۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

دوراهی‌ها

بعضی از تصمیم‌ها اونقدر مهم هستند که ممکنه مدتها سردرگم باشی. دو راهی‌هایی که هر دو تو رو به هدفت نزدیک می‌کنند ولی چیزی که انتخاب رو سخت می‌کنه اینه که با انتخابت چقدر به مقصد نزدیک بشی و توی این مسیر از چه چیزهایی هزینه کنی.

یکی از دوراهی‌های من انتخاب‌ بین موندن و رفتن هست. موضوعی که چند ساله فکرم رو مشغول کرده و می‌دونم از دست دادن زمان تصمیم رو سخت‌تر می‌کنه. ادامه تحصیل یه هدف کوتاه مدته و برای من پایه‌ی بعضی‌ اهداف بلند مدت دیگه‌ای به حساب میاد که کیفیتشون رو نتیجه‌ی انتخاب اول مشخص می‌کنه.

به نظرم این شرایط هستند که مرزها رو تعریف می‌کنند، و شناخت ناقص شرایط ممکنه هزینه‌های بیشتری به بار بیاره. احتمالا یکی از انگیزه‌های خارج نشدن از مرزهای فعلی، عادت به همین شرایطه. در عین حال افراد زیادی رو دیدم که با درگیری‌های روزمره زمان انتخاب رو از دست دادن.

خیلی سخته که بتونم تصور کنم ده سال آینده چطور به امروزم نگاه می‌کنم. چقدر پیدا کردن یه مشاور خوب سخته.

 

  • حوراء
  • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۹۶

چارلی (گل برای الجرنون) 2

پیش از حرف اصلی:

کتاب رو امروز تمام کردم، نمی‌دونم الآن نوشتن درموردش درسته یا نه، از اون کتابایی بود که برای هضمش باید یه پیاده روی داشته باشم، و الآن تازه برگشتم.

حرف اصلی:

نام کتاب: چارلی (گل برای الجرنون)

نویسنده: دانیل کیز

مترجم: مهدی قراچه داغی

نشر آسیم، تهران، 1390

تعداد صفحات: 230

داستان در مورد یک عقب مانده‌ی ذهنی به اسم چارلی هست که در یک قنادی کار می‌کنه. به یادگیری علاقه داره و دوست داره باهوش بشه، به همین دلیل قبول می‌کنه تحت عمل جراحی قرار بگیره. این عمل پیشتر روی موشی به نام الجرنون انجام شده و باعث شده هوشش افزایش پیدا کنه.

بعد از عمل جراحی رفته رفته هوش چارلی بیشتر می‌شه، تاجایی که تبدیل به یک نابغه می‌شه. بعد از مدتی رفتارهای الجرنون تغییر می‌کنه و چارلی که از قبل می‌دونست تأثیرات جراحی دائمی نخواهد بود تصمیم می‌گیره ادامه‌ی تحقیقات رو خودش به عهده بگیره، و در نتیجه ثابت می‌کنه که چنین جراحی‌هایی نمی‌تونه به افرادی مثل اون کمک کنه.

بخش‌های از کتاب:

- من به عنوان بخشی از برنامه ارائه و سخنرانی به آن مجلس آمده بودم و انتظار داشتم که به نمایش گذاشته شوم، اما همه درباره من به گونه‌ای حرف می‌زدند که انگار موجود تازه خلق شده‌ای هستم و حالا می‌خواهند مرا به دنیای علم نشان دهند. کسی در این مکان مرا به عنوان یک انسان ارزیابی نمی‌کرد. آنها وقتی من و الجرنون را در کنار هم قرار می‌دادند، موجودات آزمایشگاهی می‌شدیم که بیرون از آزمایشگاه موجودیتی نداشتیم. نمی‌توانستم این فکر را از سرم بیرون کنم که اشتباهی در کار است. 

- به راستی که عجیب است آدمهای سالم و باشعور وقتی به یک معلول می‌رسند که بدون دست یا پا متولد شده است، با ترحم به او نگاه می‌کنند و ابداً سربه‌سرش نمی‌گذارند، امّا به کسی که عقب مانده‌ی ذهنی است تا این اندازه بد رفتاری می‌کنند. من هم زمانی مانند این پسر بودم، امّا فراموش کرده بودم.

 تازه همین چندی پیش بود که متوجه شدم مردم زمانی به من می‌خندیدند. من هم ناخواسته و بدون اینکه متوجه باشم، به خودم می‌خندیدم. چیزی بیشتر از این مرا ناراحت نمی‌کند. 

- الجرنون دو روز پیش مرد. ساعت چهار و نیم صبح، وقتی به آزمایشگاه آمدم، دیدم در گوشه قفسش افتاده و تکان نمی‌خورد. انگار در خواب مرده بود.

