوراتم باید توی یه چارچوب معین باشه.

پر واضحه من دربارۀ تصورات صحبت می‌کنم، نه تفکرات‌. راستش هنوز هم این پیش می‌آد که از بعضی توصیف‌ها برداشت اشتباهی داشته باشم یا طول بکشه بتونم تصویری رو توی ذهنم بسازم؛ به‌خاطر همین سعی می‌کنم خیلی زود ازشون نتیجه‌گیری نکنم و تا حد زیادی هم این جمله رو قبول دارم که: شنیدن کی بود مانند دیدن؛ اما وقتی به این قضیه فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که ما حق داریم تصورات خودمون رو داشته باشیم، حتی اگه به مذاق فلانی و بهمانی خوش‌ نیاد؛ اما باید این رو در نظر بگیریم که ممکنه تصورات ما با حقیقت تفاوت قابل توجهی داشته باشن؛ پس دست‌مون باز نیست که بر اساس‌شون دربارۀ چیزی حکم بدیم؛ چون به هر حال همه‌چیز به بستنی مگنوم ختم نمی‌شه.

  • حوراء
  • جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹

از مصداق‌های بارز خماری

نوت گوشی‌ام رو بالاوپایین می‌کنم که می‌رسم به این جمله: کلمه‌ها درمی‌‌روند از بزرگی معنا.

حیف! کل یادداشت همینه و هیچ عبارت یا کلمه‌ای نیست که بفهمم این جمله رو درباره‌ی چی نوشته بودم؛ اون هم در وضعیتی که به چنین عظمتی نیاز دارم.

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۹۹

گذر ابرها

به این فکر نکرده بودم یکی از علت‌هایی که انقدر تأکید می‌کنن اهداف یک سال‌تون رو یادداشت کنید، اینه که با یادداشت نکردن‌شون ممکنه از فرصت‌هایی که ما رو به اون‌ها می‌رسونن، سرسری رد بشیم. شاید این یادداشت کردن به ثبت بهتر و پررنگ‌تر اون اهداف تو ذهن‌مون کمک می‌کنه، شاید هم یقه‌ی توجه‌مون رو می‌چسبه تا ساده از کنار یه‌سری موقعیت‌ها نگذریم. 

آره دیگه، به این چیزها فکر نکرده بودم، تا عصر امروز که اتفاقی اون پست دعوت به همکاری رو دیدم و وسوسه شدم واسه‌اش اقدام کنم، و تازه چند ساعت بعد یادم افتاد این یکی از کارهایی بود که می‌خواستم امسال شروعش کنم.

پی‌نوشت: عنوان از این سخن امیرالمؤمنین هستش که فرمودن: گذر فرصت‌ها، چون گذر ابرهاست؛ فرصت‌های خوب را دریابید.

  • حوراء
  • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