اون موقعها وقتی قرار بود بچهای بره دندونپزشکی، میدونست که برگشتنی کیک یا بستنی نصیبش میشه؛ این یه قانون نانوشته توی فامیل مادری بود که همۀ نوهها ازش باخبر بودن. یه بار هانی که از دندونپزشکی برگشته بود، گفت یه بستنی موزی خورده که روش شکلات و بادوم داشته. هانی با زبون خودش بستنی رو توصیف کرد و من با ذهن خودم یه بستنی قیفی رو تصور کردم که روی بستنی زرد کمرنگش شکلات نسبتاً رقیقی ریخته شده بود و بالاش هم یه دونه بادوم کامل گذاشته بودن. چند وقت بعد بابا برامون از کارخونه بستنی مگنوم آورد و وقتی هانی بهم گفت که این همون بستنیِ بعد از دندونپزشکیاش بوده، تو حالم خورد؛ هم برای اینکه فهمیدم اون بستنیای که من تو تصورم ساخته بودم وجود خارجی نداشته، هم برای اینکه نتونسته بودم توصیف هانی رو درست توی ذهنم مجسم کنم.
یکی دو سال پیش بود که این قضیه رو برای هانیه تعریف کردم و کلی از تصور من خوشش اومد. شغل بابا رو به رخم نکشید و به روم نیاورد ما مدلهای آزمایشی بستنیهایی رو خوردیم که هیچوقت وارد بازار نشده بودن. نگفت چطور همچین چیز سادهای رو انقدر پیچیده کردی. سعی نکرد متقاعدم کنه تصوراتم باید توی یه چارچوب معین باشه.
پر واضحه من دربارۀ تصورات صحبت میکنم، نه تفکرات. راستش هنوز هم این پیش میآد که از بعضی توصیفها برداشت اشتباهی داشته باشم یا طول بکشه بتونم تصویری رو توی ذهنم بسازم؛ بهخاطر همین سعی میکنم خیلی زود ازشون نتیجهگیری نکنم و تا حد زیادی هم این جمله رو قبول دارم که: شنیدن کی بود مانند دیدن؛ اما وقتی به این قضیه فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که ما حق داریم تصورات خودمون رو داشته باشیم، حتی اگه به مذاق فلانی و بهمانی خوش نیاد؛ اما باید این رو در نظر بگیریم که ممکنه تصورات ما با حقیقت تفاوت قابل توجهی داشته باشن؛ پس دستمون باز نیست که بر اساسشون دربارۀ چیزی حکم بدیم؛ چون به هر حال همهچیز به بستنی مگنوم ختم نمیشه.