 تشریح نشان می‌دهد پیش بینی من درست بوده است. در مقایسه با شرایط نرمال وزن مغز الجرنون کمتر شده بود. در مغزش شقاق دیده می‌شد.

 بسیار هول انگیز است که در من هم اتفاق مشابهی روی دهد. امّا حالا که این اتفاق برای الجرنون افتاده، اینکه اتفاق مشابهی برای من بیفتد زیاد است. از آینده می‌ترسم.

 لاشه‌ الجرنون را در یک ظرف فلزی می‌گذارم و آن را به خانه می‌برم. نمی‌خواستم آنها او را در محل زباله‌سوزی بسوزانند. شاید احمقانه و از روی احساسات باشد، امّا دیشب او را در باغچه‌ حیاط خلوت دفن کردم. درحالی که چند گل روی قبرش می‌گذاشتم، گریه می‌کردم. 

خوندن کتاب احساسات متفاوتی به من می‌داد، حتی زمانی که می‌دیدم چارلی داره پیشرفت می‌کنه، دلم می‌خواست این یه مجموعه خاطرات یا اتوبایوگرافی باشه، نه یه داستان. 

به نظرم چیزی که چارلی از اول می‌خواست، توجه و محبت واقعی بود، نه هوش. اینکه به چشم یک انسان بهش نگاه بشه و نه یه موجود ناقص. 

در مورد ترجمه باید بگم تا حدی خوب بود، از اونجایی که کتاب رو به زبان فارسی خوندم، نمی‌دونم اشکالاتی که به نظرم رسیده، در متن اصلی هم بوده و نشون دهنده‌ی ضعف شخصیت اصلی در نگارش هست و یا ترجمه ایراد داشته. 

اما در مورد بیان داستان به نظرم خوب بود. پیشرفت چارلی رو می‌شد توی جملاتش به خوبی دید. نه اونقدر سریع که خواننده یکه بخوره و نه اونقدر آهسته که از حوصله‌ی خواننده خارج باشه.

 دارم به چندتا از اطرافیانم فکر می‌کنم که این کتاب رو بهشون پیشنهاد بدم.  

 

  

 

  • حوراء
  • يكشنبه ۲۸ خرداد ۹۶

چارلی (گل برای الجرنون)

بعد از مدت‌ها کتابی دستم رسیده که نمی‌تونم کنار بذارمش: چارلی (گل برای الجرنون)، نوشته‌ی دانیل کیز و ترجمه‌ی مهدی قراچه داغی.

کتاب در مورد یک عقب افتاده‌ی ذهنی به اسم چارلی هست که بعد از جراحی روی مغزش، به تدریج ضریب هوشیش بالاتر میره و درک بهتری از جهان اطرافش بدست میاره.

فکر می‌کنم طبیعی باشه که تا مدتی بعد از خوندن یه کتاب، صدای ذهن با همون شیوه و بیان حرف بزنه، و جالب اینه که با پیشرفت چارلی و رشد ذهنیش، صدای ذهن من هم تغییر می‌کنه.

فعلا صفحه‌ی 96 هستم و هنوز کتاب رو تموم نکردم، به خاطر همین هنوز نمی‌تونم کامل در موردش بنویسم، اما اونقدر برام جالب بود که همین الآن بیام و این جملات رو بنویسم. 

  • حوراء
  • شنبه ۲۷ خرداد ۹۶

همین قدر ممکن... همین قدر ناممکن

دوست داشتنت

مانند شنیدن صدای جریان خون در رگ‌هایم است

مانند دیدن ستارگان در روز

مانند درک لحظات پایان بیداری و آغاز خواب

مانند ایمان به ایمان

همین قدر ممکن...

همین قدر ناممکن.

  • حوراء
  • دوشنبه ۲۲ خرداد ۹۶

روزمره 1

یه اشتباهی کردم جمعه یه سفارش جدید گرفتم، گفتم بچه‌ها انجام میدن دیگه، اما به هرکی میگم وقتش پره. از یه طرف دستم پره، از طرف دیگه هم این کار مونده رو دستم و باید تا پنجشنبه تحویل بدم. اما ته دلم خیلی خوشحالم که بچه‌ها سرشون شلوغه. 

با خودم فکر می‌کنم چند نفر از ما پی ترجمه رو به تنش مالید و واقعا اومد پی علاقه‌اش؟ وقتی حساب می‌کنم می‌بینم از بچه‌های کارشناسی احتمالا 5 یا 6 نفر باشیم و از بچه‌های ارشد فقط خودم هستم، البته از ورودی 94 هم یه نفر هست. 

