پیش از حرف اصلی:
کتاب رو امروز تمام کردم، نمیدونم الآن نوشتن درموردش درسته یا نه، از اون کتابایی بود که برای هضمش باید یه پیاده روی داشته باشم، و الآن تازه برگشتم.
حرف اصلی:
نام کتاب: چارلی (گل برای الجرنون)
نویسنده: دانیل کیز
مترجم: مهدی قراچه داغی
نشر آسیم، تهران، 1390
تعداد صفحات: 230
داستان در مورد یک عقب ماندهی ذهنی به اسم چارلی هست که در یک قنادی کار میکنه. به یادگیری علاقه داره و دوست داره باهوش بشه، به همین دلیل قبول میکنه تحت عمل جراحی قرار بگیره. این عمل پیشتر روی موشی به نام الجرنون انجام شده و باعث شده هوشش افزایش پیدا کنه.
بعد از عمل جراحی رفته رفته هوش چارلی بیشتر میشه، تاجایی که تبدیل به یک نابغه میشه. بعد از مدتی رفتارهای الجرنون تغییر میکنه و چارلی که از قبل میدونست تأثیرات جراحی دائمی نخواهد بود تصمیم میگیره ادامهی تحقیقات رو خودش به عهده بگیره، و در نتیجه ثابت میکنه که چنین جراحیهایی نمیتونه به افرادی مثل اون کمک کنه.
بخشهای از کتاب:
- من به عنوان بخشی از برنامه ارائه و سخنرانی به آن مجلس آمده بودم و انتظار داشتم که به نمایش گذاشته شوم، اما همه درباره من به گونهای حرف میزدند که انگار موجود تازه خلق شدهای هستم و حالا میخواهند مرا به دنیای علم نشان دهند. کسی در این مکان مرا به عنوان یک انسان ارزیابی نمیکرد. آنها وقتی من و الجرنون را در کنار هم قرار میدادند، موجودات آزمایشگاهی میشدیم که بیرون از آزمایشگاه موجودیتی نداشتیم. نمیتوانستم این فکر را از سرم بیرون کنم که اشتباهی در کار است.
- به راستی که عجیب است آدمهای سالم و باشعور وقتی به یک معلول میرسند که بدون دست یا پا متولد شده است، با ترحم به او نگاه میکنند و ابداً سربهسرش نمیگذارند، امّا به کسی که عقب ماندهی ذهنی است تا این اندازه بد رفتاری میکنند. من هم زمانی مانند این پسر بودم، امّا فراموش کرده بودم.
تازه همین چندی پیش بود که متوجه شدم مردم زمانی به من میخندیدند. من هم ناخواسته و بدون اینکه متوجه باشم، به خودم میخندیدم. چیزی بیشتر از این مرا ناراحت نمیکند.
- الجرنون دو روز پیش مرد. ساعت چهار و نیم صبح، وقتی به آزمایشگاه آمدم، دیدم در گوشه قفسش افتاده و تکان نمیخورد. انگار در خواب مرده بود.
تشریح نشان میدهد پیش بینی من درست بوده است. در مقایسه با شرایط نرمال وزن مغز الجرنون کمتر شده بود. در مغزش شقاق دیده میشد.
بسیار هول انگیز است که در من هم اتفاق مشابهی روی دهد. امّا حالا که این اتفاق برای الجرنون افتاده، اینکه اتفاق مشابهی برای من بیفتد زیاد است. از آینده میترسم.
لاشه الجرنون را در یک ظرف فلزی میگذارم و آن را به خانه میبرم. نمیخواستم آنها او را در محل زبالهسوزی بسوزانند. شاید احمقانه و از روی احساسات باشد، امّا دیشب او را در باغچه حیاط خلوت دفن کردم. درحالی که چند گل روی قبرش میگذاشتم، گریه میکردم.
خوندن کتاب احساسات متفاوتی به من میداد، حتی زمانی که میدیدم چارلی داره پیشرفت میکنه، دلم میخواست این یه مجموعه خاطرات یا اتوبایوگرافی باشه، نه یه داستان.
به نظرم چیزی که چارلی از اول میخواست، توجه و محبت واقعی بود، نه هوش. اینکه به چشم یک انسان بهش نگاه بشه و نه یه موجود ناقص.
در مورد ترجمه باید بگم تا حدی خوب بود، از اونجایی که کتاب رو به زبان فارسی خوندم، نمیدونم اشکالاتی که به نظرم رسیده، در متن اصلی هم بوده و نشون دهندهی ضعف شخصیت اصلی در نگارش هست و یا ترجمه ایراد داشته.
اما در مورد بیان داستان به نظرم خوب بود. پیشرفت چارلی رو میشد توی جملاتش به خوبی دید. نه اونقدر سریع که خواننده یکه بخوره و نه اونقدر آهسته که از حوصلهی خواننده خارج باشه.
دارم به چندتا از اطرافیانم فکر میکنم که این کتاب رو بهشون پیشنهاد بدم.