دلم می‌خواد بدونم اونا چندجا فرم پر کردن؟ چندتا موسسه ازشون بیگاری کشیده و چقدر درگیر کارای متفرقه شدن و چند بار از خودشون پرسیدن یعنی می‌شه؟ 

خودمونیما ما بچه‌های عربی کلا یه چیزیمون میشه که فقط خودمون دقیق می‌فهمیمش. و البته این حالت بسیار دوست داشتنیه.

  • حوراء
  • دوشنبه ۸ خرداد ۹۶

ناپیدا - پل استر

"ناپیدا"ی پل استر رو هفته‌ی پیش تموم کردم. این کتاب رو با ترجمه‌ی بسیار خوب خجسته کیهان از نشر افق خوندم. اولین کتابی که از این نویسنده خوندم "سه‌گانه‌ی نیویورک" بود که به جرأت می‌تونم بگم برای شروع آثار پل استر اصلا انتخاب خوبی نیست. پارسال "شب پیشگوئی" و "تیمبوکتو" رو خوندم و فایل صوتی "the red notebook" رو هم با خوانش خودش گوش دادم. در کل کم کم دارم با شیوه‌ی نگارشش آشنا می‌شم. فکر کنم بعد از خوندن "مردی در تاریکی" و "سانست پارک" جرأت کنم دوباره اولین کتابی که ازش خوندم رو دست بگیرم.

ریویوی کتاب رو توی good reads نوشتم. فقط اگه حوصله‌ی خوندنش رو ندارید می‌گم که داستان در مورد اتفاقی هست که در بهار 1967 برای آدام واکر میوفته و نمی‌تونه مانع تأثیرش روی ادامه‌ی زندگیش بشه.

راستی این ایده‌ی راوی اول، دوم و سوم شخص توی یک کتاب هم جالب بود. اون زمان که فکر می‌کردم می‌تونم دست به قلم بشم خیلی بهش فکر کرده بودم.

در کل کتاب جالبیه. پیشنهاد می‌کنم بخونید.

  • حوراء
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶

لیندا انگار فهمیده

نشستم و آروم خاک روی برگای باریک لیندا رو با انگشت شستم پاک می‌کنم و سعی می‌کنم بی‌صدا بینیم رو بالا بکشم که کسی متوجه نشه.

فکر کنم خود لیندا هم متوجه شده که از سر مهربونی خاکش رو پاک نمی‌کنم، بیشتر دنبال اینم که یه جوری حواسم رو پرت کنم از این موضوع که چطور می‌فهمم چیزای خوب داره تموم می‌شه ولی نمی‌فهمم کی قراره دوباره شروع بشه. این حالت خوبی نیست، مثل حس ششم می‌مونه، حتی اگر قرار نباشه تموم شه انگار به دلت میوفته. حالت خوبی نیست، مخصوصا که در مورد بعضی از اتفاقای بد هیچ خبری از تموم شدن نباشه.

لیندا انگار فهمیده که از سر مهربونی برگای شکسته‌اش رو ناز نمی‌کنم.

  • حوراء
  • جمعه ۵ خرداد ۹۶

ذوالوجهین

کتاب قبلی که روش کار می‌کردم در مورد علوم بلاغی بود و من رو با چند تا اثر قوی بلاغت فارسی آشنا کرد و بعضی از مباحث بلاغت برام تکرار شد.

یکی از مباحثی که برام جالب بود «المحتمل للضدین» یا «ذوالوجهین» بود. شاعر با استفاده از این صنعت مدح و هجو رو با هم توی یک بیت به کار می‌بره. این قسمت رو از کتاب حدایق السحر اثر رشید الدین وطواط می‌نویسم:

جراب الدّوله در کتاب خویش می‌آرذ کی درزی یک جشم عمرو نام یکی از ظرفاء اهل فضل را کفت که اکر مرا قبای دوزی کی کس ندانذ کی قباست یا جبّه من ترا بیتی کویم کی کس ندانذ کی مدحست یا هجو عمرو آن قبا را بدوخت مرد ظریف نیز آن بیت بکفت، شعر:

خاط لی عَمْروٌ قبا               لیتَ عینیه سوا[1]

درین بیت هردوجشم عمرو را یکسان خواسته است کی کس نذاند کی در بینائی یکسان خواسته یا در کوری و هردو معنی را محتمل است.

پی نوشت: کتاب به سبک نویسندگان قرن 6 هجری نوشته شده، به همین خاطر با فارسی معیار ما فرق داره.

 


[1] عمرو قبایی برای من دوخت، کاش هر دو چشمش مانند همدیگر شود (م)

  • حوراء
  • سه شنبه ۲ خرداد ۹۶